هیچ جونی برام نمونده….دراز میکشم رو تشک….احساس میکنم تنم کوره ی آتیشه…..سرم داره میترکه…چهره ی خونی مرده جلو چشامه و هیچ جوره نمیتونم به چیز دیگه ای فکر کنم…. نمیدونم…
_ قراره تا چند روز بمونه….. _ اینجور که میدونم تا سه روز…حالا شاید بیشتر شه شایدم کمتر…… چشماشو ریز میکنه و میگه: دختره تو این مدت نمیخواد بره جایی؟…خونه…
با هر بار اوق زدن انگار جونمه که داره از گلوم در میاد…تمایل زیادی به خوابیدن دارم… سرم گیج میره و کنار جدول دراز میکشم… تصویر رقت انگیزی دارم….دختری با…
با باز شدن در حموم گوشی رو پرت میکنم رو تخت… با حوله میاد بیرون و مشکوک نگام میکنه…. _مثل اینکه اشتباه کردم برات خریدم…آره.. با ناراحتی نگاش میکنم: چیکار…
بدون توجه به نگاه های بقیه بخصوص هدا و مادرش…از هر چیزی که خودش میخوره برا منم میذاره… آروم میگم: نمیتونم دیگه میلاد..دارم میترکم… میخواد حرفی بزنه که صدای دایی…
_ صندلی رو بخوابون راحت باشی… برا چندمین بار داره میگه و هر چقدر هم من میگم نیازی نیست توجه نمیکنه… _ همینجوری بهتره…خوابیده باشه حالت تهوع میگیرم… شیشه رو…