رمان در مسیر سرنوشت پارت ۴۰

3.7
(30)

_ صندلی رو بخوابون راحت باشی…

برا چندمین بار داره میگه و هر چقدر هم من میگم نیازی نیست توجه نمیکنه…

_ همینجوری بهتره…خوابیده باشه حالت تهوع میگیرم…

شیشه رو میدم پایین..هوای سرد که بهم میخوره لرز میکنم….

_ به بچه یه بار میگن چیکار کنه….میزنه رو بازوم و میگه: بده بالا..سرما میخوری…..

اهمیت نمیدم.‌.من این هوا رو با هیچی عوض نمیکنم…‌

اینبار با حرص میگه: کاری نکن از همین راهی که اومدم برگردم تهران…

میچرخم سمتش و با ناراحتی میگم: تو رو خدا میلاد… اذیت نکن دیگه…

_ اذیت چیه..‌.تو خودت نباید بفهمی یه زن بارداری و باید حواست به خودت باشه…

_ اینجوری هی بخوای بگی اینکارو بکن اینکارو نکن همه‌ میفهمن چه خبره هاا…

چیزی نمیگه و من دستمو برا بلند کردن آهنگی که فقط زمزمه شو میشنوم دراز میکنم…

 

 

جلوی یه رستوران نگه میداره…با دیدن لواشک های خوشرنگ آویزون شده از در مغازه ی کنارش آب از دهنم راه میفته….بالاخره بهش رسیدم…

_ برو پایین لیلا….

بی طاقت میشم با دیدن لواشک ها…

لعنتی کاش کارت خودمو نمیشکوندی که حالا بخوام بهت رو بزنم…

زودتر از من پیاده میشه و منم دنبالش پایین میرم..سمت رستوران میره که نمیذارم و دستشو میگیرم…‌

میچرخه و میگه: چیه؟

_ هوووم…یکم..یکم بهم پول میدی؟..

عینکشو در میاره و میگه: چی بدم؟…

ای بابا حالا انگاری فارسی نگفتم….

_ پول..زیاد نمیخوام هاا….

نزدیکتر میشه و میگه: پول برا چیته؟..

به عزیزای آویزون شده نگاه میکنم و میگم: میخوام از اون لواشکا بخرم…

رد نگاهمو دنبال میکنه و با اخم برمیگرده سمتم: اونا بهداشتی نیستن… بذار بریم جای بهتر…

حرفش مثل این میمونه به یه نفر که از تشنگی داره هلاک میشه بگی از آب شیر نخور بذار برسیم به یه جایی برات آب معدنی بگیرم…

دستمو میگیره و دنبال خودش میکشونه…من اما دلم پیش لواشکا جا میمونه…

 

حالم از غذاهای رو میز بهم میخوره….

_ بخور زودتر راه بیفیتم…

_ نمیتونم از اینا بخورم….

_ چی میخوری سفارش بدم؟…

دستامو میذارم به سینم و تکیه میدم به صندلی: چیزی نمیخوام….

جلوتر میاد که صدای همراه با حرصش رو کسی نشنوه: بچه بازی در نیار… گفتم بریم جای دیگه که تمیزتر باشه برات میگیرم..

نمیدونم ولی انگاری دلم بیشتر از اینکه لواشک بخواد ناز کردن میخواد…منم جلوتر میرم و با ناراحتی میگم: من همونا رو میخوام.. از همونا که آویزون شدن به در…از اون قهوه ای هاا…

آب دهنمو قورت میدم و ادامه میدم: باور کن تو تموم عمرم هیچی رو اینجوری نخواستم…یا الان برام میگیری یا همینجا جلوی این همه آدم چنان آبروریزی میکنم که تاریخ به خودش ندیده باشه…

لبهاشو رو هم فشار میده و آروم ولی محکم میگه: خیلی خوب.. فعلا غذاتو کوفت کن تا بعدا ببینم چی میشه،…

نه نه این جواب دلخواه من نبود..

