رمان مروا پارت ۷۵

4.5
(26)

 

 

 

 

 

مهیار که نفهمیده بود با چه هول و ولایی مطب رو ول کرده و فحش بیمار ها رو به جون خریده… با سرعت سمت بیمارستانی که بهش آدرس داده بودن می‌روند. این اولین بارش بود که چراغ قرمز ها رو رد می‌کرد.

از اون طرف هَویرات درگیر صحبت با حسین و بقیه دوستاش بود.

 

-ببینید من اصلا متوجه نمیشم که چی می‌گید شما… من چند وقت پیش قرار بوده از ایران خارج بشم اینی که می‌گید به من چه ربطی داره؟

 

-شما فعلا بازداشت هستید تا نفر اصلیتون پیدا بشه.

هَویرات پوزخندی زد و گفت :

 

-با چه مدرک و اتهامی من رو بازداشت می‌کنید؟

این بار حسین جدی و شد و وارد قضیه شد.

 

-توی دارو خونه‌ی شما مواد مخدر جا به جا میشه.

هَویرات چشم درشت کرد.

 

-از اون موقع که اومدین تا الان صد بار گفتم من بی‌اطلاع بودم.

 

-احتمالا دوستتون این‌کار رو کرده!

هَویرات لیوان آبش رو روی میز کوبید.

 

-دفعه‌ی قبل هم همینو گفتی بهتون گفتم سیاوش هر چقدرم بی‌ناموس باشه نامرد و لاشی نیست. تو مرامش این جور چیز ها نیست.

حسین پوزخندی زد و ترفند عصبی کردن رو در پیش گرفت.

 

-اگه نامرد و لاشی نیست چرا با نامزدت ریخته رو هم؟

هَویرات عصبی خندید.

 

-جناب پلیس چیزی هم مونده تو زندگی من که خبر نداشته باشید؟

 

-سوالم رو جواب بدین.

حسین این رو در کمال آرامش گفت اما هویرات با تندی جوابش رو داد.

 

-خودم خبر داشتم در ضمن اون خانوم نامزد من نیست، اشتباه بهتون گفتن. نامزدم اونی هست که جلوی چشمتون رفت بیرون.

حسین اشاره کرد دست‌بند به دستش بزنن تا یکی از افراد جلو رفت هَویرات سریع بلند شد که همشون گارد گرفتن.

 

-نترسید بابا می‌خوام با پای خودم بیام نیاز به دست‌بند نیست‌.

این رو از روی تمسخر گفت.

 

 

 

هَویرات رو به بازداشتگاه بردن و مطمئن بود باز هم همه چیز زیر سر ابراهیمه اما فعلا نباید دهن باز می‌کرد.

عصبی بود چون این بار شک نداشت که پروانه‌ی کارش باطل میشه اگه رفع اتهام هم بخوره و پروانه‌ی کارش درست بشه لطمه‌ی شدیدی به داروخونه خورده و کل اعتبارش یک روزه به باد رفته.

با حرف حسین اطمینان کامل داشت که تمام بچه های داروخونه رو دست‌گیر کردن.

به مردی که جلوش نشسته بود خیره شد.

 

-بچه ها رو آزاد کنید اون داروخونه به اسم منه من رو که گرفتید اونا رو آزاد کنید.

مرد پوزخندی زد و پرونده‌ی رو به روش رو بست.

 

-من ده دقیقه هست نشستم که تو ماجرا رو برام تعریف کنی نه اینکه دستور بدی دوستات رو آزاد کنیم.

 

-من چقدر بگم چیزی نمی‌دونم توی این همه سال همچین اتفاقاتی نیوفتاده بود. من حتی درست متوجه نشدم چه اتفاقاتی افتاده توی اون خراب شده…

مرد بلند شد و پشت به هَویرات کرد.

 

-چطوری اونجا به اسم شماست اما شما نه اونجا هستید نه از چیزی خبر دارید.

