رمان در مسیر سرنوشت پارت ۴۳

4
(39)

با باز شدن در حموم گوشی رو پرت میکنم رو تخت…

با حوله میاد بیرون و مشکوک نگام میکنه….

_مثل اینکه اشتباه کردم برات خریدم…آره..

با ناراحتی نگاش میکنم: چیکار کردم مگه؟..

سمت آینه میره و سشوارو میزنه برق…..

از تو آینه بهم نگاه میکنه و میگه: ببین لیلا…بخوای زیاده روی کنی ازت میگیرم…دادم که چند روری یه بار زنگ بزنی به خانواده ت، که خودم هر وقت بیرونم از حالت با خبر شم….ندادم بهت که مدام سرت تو گوشی باشه و بشینی چت کنی….امواج موبایل برا جنین تو شکمت سمه..

سرمو میندازم پایین و چیزی نمیگم…در واقع منتظرم بزنه بیرون با سمانه تصویری بگیرم…پس هر چی باهاش دهن به دهن نشم برا خودم بهتره…

سمت کمد میره و لباساشو عوض میکنه….

_ جایی میخوای بری؟..

_آره…

بلند میشم و طرفش میرم: کجا؟..

_ کار دارم بیرون…باید بهت توضیح بدم؟..

_ میشه باهات بیام..

سمت در میره و میگه: نه…

دنبالش میرم و میگم: تو رو خدا…حوصلم سر میره تنهایی..

در رو باز میکنه و بیرون میره و همزمان میگه: برو پیش فرنوش تنها نباشی…

 

بی معرفت….کجا میری که من نباید باشم..

در و پشت سرش میبندم….و زیر لب زمزمه میکنم: یه دوش بگیرم با فرنوش میریم ساحل عشق و حال… حوله رو از رو تخت برمیدارم و سمت سرویس میرم…

 

تو آینه حموم به شکمم نگاه میکنم…نزدیک به سه ماهمه…اگه لباس تنگ بپوشم حتما میفهمن که باردارم…خیلی منتظرم ببینم وقتی خانواده ش بفهمن من حامله م واکنششون چیه؟….حتما خیلی خوش حال میشن….

حوله میپوشم و میزنم بیرون….

_واای خدا چقد سردمه….

_ میخوای خودم گرمت کنم؟..

از شنیدن صدای مردونه ای جیغ کوتاهی میکشم و برمیگردم..

مردک دیوانه ی کثافت…اینجا چه غلطی میکنه…

اینقد هول شده و ترسیدم که اصلا نمیدونم چیکار کنم….

من با حوله ای که بلندیش فقط یه وجب از زیر زانوم رو پوشیده و موهای باز و خیس رو به روش قرار دارم و اون با هیزی داره دیدم میزنه‌…بخوام یه قدم بردارم حوله کنار میره و معلوم نیست تا کجام رو میتونه ببینه…نمیشه سمتش برم..

با صدایی که از شدت حرص و خشم میلرزه میگم: گم شو بیرون کثافت آشغال…

با شنیدن این حرفم در و کامل باز میذاره و میاد داخل…اینقد یهو که من اصلا نمیدونم چیکار کنم…حوله رو بگیرم…فرار کنم؟…چیزی بردارم بزنمش..هر کاری کنم دستام باز میشن و دار و ندارم میریزه بیرون….

قبل از اینکه بخوام فکری کنم، سمتم میاد و با تموم زورش بغلم میکنه…..شوکی که از کارش بهم وارد میشه باعث میشه همه ی بدنم شروع کنه به لرزیدن…ترسیدم…میخوام جیغ بکشم ولی انگار هیچ صدایی از گلوم درنمیاد…میدونم الان وقت ترس و لرز نیست ولی دست خودم نیست…اصلا نمیدونم سر و کله ش یهو از کجا پیدا شد…

با یه دستم حوله رو میگیرم و با دست دیگم از خودم دورش میکنم ولی زور اون کجا و من کجا…

در باز و ترس اینکه الان یکی میاد بالا و میبینه مغزمو به جنون میکشه…

_ باز کن این حوله رو تا خودم جرش ندادم…

مبخوام از ته دلم جیغ بکشم…ولی با قرار گرفتن لبهاش رو لبهام صدام تو گلو خفه میشه…با دستام میفتم به جونش…انگار دیگه باز شدن حوله هم برام نیست….اینقد لبامو میمکه که احساس میکنم الان از جا میکنن….عقب عقب میبرم و میفتم رو تخت و اونم رو منم….

