رمان در مسیر سرنوشت پارت ۴۴

3.9
(32)

در و محکم میبندم و اولین چیزی که باهاش رو به رو میشم صورت خیس از اشک فرنوش که با دیدنم جیغ بلندی میکشه….

بی توجه بهش از کنارش لنگون لنگون میگذرم….با جیغ فرنوش عسل از اتاقش میزنه بیرون و وا رفته بهم نگاه میکنه…

چقد حال صورت و بدنم خرابه که عسلی که ازم متنفره هم حلقه ی اشک رو تو چشماش میبینم….

بیچاره خودم…بیچاره دلم..بیچاره بچه ی تو شکمم که من بدبخت مادرشم…

نرده رو میگیرم و پله ها رو آروم و با درد میام پایین…

حاج بابا جلو تلویزیون نشسته و خیره شده به صفحه ی خاموشش…

میثاق و مادرش پشت میز ناهار خوری نشستن و با هم حرف میزنن….با صدای گریه ی فرنوش که پشت سرم اومده سر همشون میچرخه و بهم نگاه میکنن….

حاج بابا فورا بلند میشه و سمتم میاد….

_ یا خدا….

اصلا سعی نمیکنم پوزخندی که میزنم رو بپوشونم…

چی فکر میکردن با خودشون….لابد با حرفایی که بهش زدن خیال میکردن میاد تو اتاق و بوسم میکنه….

اینبار دیگه نمیخوام خودخوری کنم و حرف نزنم…مگه چی دارم دیگه که از دست بدم؟…

_ چرا یا خدا حاج آقا؟…کجای وضعیت من با حرفای که بهش زدین و شناختی که ازش دارید جای تعجبه!…

میشنوم که مادرش زیر لب میگه: خجالت هم نمیکشه زبون دراز…

آخرین پله رو هم میام پایین و سمت در بیرونی میرم…

_ کجا میخوای بری با این ریخت و قیافه؟..

مقصدم کاملا مشخصه….تنها چیزی که میخوام فقط پوله…

میچرخم طرف حاج بابا و سمتش میرم…چهره م با اونهمه خون خشک شده هم چندش وار شده هم داغون…پاهام از درد کتکی که با کمربند خوردم تحمل وزنم رو ندارن و چیزی به سقوطم نمونده…دلم خونه، دلگیرم، بیش تر از همه از میلاد…چرا باورم نکرد…بی نهایت ناراحتم ولی خجالت زده اصلا….من کاری نکردم…

سعی میکنم محکم باشم و محکم قدم بردارم…

_ اگه امکانش هست یکم بهم پول بدین بتونم برگردم خونم…

_ فکر نمیکنی با این گلی که کاشتی دیگه جایی تو خونه پسر من نداشته باشی…..

چقد سنگدله که با دیدن این حال و روزمم نیش میزنه…

بهش نگاه میکنم و میگم: منظورم از خونم قطعا خونه ی پسر شما نیست…

با این حرفم بلند میشه و سمتم میاد..

_مگه جای دیگه ای هم داری تو؟..

_ چرا نداشته باشم؟…هم خونه دارم هم خونواده،.هم اصل دارم هم نسب…

نیشخند میزنه و میگه: ما که جز بی کس و کاری چیزی ازت ندیدیم…

دندونامو رو هم فشار میدم و چیزی نمیگم…میخوام برگردم سمت حاج بابا که ادامه میده: تو واقعا بارداری؟..

با نگاه کردن بهش میگم: بله…باردارم…نزدیک سه ماهمه….

فکر میکردم با شنیدن این حرف خوش حال بشه ولی پوزخندی که میزنه دلمو تکه تکه میکنه…باید خیلی خر باشم که معنی و مفهوم این پوزخند رو متوجه نشم…

هر چی به خودم گفتن ساکت موندم ولی دیگه اجازه نمیدم کسی چیزی به بچم بگه..بچه ی معصومی که از بخت و اقبال کجش من مامانشم و اون بی وجدان هم باباشه…

رو بهش میگم: من کس و کار دارم بنفشه خانم…از پسرتون بپرسی حتما بهتون میگه من کیم و از کجا اومدم….البته اگه محرم اسرارش باشین……

اینبار منم که نیش میزنم…دروغه اگه بگم از ناراحتیش خوشحال نشدم..

صدای میثاق بلند میشه که میگه: منظورت از این حرفا چیه؟…

دلم نمیخواد بچرخم و ببینمش…ازش بدم میاد..لنگه ی داداش نامردشه…همونقد بیشعور….

سمت حاج بابا نگاه میکنم و میگم: به پسرخونده تون بگین شده باشه این بچه رو تو زندون به دنیا بیارم اینکارو میکنم ولی دیگه نمیخوام هیچوقت ببینمش….

