رمان در مسیر سرنوشت پارت ۴۵

3.6
(36)

با هر بار اوق زدن انگار جونمه که داره از گلوم در میاد…تمایل زیادی به خوابیدن دارم…

سرم گیج میره و کنار جدول دراز میکشم…

تصویر رقت انگیزی دارم….دختری با سر و صورت داغون کنار جدول دراز کشیده….

سر و صدای اطرافم برام کمتر و کمتر میشن…چشمام سنگین میشه و رو هم میفته و تو عالم بیخبری فرو میرم…..

 

*

 

پلکامو از هم باز میکنم و اولین چیزی که میبینم صورت میلاد که بهم خیره شده….

به اطراف نگاه میکنم…انگار تو یه اتاق چوبیم….میخوام بلند شم که جلو میاد و نمیذاره…..هیچ لباسی تنم نیست…ولی گرممه…

_ دراز بکش…نمیخواد بلند شی…

لبهای خشکمو تکون میدم و میگم: من اینجا چیکار میکنم؟…برا چی آوردیم اینجا…

دست میذاره رو شونم که دراز بکشم ولی آخم در میاد و از درد زیادش گریه میکنم….همه ی جونم درد میکنه….

گر میگیرم از گرما و پتو رو میندازم پایین،..با دیدن بدن برهنه م که بیشتر به کبودی میزنه تا سفیدی نفس پرحسرتی میکشم….

_ دراز بکش اون یکی سرم هم بزنم….

دست میذارم رو تخت و بلند میشم…سختمه ولی نمیخوام ازش کمک بگیرم…سمت لباسام که آویزون شدن به پشت در میرم….مانتو رو میپوشم ولی سختترین کار برام الان پوشیدن شلوار…نمیتونم خم شم…حتی نمیتونم بشینم..انگار حالا که بدنم سرد شده میفهمم چقدر درد دارم…با لمس هر نقطه از جای کمربند پوستم آتیش میگیره….

آروم و با جون کندنم میشینم رو زمین و شلوار رو میپوشم..

با چشماش همه ی حرکاتمو دنبال میکنه ولی نه چیزی میگه، نه کاری میکنه…

دستمو به صندلی چوبی میگیرم و بلند میشم…در و باز میکنم و میزنم بیرون….

گیج و منگ به اطرافم نگاه میکنم…اینجا دیگه کجاست؟….

تا چشم کار میکنه فقط درخت و درخت….انگار وسط جنگلیم….

_ بیا داخل سرما میخوری….

داغ دلم با این حرفش باز میشه….

میچرخم سمتش و با حرص میگم: الان به فکر سرما خوردن منی….آره؟..

_ به فکر بچمم….

به مسخره میخندم و ادامه میدم: دیروز که اونجوری افتادی به جونم به فکرش نبودی…. آخه یه چیزی بگو که آدم باورش بشه…

جلوتر میاد و دستمو میگیره و میاره داخل…

رو به روم وایمیسه….مثل همیشه طلبکار…..ولی اینبار دیگه کور خونده…

_ من هنوزم نمیدونم دقیقا چه انقاقی افتاده؟…

_ نه بابا… تو که قصاصت رو انجام دادی…حالا میخوای بشنوی و حکم بدی؟…

_ برا من شر ور نباف….برو بشین رو تخت، سرمت رو بزنم با هم حرف میزنیم…

مغزم داره از این حجم از خودخواهیش منفجر میشه…

_ببین اقای نیکزاد…واضح و شفاف بهت میگم که دیگه حرفی توش نمونه…. من دیگه نمیخوام باهات زندگی کنم.. زندگی که چه عرض کنم..دیگه دوست ندارم حتی یه لحظه هم ببینمت.. فهمیدی؟….ازت خسته شدم…بسمه هر چی مکافات کشیدم…الان میخوام برم……هر کاری دوست داری با اون سفته ها هم انجام بده… دیگه از خودگذشتی هم حد داره…هر چی گفتی هیچی نگفتم..هر کاری کردی گفتم خب بابام سنی ازش گذشته زندون و تحمل نمیکنه…ولی بحث دیروز فرق داشت….مادرت یه چیز نصف و نیمه ای دید و بهش پر و بال داد..خانواده ت هم باورش کردن و گفتن دختره خرابه، که البته باور کردن اونا به یه ورمم نیست… ولی تو چرا باور کردی هااا؟….تو چرا هر چی مادرت گفت گفتی درسته…چرا نذاشتی برات توضیح بدم….چی ازم دیده بودی که اینقد تو ذهنت بد شده بودم…

میگم و نمیفهمم کی صورتم پر از اشک میشه…میخوام اشکامو پاک کنم ولی دست که میزنم به گونم تا مغز استخونوم درد میگیره…

بی حرف فقط بهم خیره شده…..