زیر شکمم بدجور تیر میکشه و کاش اصلا همین الان بمیرم…کاش خدا برا یه بار هم که شده به حرفم گوش میداد و جونمو میگرفت…

حس خفگی بهم دست میده و کثافت دست از سرم برنمیداره با یه دستش هر دو دستمو میگیره و اون دستش هم همه ی جای بدنم حرکت میکنه….داره بهم تجاوز میکنه و منم هیچ غلطی نمیتونم بکنم…

با صدای جیغی که میشنوم از روم بلند میشه…فورا با دستام حوله رو بهم میارم…..با بدبختی بلند میشم و رو تخت میشینم و با دیدن بنفشه خانم برا چندمین بار دعا میکنم کاش میمردم و این لحظه ها رو نمیدیدم….

با بهت به من و اون حیوون نگاه میکنه…..

الان وقت سکوت نیست باید از خودم دفاع کنم….

نمیتونم بلند شم از همون رو تخت با گریه میگم: ب….بخدا به زور اومد تو اتاقم…بنفشه خانم به قران به زور گرفتم…مچ دستامو نشونش میدم و میگم: بیا..بیاین نگاه کنین کبود شده…

سمتم میاد و تا به خودم بیام سمت چپ صورتم آتیش میگیره….

با دندونای چفت شده داد میزنه: از اولش هم میدونستم یه هرزه ی آویزونی…کثافت…بلایی به روزت بیارم که برگردی به همون آشغال دونی که ازش اومدی….

میچرخه سمت برادر زاده شو و یه سیلی هم به اون میزنه…

_ گمشو از جلو چشام حیوون….حرمت منی که عمتم و نکردی، حرمت اون میلادی که مثلا رفیقش بودی هم نکردی و اومدی با زنش خوابیدی….هاااا؟..

وااای خدا…چرا میگه خوابیدی؟!….کاش برن بیرون من لباس بپوشم تا بهش توضیح بدم…

از رو تخت بلند میشم و میخوام سمت حموم برم تا لباسایی که دراوردمو بپوشم که نمیذاره و مچ دستمو میگیره…

_ کجا هرزه؟…وایسا سر جات تا همه بیان و ببینن چطوری به شوهرت خیانت میکردی…

دستمو میکشم که محکمتر میگیره و لعنت به این گریه و اشک ها که نمیذارن درست حرف بزنم و واضح ببینم…

_ بنفشه خانم تو رو خدا…به جون بابام من کاری نکردم… از تو حموم اومدم بیرون این آشغال بهم حمله کرد و به…

موهامو محکم میگیره و میگه: این حرفا رو واسه من نزن..من امثال نجس تو رو خوب میشناسم…همینجوری میمونی تا میلاد بیاد و تکلیفت رو مشخص کنه….

_ اینجا چه خبره مامان….

با صدای میثاق دلم میخواد زمین دهن باز کنه و من از خجالت اب شم و برم توش…

اینبار دستمو محکم میکشم و وارد حموم میشم و در و قفل میکنم….

بدبخت شدی لیلا…خودت بیچاره بودی بیچاره تر شدی…این بی آبرویی رو چطوری جمعش کنم…کی حرفمو باور میکنه….میلاد…آخ میلاد…بشنوه چیکارم میکنه….

صدای داد و بیداد و کتک کاری از بیرون میاد….

تشخیص اینکه میثاق و اون عوضی با هم درگیر شدن کار سختی نیست…

سمت لباسام میرم و با هق هق اونا رو میپوشم….