هَویرات پوزخندی زد.

 

-من خودم به اندازه‌ی کافی بدبختی دارم داروخونه رو به رفیقم سپرده بودم…

مرد مجالی بهش نداد.

 

-سیاوش طاهرزاده رو میگی؟

هَویرات با سر تاکید کرد.

 

-بله.

مرد سمت هَویرات برگشت.

 

-شنیدم با نامزدت رفت و آمد میکنه…

هَویرات عصبی شد و دندون هاشو روی هم فشرد و با فک منقبض شده غرید.

 

-آیدا مثل خواهرمه نه نامزدم نمی‌دونم کدوم بی‌شرفی چرت و چرت بهتون گفته.

مرد ابرویی بالا انداخت و حین قدم برداشتم سمت در لب زد.

 

-به زودی همه چیز مشخص میشه.

ساعت ها به تندی نمی‌گذشت، می‌خواست به هیرا زنگ بزنه و بگه یه مدت مراقب مُروا باشه اما این اجازه رو بهش نداده بودن.

چرا سرنوشت نمی‌ذاشت یه روز آرامش داشته باشه؟

 

چی میشه به نظرتون؟

حدستون چیه‌؟

 

 

 

به آیدایی که شده بود آینه‌ی دقش لعنت فرستاد و زیر لب غرید.

 

“احمق تو که من و نمی‌خواستی برای چی موافقت می‌کردی با ازدواجمون؟ ”

برای سیاوش هم خط و نشون می‌کشید.

 

“آخه توی‌جوجه مگه قد من بودی که با من بازی کردی؟ ”

 

“گندتون بزنن که گند می‌زنید به زندگی من و می‌رید پی خوشی خودتون.”

اگه یکیشون اینجا بود حتما گردنشو خورد می‌کرد.

به آیدا اخطار داده بود که تا اسمش روشه حق نداره پاش رو کج بذاره، گفته بود اما کو گوش شنوا؟ آیدا یه دختر آزاد و بی‌قید و شرط و غد و لجباز بود.

با خودش درگیر بود کلی فکر تو سرش داشت که خودشم مونده بود چیکار کنه سر دردش شدید تر شده بود و یک لحظه دلش لمس دست های ظریف مُروا رو می‌خواست.

با اینکه مثل سگ و گربه با هم دعوا می‌کردن اما منبع آرامشش پیش این دختری بود که تمام و کمال مال خودش بود.

لبخندی بی‌اختیار روی صورتش نشست و سرش رو روی دستش که روی میز بود گذاشت.

یه لیوان قهوه‌یِ تلخِ تلخ می‌خواست درست مثل زندگی تلخش.

از کاری که با مِهربُد کرده بود راضی بود.

مردک احمق باید ادب میشد.

به هر حال دخترش را کشته بود آن کتک های مفصل حقش بود، حالش را جا آورده و کمی آتش قلبش را فروکش کرده بود.

به دو نفر پول داده بود که در خلوتیِ شب مِهربُد را تا می‌خورد بزنن که چند روز خونه نشین شود. فردای آن شب به او زنگ زده و گفته بود دیگر دور و بر مُروا یا حوالی خانه‌ش او رو ببیند کارش تمام است، پسرک احمق گفته بود خواهری که بره پی هرزگیش و زیر خواب این و بشه رو نمی‌خواهد و این باعث خشم هَویرات شده بود و قسم خورده بود اگه او را ببیند شخصا او را خواهد کشت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

یچیزی، مگه حسین اسم پسره همسایه اینانبود، که مادرش پرستار یا دکتر عمومی بود🤔 چیشوود الان اسم پلیسایی که اومدن دنبال هویترات،
مافقشون•••• شُد حسین؟!؟! من پارت قبل فکرکردم همون پسره همسایه با بقیه همسایه ها اومدن با هویرات کار داشتن•

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x