رمان مروا پارت ۷۶

4.1
(16)

 

 

مُروا رو برده بودن توی اتاق عمل و دکتر و چند تا پرستار وارد شده بودن.

دکتر زیاد امید نداشت به زنده بودنش…

مهیار طول و عرض راه‌رو، رو طی می‌کرد و بوی الکل و بتادین رو هر دم وارد ریه هاش می‌کرد.

مهسا از شوک اتفاقی که رخ داده بود همون جا توی بیمارستان غش کرد.

فشارش افتاده بود، پرستاری به مهسا سِرُمی رو تزریق کرد و از اتاق خارج شد.

مهیار نمی‌دونست پیش کدومشون باشه و برای دومین بار در زندگیش، اشکش چکید این زندگی نبود.

به همه بد و بی‌راه می‌گفت…

این همه نگاهش گشت و گشت، یه عالمه دختر دید اما چشمش فقط یکی رو گرفته بود که دکتر ها ازش قطع امید کرده بودن.

لحظات سخت و جان فرسایی بود…

انقدر راه رفته بود و بوی الکلی که گاهی کم و گاهی زیاد می‌شد رو وارد بدنش کرده بود که سر درد گرفته بود روی صندلی گوشه‌ی در نشست.

جمله‌ی مهسا توی سرش اکو شد و سرش رو با پریشونی بین دست هاش گرفت.

 

“این دومین باریه که با دست های خونی میام بیمارستان، این خون خواهرِ دومِ منه؛ خونِ مهرسای دوم…

هیچ کدوم خاطره‌ی خوبی از بیمارستان و اتاق عمل و به خصوص این راه‌روی نفرت انگیز نداشتن…

خاطره‌ای که بعد از هفت سال هنوز تازه و داغ بود…

هیچ کدوم از افرادی که رفت و آمد داشتن به اتاق عمل پاسخ گوی سوالات مهیار نبودن و این مهیار رو عصبی و پرخاشگر کرده بود.

می‌خواست بره بیرون هوایی عوض کنه اما می‌ترسید عملش تموم بشه و دکتر بیرون بیاد…

چند باری هم راه تزریقات و اتاق عمل رو طی کرده بود و بار آخری پرستاری که اونجا بود کفری شده و گفته بود “هر وقت مریضتون به هوش اومد راهنماییش می‌کنم و میگم کجا هستید.”

دیگه نمی‌تونست اون محیط رو تحمل کنه با اینکه دلش پیش مُروا بود اما وارد آسانسور شد و دکمه‌ی همکف رو فشرد.

 

 

وقتی به همکف رسید با فکری مشغول از بیمارستان خارج شد و روی نیمکتی که گوشه‌ای از محوطه‌ بود نشست.

ساعت نه شب شده بود و باد سردی می‌وزید هوا به شدت گرفته بود و به احتمال زیاد تا چند ساعت دیگه بارون می‌اومد. گوشیش رو بخاطر محیط بیمارستان روی بی‌صدا گذاشته بود توی جیبش لرزید، سردی هوا به شدتی بود که از هودی تنش عبور کرده بود و لرز به تنش انداخته بود.

از جیب شلوارش موبایلش رو بیرون آورد و به شماره نگاه کرد.

مادرش بود، حتما بخاطر اینکه مهسا موبایلش رو جواب نمی‌داده نگران شده بوده.

گوشی رو سریع جواب داد.

 

-سلام مامان.

مادرش با شنیدن صدای گرفته‌ی مهیار بیشتر ترسید.

 

-سلام عزیز مامان، صدات گرفته‌س اتفاقی افتاده؟ مهسا پیش توئه؟ هر چی بهش زنگ می‌زنم جواب نمیده بابات صداش در اومده.

مهیار بلند شد و دستش رو توی جیبش فرو کرد.

 

-آره مامان پیش منه نگران نباشید. اتفاق که بله یکی از دوستای مشترک من و مهسا تصادف کرده الان توی اتاق عمله، دوتایی پیشش هستیم.

لحن مادرش هم غمگین شد.

 

-انشالله سالم میاد بیرون مادر به خانواده‌ش خبر دادی؟

مهیار انشالله‌ی محکمی در دل گفت و راهی ورودی بیمارستان شد.

 

-نه مامان خانواده‌ای نداره یعنی اینجا نیستن بهشون اطلاع ندادم. مامان جان باید برم کار نداری؟ بهت زنگ می‌زنم، فعلا.