تکیه به دیوار میدم..پاهام بیجونه و تحمل وزنم رو نداره رو زمین میشینم و از هق هق زیاد به سرفه میفتم…

حرفای مادر میلاد جگرمو آتیش میزنه وقتی تو جواب فرنوش میگه: خودم دیدم دختره زیرش بود… صدای ناله های سراسر از لذتش رو خودم شنیدم…اینقد تو کف پسره بود که یادش رفت در و هم ببنده…..

با مشت محکمی که به در کوبیده میشه از جا میپرم…. دستگیره چند بار بالا و پایین میشه و بعد صدای میثاق میاد که با خشم میگه: میای بیرون یا در و بشکونم و بیام اتیشت بزنم….

باورم نمیشه میثاق همیشه شوخ اینجوری بخواد باهام حرف بزنه….

باید درست و حسابی بهشون توضیح بدم..نمیذارم آبرومو اینجوری به باد بدن….

بلند میشم و به دست و صورتم آب میزنم….الان وقت اشک ریختن نیست…نباید باشه…

سمت در میرم و بازش میکنم…اولین چیزی که میبینم صورت آش و لاش شده ی اون کثافته…انگاری میثاق خوب از خجالتش درومده….

دستی محکم بازومو میگیره و پرت میکنه به جلو… با کف دست میفتم زمین…

_ اینجوری بودی آره؟…لعنتی ما باورت کرده بودیم..چطوری تونستی همچین گوهی بخوری….

رو به من میگه،….حاج بابا جلوشو گرفته و نمیذاره سمتم بیاد وگرنه انگاری قصد داره همون بلایی که سر پسر داییش آورده سر منم بیاره….

حاج بابا: بسه میثاق…بذار ببینیم ماجرا چی بوده؟ بعد شلوغش کن…

بنفشه خانم با صورتی که حالا از گریه خیسه جلو میاد و دست میذاره رو شونه ی شوهرش و میگه: شلوغ هست حاجی…دیگه بدتر از این چی میشه؟..با جفت چشای خودم دیدم داشتن خرابکاری میکردن…

حاج بابا با خشم برمیگرده سمت زنش و میگه: آتیش بیار معرکه نشو زن….گیریم که چیزی هم بینشون بوده باید میذاشتیش تو بوق و کرنا هاا؟…

_ انتظار داشتی دست رو دست میذاشتم و این دختره ی جنده بغل گوش پسرم هرزگیشو کنه…اره؟…زنی که به پسر دایی شوهرش نه نگفته انتطار داری بذارم میلاد نگهش داره…. اینو میگی؟…اینو میخوای؟…

حاج بابا بدون گفتن حرفی به زنش سمت نوید میره و دستشو میگیره و بلندش میکنه….

_بلند شو برو گم شو از این ویلا….جونتو دوست داری کلا از شمال برو….برگرد همون خراب شده ای که ازش اومدی….

میثاق میخواد جلو بیاد و نذاره که حاج بابا با داد میگه:جلو بیای جفت پاهاتو خرد میکنم.. آبرومونو بیشتر از این نریز میثاق…نذار فردا تو قامیل بپیچه زن میلاد و با فامیل شوهرش گرفتن…رو به نوید با خشم ادامه میده: هر دروغی که داری به بقیه برا این زخم و زیلات  بگو ولی حق اینکه حرفی از این ماجرا به کسی بزنی نداری.. وای به حالت کوچکترین حرفی بشنوم ، هر کجای دنیا باشی پیدات میکنم و بلایی سرت میارم که دیگه هیچوقت نتونی تو دنیا سر بلند کنی….

بیرونش میکنه و برمیگرده سمت من…..

_ پاشو خودتو جمع کن تا میلاد بیاد تکلیفتو روشن کنه….

