رمان در مسیر سرنوشت پارت ۴۱

4.1
(23)

میچرخم سمتش و میگم: عجب جایی هستا….

_ آره خوبه….

نزدیکش میشم و با هیجان میگم: خوب چیه!…عالیه…

_ خب عالیه..

از رو تخت بلند میشه و سمت در میره: برم ببینم عباس چرا وسایلو نیاورد…

با رفتنش بازم طرف پنجره میرم…… بازش میکنم و از منظره ی زیباش لذت میبرم….هوای ابری،.نم بارون…دریای مواج،.درخت های بلند… وااای خدا…..تصویر رویایی من…

تو حال و هوای خودمم که صداش رو میشنوم….. با یه مرد حرف میزنه که به احتمال زیاد همین عباس نامیه که ازش میگفت…

_ نمیخواد دیگه… تا همین جا بسه…برو به کارت برس…

_ چشم آقا… چشم…

در باز میشه و با وسایلمون میاد داخل…

_ بیا اون لباساتو عوض کن….تنگه برات خوب نیست….

_ زیاد تنگ نیست که…خیلی گشاد هم بپوشم میفهمن یه خبریه….

پیرهن خودشو درمیاره و همزمان میگه: نمیفهمن راحت باش…

دیگه وقتی خودش براش مهم نیست منم نباید سخت بگیرم….

_ باشه……..الان میخوای چیکار کنی؟…

دراز میکشه رو تخت و میگه: میخوام چند ساعتی بخوابم..خیلی خستم…فقط اون پرده رو بکش..نور نیاد داخل…

من اما اصلا خوابم نمیاد…دوست دارم برم ساحل…نیومدم که بخوابم..

پرده رو میکشم و میگم: الان تو بخوابی من چیکار کنم… حوصله م سر میره که….

با انگشت شست و اشاره چشماشو میماله و میگه: بیا دراز بکش خودت خوابت میگیره…..

_ میخوام برم بیرون…

بی حوصله میگه: نری پایین وقتی خوابم… یا بیا رو تخت یا تو همین اتاق برا خودت بچرخ…

انگاری زمین فوتبال که میگه بچرخ…کجا بچرخم یه وجب جا…….

برخلاف میلم سمت تخت میرم و رو به روش دراز میکشم….اینقد اون پهلو این پهلو میکنم که بالاخره خواب چشمامو میگیره….

 

 

با تکون خوردن بازوم چشمامو باز میکنم..

_ حالا خوبه که خوابت نمی یومد هاا…پاشو دیگه..

با صدایی که بر اثر خواب گرفته میگم: چقد خوابیدم مگه؟….

_ نمیدونم ولی الان ساعت هشته..

_ هشت شب!؟…

_ آره…

بلند میشم و رو تخت میشینم..

_ یعنی اینهمه خوابیدم من…

_بله به خرس گفتی برو خوش باش من جات هستم….پاشو دیگه…

حالا خوبه خودش زودتر از من خوابید..بلند میشم و لباسمو عوض میکنم…

سرش تو گوشیشه و چیزی تایپ میکنه…

_ میگما من این فامیلای تو رو فقط به قیافه میشناسم… اسما و نسبت هاشونه بلد نیستم..

بدون بلند کردن سرش میگه: کدوم رو نمیشناسی؟…

_ تو بگو کدومو میشناسی؟…

_ صب کن کارم تموم شه بهت میگم…

 

 

کارش یه ربع ساعتی طول میکشه…نمیدونم چی میگه تو این گوشی… اصلا با کی چت میکنه….دلم میخواد بهش نزدیک شم ولی اعصاب و کشش بحث رو واقعا ندارم….

گوشی رو قفل میکنه و سمتم میاد و میگه: خانواده ی خودم و هدا و مامانش رو که میشناسی….دو تا خاله هم که…

_ آره اونا رو هم میشناسم…

_آفرین… نجمه و منیژه….

_ خب؟..بقیش چی؟

_ سه تا از دایی هام و با زن و بچه هاشونن هم هستن… دایی بهرام.. دایی بهزاد….دایی مهراد..حالا خودت کم کم با بچه هاشون آشنا میشی… اینجوری بخوام بهت بگم قاطی میکنی……….بریم که الان سوژه جمع شدیم با این خوابیدنمون…

نمیدونم چرا…. انگاری از دهنم در میره که میگم: نوید چه نسبتی باهات داره؟…

اخماش به سرعت تو هم میره و میگه: تو به نوید چیکار داری؟…

خاک تو سرم…..کی میخوام عاقل شم…. حالا بیا و جمعش کن… لعنت به دهنی که بی موقع باز بشه.. اونم به حرف مفت…

_ هی…هیچی همینجوری گفتم…

یه قدمیم وایمیسه و میگه: همینجوری مگه کسی حرف میزنه….