 

-باشه مادر منو بی‌اطلاع نذار خداحافظ.

موبایل رو خاموش کرد و داخل جیبش فرو کرد، راه رفته رو برگشت و همون موقع دکتر از اتاق عمل بیرون اومد.

مهیار سمتش پا تند کرد.

 

-چی شد آقای دکتر؟ حالش خوبه؟

دکتر چیزی پچ وار به پرستار کنارش گفت و ماسک و کلاهش رو بیرون آورد و با اندوه گفت :

 

-من هر کاری از دستم بر‌ می‌اومد کردم جوون متاسفم….

دکتر حرف می‌زد اما مهیار چیزی نمی‌شنید فقط کلمه‌ی‌ متاسفم توی سرش اکو میشد.

حالش به شدت بد بود و اصلا قابل توصیف نبود..

چقدر زود دخترک آسمانی شده بود…

 

 

 

 

صدای موزیک زیاد تر از حد معمول بود، بچه های دهه‌ی هشتادی شر و شیطون بودن و از قصد صدای موزیک رو هی کم و زیاد می‌کردن.

 

-مبینا انقدر دست نزن به اون بی‌صاحاب. حالت تهوع گرفتیم از بس هی کم و زیاد شد. بعدم ممکنه بیان گیر بدن این باشگاه درش تو خیابون اصلی باز میشه ها! ببینم می‌تونی ما رو از نون خوردن بندازی یا نه.

نرگس با شیطنت گفت :

 

-ای بابا حمیده جون حرص نخور دوست پسرت نمیاد بگیرتتا!

چشم ها از پروییشون گرد شد.

حمیده چشم غره‌ای بهشون رفت و دمبل توی دستش رو بالا آورد.

 

-برید سر تمرینتون تا این دمبل رو تو حلقتون فرو نکردم.

جو بیشتر صمیمی بود تا مربی و شاگرد، حمیده روابط خوبی رو شروع کرده بود.

 

-خاله خوشگله پاشو بیا یکم اون شکم رو آب کن.

دستم رو روی شکمم گذاشتم.

 

-کجا شکم دارم بچه؟

سما دستم رو کشید و از صندلی جدام کرد.

 

-حداقل قر بده برامون.

می‌خواستم دست به سرشون کنم که زنگ موبایلم نجاتم داد.

سمت کیفم رفتم و گوشیم رو از توش بیرون آوردم.

بخاطر اینکه صدام برسه مجبور شدم با صدای بلند حرف بزنم.

 

-سلام عزیزم خوبی؟

صداش کمی خسته به نظر می‌رسید.

 

-سلام قربونت برم من خوبم تو خوبی؟

لبخندی روی لبم نشست و با حال خوب و عجیب جواب دادم.

 

-منم خوبم.

نفسی توی گوشی کشید.

 

-کجایی آرامشم؟

از لقبی که روم گذاشته بود خندیدم. همیشه بهم می‌گفت آرامشم…

این آرامشم خیلی حرف توشه ها…

یعنی هر جا بریدم میام پیش تو…

اصلا حرف نزن فقط باش، حضورت که حس بشه مثل مورفین برای هر دردی میمونه.

اگه کسی بهت گفت آرامشمی یا گفت آرامشم دو دستی که هیچی دو دست دیگه قرض کن و محکم بچسبش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

مروا مرد؟آخرش چیشد

نیوشا
1 سال قبل

واای چه تراژدی عصابخوردکنی🤒🤕😔💔😵😳😨😱😖😢😭 من گمان میکردم مُروا خوب میشه برمیگرده به هرشکلی شده چند ماه یا ۱سال بعد با نقشه های خوب حساب شده با کمک دوستاش خودش از دست هویترات نجات بده بعد چندسال بعد یک پسر؛مردجوان خوب؛ باشخیصت* بافرهنگ* با اخلاق منش درست* مهربان و•••••••• پیدا کنه
فکرنمیکردم همچین تراژدی پیش بیاد••••

Reyhaneh Ghavi Panjeh
1 سال قبل

من میگم متاسفم گفتن دکتر برا فلج شدنی کما رفتنی چیزی بوده ولی مهیار چون حالش خوب نبوده فکر کرده که مرده

hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

الآن حمیده کیه ؟ سما کیه؟

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x