با کمک تخت بلند میشم و میگم: حاج اقا به خدا من کاری نکردم به زور اومد داخل…

بی توجه به پوزخند صدادار میثاق ادامه میدم: به جون بابام، من از حموم اومدم بیرون دیدم تو اتاقه…خودش به زور اومد گرفتم…من کاری نکردم…

انگار که کبودی دور مچم شده برام یه مدرک که جلوتر میرم و دستامو جلوش میگیرم و میگم: نگاه کنین ببین چیکار کرده….سمت فرنوش میچرخم و لب میزنم: فرنوش من چند روز بهت نگفتم این پسره بهم گیر میده و مزاحمم میشه..میخواستم به میلاد بگم خودت نذاشتی و گفتی شر میشه….

فرنوش با فین فین رو به باباش میگه: حاج بابا بخدا راست میگه…. نوید بیشعور قبلا اذیتش کرد و ترسوندش ولی من نذاشتم به میلاد چیزی بگه….

حاج بابا به من نگاه میکنه و میگه: قسم آیه رو بذار برا شوهرت‌…‌…رو میکنه سمت میثاق: بریم بیرون…

میزنن بیرون و من وا میرم رو تخت…خدایا جواب میلاد و چی بدم‌…چی میخوان بهش بگن…اگه مادرش بخواد اونجوری که به بقیه گفته به اونم بگه که من بدبخت میشم….نباید بذارم…من تازه زندگیم داشت جون میگرفت…نمیذارم خرابش کنن…

بنفشه خانم سمت در میره که بلند میشم و دستشو میگیرم..

_ تو رو خدا بنفشه خانم…به کی قسم بخورم که باورم کنی….من کاری نکردم…خودش به زور اومد تو اتاق…خودش به زور انداختم رو تخت…من اصلا….

دستشو میکشه و با حرص میگه: اون به زور اومد و تو هم وا دادی گفتی بفرما…آره؟‌..‌…من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم دختر جون…کم واسه من فیلم بازی کن…

هلم میده عقب و میزنه بیرون….

تکیه به دیوار سر میخورم پایین..‌..چه خاکی بریزم تو سرم الان؟‌‌‌….میلاد منو میکشه…میدونم……

به فرنوش نگاه میکنم که مثل ابر بهار گریه میکنه…چه فایده….گریه کردن اون به چکارم میاد…

_ فرنوش بیا برو بهشون بگو من بی گناهم…کاری نکردم….بیا برو به مادرت بگو چیزی به میلاد نگه بذاره خودم بهش بگم….

میخواد حرفی بزنه که صدای میلاد از پایین میشنوم….

از ترس فورا بلند میشم….هیچوقت تو زندگیم اینقد حالم بد نبوده…حتی اونموقعی که حکم اعدام صادق اومده بود…..میدونم اگه مادرش چیزی بگه معلوم نیست چه بلایی سرم میاره…

رو میکنم سمت فرنوش و تند تند میگم: فرنوش من حامله م….برو بهشون بگو چیزی بهش نگن…برو بگو خون بچه ی توی شکمم گردنتونه اگه بخواین چیزی بگین…

چشماش از این گشادتر نمیشه…

_ چ…چی میگی لیلا؟…

با داد میگم: میگم بیا برو بهشون بگو…بگو چیزی نگن…خودم به شوهرم همه چی رو میگم…توعه لعنتی اگه میذاشتی من همون موقع میگفتم و نمیذاشتم کار به اینجا برسه….

 

به سرعت سمتم میاد و میخواد بزنه بیرون که همون موقع در محکم میخوره به دیوار و قامت میلاد تو چهارچوب مشخص میشه…

با چشمهای سرخ شده و رگ هایی که از شدت خشم و عصبانیت میخواد بزنه بیرون نگام میکنه….

با مکث چشم ازم میگیره و دست فرنوش و میکشه و پرت میکنه بیرون و درو قفل میکنه…..

از ترس و وحشت رو به موتم…ولی باید بهش توضیح بدم….