_ تکلیف منو واضح روشن کن…. میگیری که بخورم!… اگه میخوای گولم بزنی تا من یه فکر دیگه ای بکنم…

از نفس های تندی که میکشه مشخصه اگه الان خونه بودیم قطع به یقین یه بلایی سرم میاورد…

_ بخور میگیرم….

لبخند ژکوندی تحویلش میدم… و شروع میکنم به خوردن…

_ الان دیگه حالت تهوع نداری نه؟..

تیکه میندازه و من بیخیال ابروهامو به معنی نه میندازم بالا…. بدجور گشنمه و با لجبازیش هم خیلی از وقتمو گرفته….

 

 

در سمت راننده باز میشه و میشینه… یه لواشک خیلی بزرگ با چند بسته خوراکی میزاره رو پام…بسته ها رو میذارم پشت و تمایلی ندارم ببینم چی هستن…

ماشین و روشن میکنه و راه میفته…

_ زیاد نخور….

اول حسابی بوش میکنم بعد یه تکه ی بزرگ و میکنم و میزارم دهنم…. بهترین مزه ی دنیا رو میده….

_ باور کن نمیگرفتی برام سکته میکردم…

چیزی نمیگه.. مشخص داره حرص میخوره…

یه تکه کوچیک جدا میکنم و سمتش میگیرم…دلم نمیاد بیشتر از این بهش بدم…

حواسش نیست که میگم: بیا، این برا تو…

میچرخه سمتم و به دستم نگاه میکنه و لباشو میکشونه تو دهنش…مشخصه از دیدن اون تکه ی کوچیک که از لواشک به اون بزرگی جدا کردم خنده ش گرفته…

_ بگیر دیگه دستم خسته شد….

_ حتما خیلی سنگینه…

بی توجه به تیکه ش میگم: باور کن طعمش فوق العاده ست…

_ نمیخوام.. خودت بخور…

فورا دستمو میکشم طرف خودم: خدا رو شکر..مال حلال هیچ جا نمیره…

اینبار دیگه میخنده و میگه: بالاخره این بچه به دنیا میاد دیگه….حالا هی واسه خودت بتازون…

بی فکر میگم: اره به دنیا میاد… ولی دو سال هم باید شیر بدم…

بلند میخنده و من از حرفی که زدم خجالت میکشم…درسته واقعیتو گفتم ولی جز رو تخت که حال و هوای خودش رو داره، باهاش خیلی راحت نیستم….

انگاری که سرگرمی جدید پیدا کرده باشه میگه: چطوری شیر بدی؟..هاا؟…با چی شیر بدی؟…هی بهت میگم هر وقت خونم هیچی نپوش و بده باهاشون ور برم شاید یکم تغییر سایز بدن گوش نمیدی دیگه….

محکم میزنم تو بازوش و با حرص میگم: اولا اینقد بی ادب نباش…دوما من همه جام خیلی خوبه و طبیعیه.. خوبه برم پروتز کنم عین بادکنک شم…

_ نه من دوست ندارم… ولی خوب باور کن طبیعی سایز بزرگ هم هست…دیگه هر کی خودش و شانسش…

کشیده میگه: منم که بد شانس…

دلخور از حرفش رو میکنم سمت شیشه و هیچی نمیگم…

چند دقیقه که به سکوت میگذره…با دستش بازومو تکون میده و میگه: چی شد؟… زنده ای؟….

ناراحت لب میزنم: نه مردم….

به مسخره میگه: عه عه..خدا نکنه.. این چه حرفیه دختر…تازه اول جوونیته…هنوز سینه هم در نیاوردی خودتو کردی زیر خاک…

دیگه شورشو درمیاره با حرفاش… بیشعور…

محکم میزنم رو داشبورد و میگم: نگه دار…..نگه دار بهت میگم…

_ وای وای یا خود خدا.. وحشی شد باز…..

میچرخم سمتش و با عصبانیت میگم: بخدا همین الان نگه نداری پرت میکنم خودمو از ماشین پایین…

به همون اندازه که من حرصی و ناراحتم… اون شاد و خوشحاله….

