رمان در مسیر سرنوشت پارت ۵۴

بدون دیدگاه
پلک هامو از هم باز میکنم و به اطراف نگاه میکنم ….انگاری تو بیمارستانم… آخرین چیزی که یادم میاد این بود که تو اتاق خوابیده بودم….با حس چیزی رو دستم…

رمان در مسیر سرنوشت پارت ۵۳

بدون دیدگاه
هیچ جونی برام نمونده….دراز میکشم رو تشک….احساس میکنم تنم کوره ی آتیشه…..سرم داره میترکه…چهره ی خونی مرده جلو چشامه و هیچ جوره نمیتونم به چیز دیگه ای فکر کنم…. نمیدونم…

رمان در مسیر سرنوشت پارت ۵۱

۸ دیدگاه
_ باید قول بدی به کسی چیزی نگی که من بهت گفتم…. با کف دست محکم به پیشونیش میکوبه و با حرص میگه: بخدا الان یه بلایی سرت میارم…لعنتی بگو…

رمان در مسیر سرنوشت پارت ۵۰

۱ دیدگاه
_ قراره تا چند روز بمونه….. _ اینجور که میدونم تا سه روز…حالا شاید بیشتر شه شایدم کمتر…… چشماشو ریز میکنه و میگه: دختره تو این مدت نمیخواد بره جایی؟…خونه…

رمان در مسیر سرنوشت پارت ۴۸

۲ دیدگاه
* راوی عینکش رو برمیداره و رو میز میندازه و خیره بهش میگه: چی بگم میلاد جان…. من خودمم توش موندم…خیلی عجیبه…یه چیزایی تو علم پزشکی هنوز برا مجرب ترین…

رمان در مسیر سرنوشت پارت ۴۷

بدون دیدگاه
میخوام سینی رو بذارم کنار و دیگه نخورم ولی با خودم فکر میکنم برا چی خودمو گشنگی بدم…با گشنگی من کدوم مشکلم حل میشه…پشیمون از پرت کردن سینی دوباره برش…

رمان در مسیر سرنوشت پارت ۴۵

۴ دیدگاه
با هر بار اوق زدن انگار جونمه که داره از گلوم در میاد…تمایل زیادی به خوابیدن دارم… سرم گیج میره و کنار جدول دراز میکشم… تصویر رقت انگیزی دارم….دختری با…

رمان در مسیر سرنوشت پارت ۴۳

۳ دیدگاه
با باز شدن در حموم گوشی رو پرت میکنم رو تخت… با حوله میاد بیرون و مشکوک نگام میکنه…. _مثل اینکه اشتباه کردم برات خریدم…آره.. با ناراحتی نگاش میکنم: چیکار…

رمان در مسیر سرنوشت پارت ۴۲

بدون دیدگاه
بدون توجه به نگاه های بقیه بخصوص هدا و مادرش…از هر چیزی که خودش میخوره برا منم میذاره… آروم میگم: نمیتونم دیگه میلاد..دارم میترکم… میخواد حرفی بزنه که صدای دایی…

رمان در مسیر سرنوشت پارت ۴۰

بدون دیدگاه
_ صندلی رو بخوابون راحت باشی… برا چندمین بار داره میگه و هر چقدر هم من میگم نیازی نیست توجه نمیکنه… _ همینجوری بهتره…خوابیده باشه حالت تهوع میگیرم… شیشه رو…