عقب عقب میرم و لب میزنم: تو رو خدا بذار بهت توضیح بدم….م..من تو اتاق بودم…یعنی تو حموم بودم اوم….اومدم بیرون اون تو چ..چهار چوب در بود…بهش گفتم برو بیرون ولی نرفت…به زور اومد تو اتاق و گرفتم…

دندوناشو محکم رو هم فشار میده….ولی من باید بگم…مادرش بدتر از اینو گفته….پس چاره ی دیگه ای ندارم…

_مادرت اومد تو اتاق فکر کرده من خودم خواستم..ولی به جون بچمون به زور بود…میخواستم جیغ بکشم ولی نذاشت،..زورم بهش…

_ باهاش سکس کردی…آره؟…

بلند میزنم زیر گریه و میگم: نه بخدا،..نه به جون بابام…..

_ از وقتی اومدیم اینجا این چندمین باره؟….هااا؟؟….

وااای خدا…..باور نکرده حرفامو..باور نمیکنه….

_ از روز اولی که دیدیش تو کفش بودی آره؟…

_ چ..چی میگی…

با سیلی که ازش میخورم پرت میشم رو تخت….

_ کثافت…هرزه بودی و من خبر نداشتم…اشغال تو حامله بودی..اینقد تشنه بودی که با وجود بچه ی تو شکمت ک… دادی….

صدای کوبیده شدن در میاد و بعدم صدای حاج بابا و فرنوش…

_ میلاد…میلاد..در و باز کن……ولش کن بذار حرف بزنیم….

عوضی های نامرد…..

انگار که با شنیدن صدای خانواده ش بیشتر عصبی میشه و کمربندشو درمیاره و میفته به جونم….تنها کاری که از پسش بر میام اینکه دستامو رو شکمم بذارم و تو خودم مچاله شم که آسیبی به بچم نرسه…

نمیفهمم چقد کتک خوردم…..همه ی بدنم میسوزه و درد میکنه…بوی خون خشک شده رو صورتم حالمو بهم میزنه ….دستمو با بدبختی تکون میدم و میذارم رو شکمم…کوچولوی من، امروز شاهد بودی مامانت چقد بیگناه کتک خورد و تهمت شنید……

با درد و زحمت بلند میشم….همه ی اتاق تو تاریکی و دود فرو رفته…صدای نفس هایی که میکشه با نم نم بارونی که به شیشه میخوره تنها صدایی که میشنوم….امیدوارم نفسهای آخرش باشه….

طرف کمد میرم و لباسهای پاره پورم رو در میارم….مانتو شلواری میپوشم و شالی میندازم سرم….

سمت در میرم که صدای خش دارش بلند میشه….

_ کجا؟…

نمیخوام باهاش حرف بزنم ولی برا اینکه تصمیمم رو بفهمه میچرخم سمتش و میگم: میرم جایی که بهش تعلق دارم…جایی که باورم کنن…جایی که دوسم دارن….

در رو باز میکنم و ادامه میدم: فاتحه ی این زندگی رو خوندم….تو هم بخون….

میگم و از اتاق میزنم بیرون….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
nilofar
1 سال قبل

واییییی واییییییی
من تا فردا میمیرمممممممم
جان من یه پارت دیگه بزاررررر
جونننننن منن

Darya
1 سال قبل

مطمئن بودم این اتفاق میفته ولی حالم از نوید و هدی بهم خورد چطور تونستن اینکار کنن اصلا نوید وجدانش اجازه داد اینکار کنه
هه اونم از مادر شوهرش که جای اینکه به حرف های لیلا گوش کنه نشست قصه بافی کرد بعدش میگه بعد میگه من این مو هام تو آسیاب سفید نکردم زنیکه احق
اونم از میلاد بعدش فرنوش که هی میگفت نه نگو نگو دعوا میشه اگه با نوید دعواش میشد صد برابر بهتر از این که لیلا بیچاره و بیگناه بزنه چون نوید واقعا مرگ حقش

Zahra Naderi
1 سال قبل

لطفا یه پارت دیگه بزار 🥺

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x