_ بخدا منظوری نداشتم…

با نگاش خیره میشه بهم… وقتی حس کردم ازش بدش میاد نباید حرفشو پیش میکشیدم…

دستشو میگیرم و میگم: بریم دیگه… به قول خودت الان پیش خودشون فکرای ناجور میکنن…

با مکث چشم از چشمام میگیره و با هم بیرون میریم…

از خوش شانسی من تنها کسی که تو سالن بالا هست نوید…و به محض بیرون اومدنمون باهاش روبه رو میشیم…

با خنده جلو میاد و رو به میلاد میگه: بابا چقد میخوابی تو؟…چه خبرته؟…از تخت دل بکن دیگه…

اخمهای میلاد هنوز تو همه… و اون به شوخی میزنه به کمرش و میگه: ماشاالله عجب کمری…ماشاالله…..

میزنه زیر دستش و میگه:  هنوزم که تنت میخاره نوید خان…

نوید اما میخنده….مشخصه که با حرص میخنده…

بی حرف دیگه ای از کنارش میگذریم…انگار بیش تر از اونکه فکر میکردم ازش بدش میاد…

از پله ها پایین میایم…دایی ها و شوهرهای خالش و حاج بابا یه گوشه ی سالن مشغول دیدن فوتبالن…میلاد سمتشون میره و منم به ناچار سمت دخترا که تو اشپزخونه ن میرم…

داخل میشم و رو به همه سلام میکنم…فرنوش رو بازم نمیبینم… دختره ی بیشعور معلوم نیست کدوم گوری رفته‌..‌

دختر قد بلندی و ظریفی که قبلا ندیده بودمش جلو میاد  : سلام عزیزم…خوبی؟… من مریمم..دختر دایی میلاد… البته دایی بهرامش…

لبخندی به مهربونیش میزنم و میگم: مرسی عزیزم..خوشبختم…

دست میذاره پشتم و میگه: بیا بشین رو صندلی گلم..‌.انگار خیلی خسته بودی که نیومده خوابیدی…

_ آره دیگه یه بغل گرم داره چرا بهش نچسبه و نخوابه؟؟…

با صدای فرنوش میچرخم و باهاش رو به رو میشم…محکم بغلم میکنه و به خودش فشارم میده…

تو گوشش میگم: فرنوش خفم کردی بخدا…

ولم میکنه که ادامه میدم: کجا بودی تو…

اخم مصنوعی میکنه و میگه: والا من همینجام شما از بغل شوهر جان جم نمیخوری کسی زیارتت کنه…

مریم: فرنوش زن داداشتو قرض میدی ما باهاش بیشتر اشنا شیم…

_ نه عزیزم… خودم هنوز ازش سیر نشدم…

_ ببرش بالا اینقد بکنش که ازش سیر شی..

از وقاحت کلام دختری که پشت میز نشسته حالم بهم میخوره…چقد بدم میاد از دخترای بی چاک و دهن…

فرنوش: ساره اینقد بی ادب نباش تو رو خدا… میلاد اگه الان اینجا بود میخواستی چه خاکی بریزی رو سرت…

گوشیشو میذاره تو جیبش و بلند میشه و همزمان میگه : حالا که اینجا نیست.. اگه بود هم بهش میگفتم خودت از ظهر تا الان اینهمه کردیش یه ساعت هم بده خواهرت بکنش…..رو به دختر دیگه که از قبل میدونم دخترخاله ی میلاد هست میگه: بریم ساحل نرگس؟..

با هم میزنن بیرون و من با دهن باز نگاش میکنم… مگه میشه یه دختر اینقد بی ادب باشه…ایییششش…

مریم:عه عه…دیدی فرنوش..لیلای بیچاره هنگید…

فرنوش دستمو میگیره و میگه: بیخیال بابا…عقلش بیشتر از این نمیرسه…احمق..