_ عه عه.. کوتاه بیا دیگه… اصلا سایزشون هندونه… ول کن بابا… خودم کاری باهاشون میکنم نتونی تکونشون بدی….

مسخره است ولی بغض میکنم و گریه م میگیره….نمیدونم چرا جدیدا اینقد حساس شدم به همه چیز….

با دیدن اشکام تعجب همه ی صورتشو میگیره و ماشین و کنار جاده نگه میداره…

از ماشین پیاده میشه و در سمت منو باز میکنه…

خم میشه داخل و میگه: یعنی نوبری بخدا…واسه چه چیزا گریه میکنی تو….

صورتمو خلافش میچرخونم و هیچی نمیگم…

_ اینجوری که لوس میشی و ناز میکنی که من الان دلم یه جاییت رو میخواد…

بازم سکوت میکنم که میگه: ای بابا..حرفمو پس میگرم…اصلا باید جوری باشن که تو دست جا بشن.. مال تو هم کیپ دست منن دیگه…میخندم و با دیدن خندم ادامه میده: حالا یه ذره کمتر و بیشتر که فرقی نمیکنه که.. هااا؟…

بیشعور….منو مسخره میکنه… با دستم محکم میکوبم رو سینش که فاصله میگیره….

میخنده و ماشین و دور میزنه و سوار میشه..

با همون لبخند رو لبهاش روشن میکنه و راه میفته….

باور اینکه میلاد نیکزاد اینقد تغییر کرده باشه برا خودمم جای تعجب داره…هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری با کسی بخنده و شوخی کنه…ولی انگاری به قول فرنوش اگه کسی رو دوست داشته باشه همه کار براش میکنه….اون عاشق بچه است… بچه ای که از خون خودشه..حالا بعد از سالها داره بهش میرسه..و  حق داره هر چقدر هم که براش ذوق داشته باشه… منم به عنوان مادر بچه، تو این مهر و محبت سهیمم…..

 

 

*

بوق میزنه و کسی براش در و باز میکنه وارد میشه…

خیلی سعی میکنم ندید بدید بازی در نیارم ولی نمیشه…واقعا نمیشه…انگار یه تکه از بهشته..همونقد رویایی…چشمام از این حجم از زیبایی گشاد میشه…چندین ساختمون شیک و بزرگ تو یه حیاط چند هزار متری پر از درخت…

گوشه ای از حیاط نگه میداره…با دیدن اونهمه ماشین حس غریبی به دلم چنگ میزنه…کاش میشد فقط خودم و خودش باشیم….

با دیدن هدا که با یه شلوار جین مشکی خیلی تنگ و یه پیرهن کوتاه، با موهای لخت، از پله ها میاد پایین همه ی خوش حالیم از دیدن این همه زیبایی دود میشه و هوا میره….لعنتی…

با خشم میچرخم سمتش : این اینجا چیکار میکنه؟…

بیخیال میگه: به این چیزا کاری نداشته باش…برو پایین…

_ یعنی چی کار نداشته باش… برا چی منو آوردی جایی که اینه؟…

بدون حرفی در و باز میکنه و میخواد پیاده شه که بازوشو میگیرم…

_ حق نداشتی اینکارو باهام کنی…

با این حرفم حالت خنثی صورتش از بین میره و با حرص میگه: اونی که پاشو کرد تو یه کفش که بریم بریم تو بودی…وگرنه من اینقد کار داشتم که اومدن اینجا هیچ جایی تو برنامه هام نبود…حالا هم برو پایین.‌‌خستمه و حوصله ی بحث باهاتو ندارم….