از کنارش میگذرم و همزمان میگم: منو برسون ترمینال….یه بلیط برا اهواز برام بگیر…پولش رو بده، بعدا میگم بابام بریزه حسابت..

دستمو میگیره که نمیتونم در رو باز کنم…

_ تمومش کن لیلا…

میخندم….خنده با گریه قاطی شده و صحنه ی مضحکی رو ایجاد کرده…

_ من‌ شروعش نکردم که حالا بخوام تمومش کنم….یه جوری حرف نزن انگار طلبکاری…اونی که شاکیه منم….اصلا همین امروز ازت شکایت میکنم..هم از خودت که اینجوری زدیم…هم از خانواده ت…هم از اون پسره عوضی که معلوم نیست کجا رفته و تو به جای اینکه بری خر اونو بچسبی که به زنت حمله کرده اومدی پا گذاشتی رو خرخره ی من….

دستمو میکشم که اینبار محکم تر از قبل میگیره…

_ حساب اون اشغال جداست…خودش میدونه دستم بهش برسه تکه بزرگش گوششه که رفته صد تا سوراخ موش قایم شده….

_ هر بلایی دوست داری سرش بیار…به من ربطی نداره….فقط الان منو برسون ترمینال…

_تمومش میکنی یا نه؟؟

حس میکنم پرده ی گوشم پاره شد با دادی که زد…

بازومو میکشه و  میبره سمت تخت…

_ بشین اینجا و مثل آدم بهم بگو چی شده؟

چاره ی دیگه ای ندارم چون زورم بهش نمیرسه….میشینم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم…

_ با توام…

بهش نگاه میکنم..صندلی گذاشته روبه روی تخت و روش میشینه…

به چشماش خیره میشم و میگم: الان دیگه دیره برا توضیح دادن….دیروز باید اینجوری جلوم مینشستی و میگفتی چی شده؟…حالا که بدنمو کردی مثل بادمجون دیگه توضیح چیو بدم…

دندوناشو رو هم فشار میده و میگه: میگی یا این کلبه رو رو سرت خراب کنم….

منم به اندازه ی اون عصبیم…بیشتر از همه از زورگوییش بدم میاد….میخوام دلش رو بسوزونم و میدونم برا هر مردی چقد سخته…ولی الان فقط به فکر راهی م که دل خودم یکم خنک شه… پس به دروغ میگم: داشتم حموم میکردم به زور اومد تو اتاق یه بار تو حموم سکس کردیم یه بار هم رو تخت…بار دومی برا من بود..دیگه خودت در جریانی که چقد دیر ارضا می….

یه طرف صورتم آتیش میگیره و میفتم رو تخت…نمیفهمم کی بلند میشه و سمتم میاد…

موهامو محکم میگیره و سرم رو بلند میکنه و با خشم میگه: حالا دیگه کارت به جایی رسیده که از دیر اومدن آبت باهاش میگی…آره؟…اینقد بی غیرت دیدی منو؟…ها؟…

با داد و خشم حرف میزنه و من برا اینکه حرفمو پس بگیرم خیلی دیر شده….

دستمو میذارم رو دستش که موهامو ول کنه….ولی محکم تر میگیره و درد تا مغزم هم میرسه….

زورم که بهش نمیرسه شروع میکنم به گریه کردن…

_ موهامو ول کن..سرم ترکید..واااای خداااا…میلاد ولم کن خودم حالم خوب نیست…

_ ولت کنم که باز از سکست باهاش بگی؟…هوووم؟….همینکه الان زنده ای فقط و فقط به خاطر بچه ای که تو شکمته وگرنه تو همین جنگل زنده زنده چالت میکردم….

حس میکنم الان پوست سرم کنده میشه….از ته دل زار میزنم: تو رو خدا میلاد…غلط کردم…سرم داره میترکه… ولم کن تا بگم…میگم….بخدا همه ی واقعیتو میگم فقط ولم کن….

موهامو ول میکنه…دستمو جاهایی که مو هامو کشیده میذارم و از ته گلوم جیغ میکشم و همزمان بلند میشم و سمت در میرم…

_ کثافت عوضی….بیشعور….ازت متنفرم…..ازت شکایت میکنم..