پشت میز میشینم که همون لحظه هدا میاد داخل…. بدون کوچکترین توجهی به من رو به فرنوش و مریم میگه: دایی مهراد گفت سیخ ببرم.. میدونین کجاست؟…

مریم از تو یکی از کابینتا سیخ ها رو میده بهش و میگه: بگو یه ربع ساعت دیگه بزنه به سیخ…برنج هنوز آماده نشده…

میگیره و میچرخه که بره…باسنش تو اون شلوار جین به زیبایی هر چه تمام تر،کاملا مشخصه و من خیلی دلم میخواد بدونم قبلا که زن میلاد بوده هم همینجوری لباس میپوشیده یا نه؟…البته بعید میدونم….میلادی که من میشناسم اگه به خودش باشه یه جوری میگه لباس بپوش که یه ذره از گردن و مچ دست ها هم مشخص نباشه دیگه چه برسه به این تیپ هدا که همه ی دار و ندارش رو انداخته بیرون…

با رفتن هدا، مریمم پشت سرش میزنه بیرون…

فرنوش وسایل سالاد و از یخچال درمیاره و میذاره رو میز…

_ بگیر لیلا‌… دست تو رو میبوسه…

_ باشه عزیزم.. بیکارم دیگه…بهش نگاه میکنم و ادامه میدم: فرنوش بقیه کجان… دخترا؟…پسرا؟….ماشاالله عجب فامیل شلوغی دارینا….ندیده بودمشون تو خونتون؟..

میخنده و پشت میز رو به روم میشنه: آره خوب…بعضی هاشون شهرستان بودن برا دانشگاه… بعضی هم اصلا ایران نبودن…ولی هر جا هم که باشن این موقع باید برگردن که همه دور هم باشیم….

سرمو به معنی فهمیدم تکون میدم…

_ فرنوش چه خبره که هر چی اس میدم میبینی ولی جواب نمیدی….قبلنا دختر عمه ی بهتری بودیا…

بهش نگاه میکنم از وقتی واکنش میلاد و با اوردن اسمش آوردم دیگه اصلا دوست ندارم ببینمش یا باهاش همکلام بشم….

فرنوش همزمان که کاهو ها رو خرد میکنه بهش میگه: ندیدم پیامی ازت نوید؟…

دقیقا رو به روی من میشینه و شروع میکنه به کاهو خوردن…

_ بیخیال بابا…خوب هم میبینی…کم چاخان بگو…

به فرنوش میگه ولی به من نگاه میکنه…از نوع نگاش متنفرم…انگار که نگاهش از لباس رد میشه و به تن لخت ادم میرسه…

_ شما خوبین خانم…وقت نشد خیلی باهاتون اشنا شم….دستشو دراز میکنه و میگه: نویدم… پسر دایی میلاد جان…

یه نگاه به فرنوش و یه نگاه به دست دراز شده ی این سلطان رو میکنم و میگم: خوشبختم….

صدای خنده ی فرنوش بلند میشه که رو بهش میگه: خوردی حالا هسته شو تف کن..

همزمان که بلند میشه رو به من میگه : چشم…هسته شم تف میکنم… یه جای خوب هم تف میکنم…

فرنوش سرش پایینه و چون با اون تو یه راستا نشسته نمیبینتش…اما رو به رو ی منه و دید کامل بهش دارم وقتی که زبونشو درمیاره و دور دهنش میچرخونه و با یه چشمک بهم از آشپزخونه میزنه بیرون…

با این کارش لرز بدی از بدنم میگذره…این دیگه چه جونوریه!…

رو به فرتوش میگم: این چرا اینجوریه؟…

نیم نگاهی بهم میکنه و دوباره مشغول خرد کردن سالاد میشه و میگه: یه چند سالی ایران نبوده‌.. خیال کرده هر زنی رو میبینه باید بغلش کنه…

_ منظورم به دست دادنش نبود…‌

_ پس چی؟…

نمیدونم گفتنش درسته یا نه….ولی به نظرم بگم بهتر از اینکه که نگم…

_ همین…همین که چشمک زد بهم و رفت…

سرشو بالا میاره و میگه: چیکار کرد؟…

_ چشمک زد…..در کل یه جوریه فرنوش…نگاهش، رفتارش،..بدم میاد ازش…

چاقو رو میندازه رو میز و خودش رو جلو تر میکشه و آروم میگه: لیلا‌، یه وقت اینا رو به میلاد نگی هاا..شر درست میشه…این نوید خودش همین شکلیه…با هر چی زن و دختر همین جوری رفتار میکنه…

_ واقعا…

_ آره بابا…

_ پسره ی دیوونه..خو چکاریه شاید یکی بدش بیاد…

_به قول خودت دیوونست دیگه…

 

_ عه افرین دخترای خوب…به کل یادم رفته بود بگم سالاد درست کنین..

فرنوش: چی شد؟…کبابا اماده شد؟…

مریم طرف اجاق میره و با برداشتن در قابلمه برنج میگه: هنوز کامل نه……خوبه…برنج هم دم کشیده…سمتمون میاد و پشت من وایمیسه و میگه: بریم برا یه شام خوشمزه و به یاد ماندنی….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x