میگم و بی توجه به چهره ی وا رفته و پر از تعجبشون میزنم بیرون……

بارون به شدت میباره…مثل دل من…

 

کسی تو حیاط نیست…کنار شیر اب میشینم و صورتمو با درد میشورم….الان همه کنار عزیزاشون نشستن و از گرمای بخاری لذت میبرن…ویلای حاج بابا نزدیکترین ساختمون به در خروجیه.. طولی نمیکشه که در رو باز میکنم و میزنم بیرون….

نمیدونم حتی کدوم وری برم…نه پول دارم نه آشنا…از وضعیت اسفناک خودم خندم میگیره…میشه ازش یه فیلم سینمایی ساخت…اسمشم گذاشت لیلای بدبخت…لیلای آواره..لیلای بی پول…..

حاشیه ی جاده راه میرم…هم راستا با حرکت ماشین ها…..بارون بدنم رو خیس میکنه و دردام صد برابر میشه…

 

*

راوی

بدون توجه به گفت و گوی بین پدر مادرش درباره ی لیلا و حرفاش بلند میشه و پله ها رو طی میکنه و بالا میره…..

بدون در زدن وارد میشه…

دود اتاق باعث میشه سرفه کنه و سمت پنجره بره و بازش کنه…

میلاد رو تخت نشسته و سرش رو با دستاش گرفته…

از وقتی قضیه ی آرمین رو فهمیده دیگه انگار ارتباط خواهر برادریشون بهم خورده و یه کلمه هم باهاش حرف نزده…

جلو پاش میشینه و دست میذاره رو زانوش…

_ چرا باهاش اینکارو کردی؟..بخدا لیلا اهل این حرفا نیست….برا چی اینجوری زدیش؟…چرا باورش نکردی میلاد؟…

میگه و با صدای بلند میزنه زیر گریه…

_ برو بیرون…

صبر میکنه تا یکم آروم شه و با مکث میگه: نمیرم میلاد،…برا چی برم؟…اون دختر اهل هیچ کثافت کاری نیست….خدا رو خوش نمیاد. ..بخدا چند روز پیش بهم گفت نوید مزاحمش میشه میخواست بیاد بهت بگه من نذاشتم..گفتم شر میشه…..

با اخم های در هم سرش رو بالا میاره و کنجکاو به خواهرش نگاه میکنه….

_ چی میگی؟…

_ به جون بابا راست میگم…خودش بهم گفت..گفت نوید دستشو گرفت..اصلا لیلا زد تو گوشش، از دستش فرار کرد…..داداش پاشو برو دنبالش..جایی نداره،..مگه حامله نیست.؟.

با خشم و تعجب از چیزایی که تازه شنیده به فرنوش نگاه میکنه….

با حرفای خواهرش انگار که به خودش بیاد بلند میشه و سمت در میره…اون حتی نذاشت درست و حسابی لیلا بهش توضیح بده…با دو از پله ها پایین میاد…

مامانش سمتش میاد و میگه: صبر کن ببینم میلاد…این دختره چطوری بارداره هاا؟…زندون چیه که میگه؟…..اصلا از کجا یهو پیداش شد وسط زندگیت….وایسا با توام!…

بی توجه به حرفای مادرش از ویلا میزنه بیرون و سمت ماشینش میره و سوار میشه….

 

*

لیلا

سر تا پام خیس شده…. تو الاچیق رو نیمکت پارک میشینم و به اطراف نگاه میکنم…چقد قبلنا دوست داشتم دانشگاه شمال قبول شم… همیشه به سمانه میگفتم یه دونه رشته تو دانشگاه های جنوب انتخاب نمیکنم…میگفتم حوصله ی گرما رو دیگه ندارم….

هیییی خدا چقد دنیات بالا و پایین داره…حالا دلم لک میزنه برا همون گرماش….

با دیدن لبو های اون سمت خیابون دلم ضعف میره…چقد دوست دارم ازشون بخورم…کاشکی لااقل یکم بیشتر میموندم شاید حاج بابا بهم پول میداد…..الان بدون پول کجا برم؟…هوا رو به تاریکیه و من سردرگم ترین ادم این دنیام…

سرمو به سمت آسمون میگیرم و با گریه میگم: خداجون میبینی منو…من لیلام..هیچ نسبتی با ایوب پیامبرت ندارم… کمکم کن…دیگه نمیکشم…الان کجا باید برم؟..تو یه راهی جلو پام بذار..‌.

بلند میشم و سمت خانمی که با بچه ش و یه آقایی نشستن تو آلاچیق کنارم میرم…

روم نمیشه ولی چاره ی دیگه ای هم ندارم…

نزدیکشون میشم و میگم: ببخشید خانم؟..