میگه و خودش پیاده میشه…

ولی من مگه کف دستمو بو کرده بودم که خانم هم هستن…

لعنتی…چرا فرنوش نگفت اخه…

بی میل در و باز میکنم و پیاده میشم…

چرا اینقد خوشگله خدا….اگه زشت بود اینهمه دردم نمیشد….مگه میشه میلاد نسبت به اینهمه زیبایی بی تفاوت باشه…

_ برای چی وایسادی…بیا دیگه….وسایل و بعدا عباس میاره…

بدون پرسیدن اینکه عباس کیه سمتش میرم..و دستمو تو دستش میگیرم… سمت پله ها میریم…

هدا و عسل وسط پله ها وایسادن و نزدیک شدنمون رو نگاه میکنن..

عسل: سلام میلاد….دیر رسیدی ناهارت پرید..‌

بدم میاد منو حساب نمیکنه بیشعور…

_ ناهار خوردیم ما…

از کنارشون بدون حرف دیگه ای میگذریم و من کیف میکنم وقتی حتی به هدا سلام هم نمیکنه…اوووف عحب حالی داد….

انگار همه تو این یکی ویلا جمعن… با ورودمون سر ها همه به طرفمون میچرخه و من بیشتر حس معذب بودن میکنم….انگار که حس بدم رو میلاد متوجه میشه…دست میذاره به پهلوم و به خودش نزدیکترم میکنه و جلو میریم…

رو به همشون سلام بلند بالایی میکنه…همه با یه احترامی خاصی جوابشو میدن….مامان هدا با دیدنش انگار که یه قرنه ندیدش بلند میشه و سمتش میاد..

_ الهی فدات بشه خاله…برا چی دیر کردی…دلم هزار راه رفت…

برا بغل کردن خالش ازم فاصله میگیره و من بدجور حس تنهایی میکنم…درک اینکه از دیدنم کسی زیاد خوش حال نشد سخت نیست….

جلوتر میرم و رو بهشون سلام میکنم که فقط چند نفر جواب میدن….

رو به بنفشه خانوم میگم: مامان جان فرنوش کجاست؟ نمیبینمش…

_ نمیدونم…شاید بالا باشه…شایدم بیرونه…

دلم میخواد به طرف جوون تر ها که اونطرف سالن بزرگ نشستن و میگن میخندن برم ولی از واکنششون میترسم…..نه میثاق هست نه فرنوش…چهارتا پسر و شش دختر دور هم جمعن و از خنده هاشون مشخصه که چقد بهشون خوش میگذره….

میلاد: مامان حاج آقا اینا کجان؟…

_ رفتن ساحل عزیزم…

رو به مادرش که این حرفو میرنه میگه: لابد با مایو رفتن….

مامان هدا و دو تا خالش با شنیدن حرفش به خنده میفتن…

نجمه که کوچیکترین خالش میشه میگه: میبینی خاله تو رو خدا….سنی ازشون گذشته هاا.. ولی دست از اب بازی نمیکشن…

 

_ سلام…سلام…میلاد خان دیگه تحویل نمیگیریا….

میچرخم سمت پسری که این حرفو میزنه…پسر قدبلند و هیکلی که با تیشرت و شلوارک از پله ها میاد پایین…..

دستمو میگیره و با هم سمت پله ها میریم…

_ مامان ما بریم یکم استراحت کنیم..

رو به اون پسره میگه: چطوری نوید؟..

_ والا ما خوبیم اگه یه سراغی ازمون بگیری بهتر هم میشیم….

نمیدونم چرا حس میکنم از نوید زیاد خوشش نمیاد…

چند پله بالا میریم و میلاد باهاش دست میده و من کاملا بهش حق میدم ازش بدش بیاد وقتی اینجوری سرتاپای منو جلو خودش با هیزی برانداز کنه….

از کنارش میگذریم و وارد طبقه ی بالا میشیم…چهار تا در هست با سالن کوچیکتر از پایین…و یه آشپزخونه نقلی که گوشه ی سالن قرار داره…

در سوم باز میکنه و با هم وارد میشیم…عجب اتاقی….رو به دریا…

گور بابای هدا و هر کی که دوستم نداره…

طرف پنجره میرم و خیره میشم به دریای پهناور رو به روم…. به قولی وااااو عجب ویویی……

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x