در و باز میکنم و بدون روسری میزنم بیرون….پاهام درد میکنه و لنگون لنگون راه میرم…ولی دیگه نمیخوام یه لحظه هم پیشش باشم…

جنگل رو به روم ته نداره انگار….مهم نیست..به جهنم اصلا…میترسم ولی جلوتر میرم…صدای پاهاشو میشنوم که دنبالم میاد…

_ وایسا بهت میگم….

تند تر میرم که اینبار با دو دنبالم میاد….بهم میرسه و از پشت محکم بغلم میکنه….اروم نمیشم و دست و پا میزنم….

_ اون بچه ی تو شکمت دیگه چیزی ازش نموند…برا چی مثل آدم حرف نمیزنی…برا چی میرینی به اعصابم که بیفتم به جونت….هااا؟…

با حرص میگم: بیچاره بچه ای که تو باباشی…

چیزی نمیگه و میچرخونتم سمت خودش…

_ زدی بیرون که چی؟…باز دیوونه بازیات شروع شد؟….میدونی این جنگل هر نوع حیوونی داره؟…

_ بهتر،میرم شاید یه گرگی بخورتم و راحت شم از این زندگی……حالا ولم کن همین راهو برم بالاخره به یه جاده میرسم دیگه…از اونجا یه ماشین میگیرم و میرم ترمینال….

_ اونوقت فک میکنی میذارم با بچم جایی بری؟….

_ مگه فقط بچه توعه که میگی…..فعلا تو شکم منه پس مال منه….البته اگه تا الان با اون همه بلایی که سرم اوردی مشکلی براش پیش نیومده باشه….

دست میزاره زیر باسنمو و بلندم میکنه…

_ آروم بگیر تا بریم خونه…یه چند ساعت دیگه میبرمت دکتر چکاب کامل میدی….

با مشت میزنم تو کمرش و میگم: بذارم زمین….فلج هم باشم دلم نمیخواد تو بهم دست بزنی….

یواش میزنه تو باسنم و میگه: جا بگیر لیلا…بدنت داغونه….پماد گرفتم اروم بگیر تا بزنم بهت دردت کمتر شه..‌..

اشکم میچکه رو گردنش و میشنوم که با ناراحتی لب میزنه و میگه: بسه لیلا…تو رو خدا زبونتو بگیر نذار بیفتم به جونت….

انگار که میگه گریه کن که کنترلم و از دست میدم و بلند میزنم زیر گریه…

اینبار دیگه چیزی نمیگه و من به اندازه ی تمام غصه هام اشک میریزم….

 

رو تخت میزارتم و میگه: دراز بکش برات پماد بزنم….

بینیمو بالا میکشم و حرفی نمیزنم…

بهم نگاه میکنه و به خنده میگه: راستشو بگو چقد دماغتو با پشت پیرهنم گرفتی؟….

بی ربط میگم: یه آینه بهم میدی؟….

جدی میشه و میگه: آینه میخوای چیکار؟…

_ میخوام شاهکارتو ببینم…..

_ سمت یخچال کوچیک گوشه ی اتاق میره و میگه: نمیخواد….چند روز پماد بزنم برات خوب میشی..‌.

_ یعنی میگی تو این چند روز به خودم نگاه نکنم نه؟…

_ نه نکن….مگه حتما باید بببینی خودتو….

با حرص میگم:  دوست دارم کلمو بکوبم به همین تخت از دستت….برا چی اینقد زورگویی….

شونه هاشو بالا میندازه و میگه: زور میگم…چون زورم میرسه….

دست خودم نیست اینقد حرص میخورم از این حرفش که با دهنم صدای بدی در میارم و میگم: هدا جون رو هم همینجور بهش زور میگفتی.؟…..هوووم؟…ولی بعید میدونم جراتشو داشته باشی، چون انگار بدجور عقده ایت کرده که حالا ول کن من نیستی…‌

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عسل
عسل
1 سال قبل

همتا جون یه پارت دیگه هم بزار عاشقش این رمانم

.....
.....
1 سال قبل

پارت بعد پارررررت بعدددددد
نویسنده نامرد نباش یه پارت دیگه بزاررررر😭

mmp
mmp
1 سال قبل

نویسنده قلمت قشنگه زود زود پارت بزار

Darya
1 سال قبل

سلام میشه پارت بعد بزارید

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x