با چشماش سرتا پامو نگاه میکنه و با مکث میگه: بله…

از طرز بیانش پی میبرم که از اون خانم های مهربون نیست که بخوام ازش کمک بگیرم…

برا اینکه ضایع نشم میگم: شما میدونید خیابون لواسانی کجاست؟

چرت میگم و خودم اینو بهتر از هر کس دیگه ای میدونم…

با اخم میگه: نه خانم نمیدونم…

انگار بدموقع مزاحمشون شدم که حرف دیگه ای باهام نمیزنن….

بارون بند اومده…از پارک میام بیرون… و تو خیابون قدم میزنم…

به نظرم ادم خوبه به بچش کمک خواستن هم یاد بده که اگه خدای نکرده تو شرایط من گیر کرد رو شو داشته باشه از کسی کمک بگیره…

تو خیابون بی هدف راه میرم…مردمی که از کنارم میگذرن با تعجب به صورتم خیره میشن… و من اصلا تو آینه به خودمم پنگاه نکردم..

تنها فکرم برا الان اینکه امشب کجا بخوابم؟…

من حتی اون گوشی لعنتی رو هم با خودم نیاوردم…

هر چی هوا تاریکتر میشه بیشتر بغض میکنم…ترس اینکه جایی پیدا نکنم و شب تو خیابون بخوابم همه ی بدنم رو میلرزونه….

ماشینی پشت سرم بوق میزنه و من از صدای بلندش میپرم…میچرخم و با دیدن اقایی که کنار همون خانم بداخلاق نشسته بود تعجب میکنم….ولی اینبار خودش تنهاست و هیشکی هم پیشش نیست…

از ماشین پیاده میشه و سمتم میاد…

_ تنهایی؟…

از لحن گفتنش و طرز نگاش بدم میاد…مشخصه از اون عوضی هاست…

رو میگیرم و میخوام به راهم ادامه بدم که دوباره میگه: میدونم که تنهایی دختر…اگه اهلش نبودی که الان ول تو خیابونا نمیچرخیدی….

عجب حرف احمقانه ای… مگه هر کی تو خیابونه حتما خرابه… شاید یکی مثل من بدبخت گیر افتاده باشه….

چیزی نمیگم چون به قول قدیمیا جواب ابلهان خاموشی ست…

چند قدم برمیدارم که دنبالم میاد و باهام هم قدم میشه…

عجب ادم زبون نفهمیه هاااا…

میچرخم با خشم میگم: وقتی جوابتو نمیدم یعنی گورتو گم کن….نری چنان جیغی میکشم که هر چی تو این شهر بریزن سرت….

انگار که جوک گفته باشم بلند میزنه زیر خنده…

با تعجب بهش نگاه میکنم….این دیگه چه حیوونیه…

_ خیلی دوست دارم ببینم زیرم که جر بخوری همینجوری وحشی میشی یا نه؟…

_ جر خوردن خیلی دوست داری؟ آره؟…

با صداش برمیگردم و نگاش میکنم…ازش به اندازه ی یه دنیا دلگیرم ولی الان واقعا بهش احتیاج دارم….

_ چی میگی تو…نمیتونیم با زنمون دو کلوم….

مشتی که تو صورتش میخوره بقیه ی کلمات رو نامفهوم میندازه بیرون و تنش پرت زمین میشه….

میلاد میشینه رو شکمش و با داد میگه: که با زنت حرف بزنی هااا؟…بی ناموس و بی پدر حالیت میکنم …..اینقد میزنه تو سر و صورتش و من اینقد جیغ میزنم که اطرافمون پرشده میشه از ادمایی که سعی میکنن از هم جداشون کنن ولی نمیتونن….

امروز به اندازه ی کافی مکافات کشیدم که دیگه نمیکشم و حالا حالت تهوع امونمو بریده‌…میشینم رو لبه ی جدول و هر چی تو معدم هست رو بالا میارم…….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مرغ مینا
مرغ مینا
1 سال قبل

مرسیییییی قاصدک جونممممم
این پارتو دیدم ک گذاشتی نزدیک بود از خوشحالی پرواز کنم😂😂💖

Zahra Naderi
1 سال قبل

مرسی بابت پارت 😍🥰

آرزو
آرزو
1 سال قبل

الهی فدات شم که گذاشتی ترو خدا فردا هم ۲ پارت بزاررر لطفااااا

nilofar
1 سال قبل

واییییی واییییییی الهیییی من به فداتتتتتت فردا هم دوتا بزار جون مننننننن

عسل
عسل
1 سال قبل

همتا جون تورو خدا امروز ۲تا پارت بزار

Sarina
Sarina
1 سال قبل

واییییییییییی عالی بود مرسی

Darya
1 سال قبل

خیلی خیلی ممنون بابت پارت
و اگه میشه پارت امروز زودتر بزار ساعت ۴ خیلی دیر من تا ۴ ۱۰ بار میام چک میکنم

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x