رمان در مسیر سرنوشت پارت ۵۱

4.1
(42)

_ باید قول بدی به کسی چیزی نگی که من بهت گفتم….

با کف دست محکم به پیشونیش میکوبه و با حرص میگه: بخدا الان یه بلایی سرت میارم…لعنتی بگو چی شده دیگه….

ازش میترسه….. الان این شکلیه..وقتی بشنوه چه جوری میشه….

میخواد آب دهنشو قورت بده ولی دهنش خشک خشکه….لبهای خشکشو از هم باز میکنه و با صدای لرزونی میگه: آروم باش تا نترسم و بتونم حرف بزنم….

عقب میکشه و تند تند سرش رو تکون میده و میگه: خیلی خوب آرومم…حالا بگو….

_ اول از همه اینو بدون که هدا خیلی دوست داره…بخدا از دوست داشتن زیاد که دست به هر کاری میزنه….میلاد هدا میخواد برگرده به زندگیش…قبلا اشتباه کرده و رفته،…مهرانی که باهاش ازدواج کرده یه سادیسمی عوضی بوده که تا تونسته اذیتش کرده و هزار استفاده رو ازش برده و…

میپره وسط حرفش و با خشم میگه: برا من صغری کبری نچین عسل…رک و پوستکنده حرفتو بزن،…

میخواست یکم دلش رو نرم کنه بعد حرف بزنه ولی انگاری اشتباه کرده…دوست نداره قضیه ی بچه دار نشدنشون رو بگه ولی مطمعن هدا بفهمه کسی که نقشه هاش رو ریخته بهم خودش بوده کوتاه نمیاد و هر طوری که بشه زهرشو بهش میریزه و زندگیشو خراب میکنه…میشناستش، از کینه ای بودنش خبر داره…پس اگه از زبون خودش بشنون خیلی بهتره….نفس عمیقی میکشه و به رو به رو خیره میشه و با مکث میگه: چند سال پیش وقتی که هنوز با هم زندگی میکردین یه روز هدا ازم خواست برم پیشش….وقتی رفتم خیلی بهم ریخته بود …هیچوقت یادم نمیره اولین بار بود هدای همیشه مرتب و شیک رو اونجوری میدیدم…اولش فکر کردم با هم دعواتون شده ولی بعدش که هدا گفت چی شده فهمیدم قضیه یه چیز دیگه است…بهم گفت که بچه دار نمیشین….گفتم مشکل از کدومتونه؟…

به اینجا که میرسه از استرس زیاد دستاش میلرزه و میگه: گ…گفت من….

جرات اینکه بچرخه و به میلاد نگاه کنه رو نداره…

صدای آروم ولی متعجب میلاد رو میشنوه که میگه: چی گفت؟….گفت کی؟….

سکوت عسل باعث میشه بازوشو محکم بگیره و بچرخونتش….

همیشه عسل به شوخی دستشو دراز میکرد که باهاش سلام کنه ولی اون هیچوقت دست نمیداد….اعتقادات خاص خودش رو داشت که همیشه دست آویزی بود برا تیکه های ناجور میثاق…..اما الان قضیه ش فرق میکنه… چیزایی داره میشنوه که باورش برا خودش هم غیر ممکنه….

اینبار بی حوصله و با داد میگه: چی گفتی میگم عسل؟..

با استرس و ترس بهش نگاه میکنه….

رگ های بیرون زده ی پیشونیش باعث میشه برا چندمین بار تو دلش به خودش بگه عجب غلطی کردم….چشم میدزده و تصمیم میگیره تا آخرش بره….

_ گفت مشکل از من…من بچه دار نمیشم…ولی نمیخوام کسی بفهمه مشکل دارم…نمیخوام میلاد بفهمه اون کسی که بچه دار نمیشه منم…ازم خواست کمکش کنم…اون موقع نمیدونستم دارم بدترین کار عمرمو میکنم….فقط میخواستم به دخترعمویی که کم از خواهر برام نداشت کمک کنم تا مشکلش حل شه…‌سرامی و مودت رو من بهش معرفی کردم…میدونستم خیلی پولکین‌ و برا پول هر کاری میکنن….هدا خیلی وقت پیش سهمشو از عمو گرفت و خرج همین کارا و خارج رفتنش کرد….. ایران موندن تو رو هم بهونه کرد و خودش و منو قانع کرد برا هر زیر آبی رفتنی….میگفت اگه بفهمی مشکل از اونه طلاقش نمیدی…گفت مشکل از توعه و اونقد برا بچه داشتن از خودش ذوق و شوق نشون داد که بهش بگی بره پی زندگیش…….

 

 

جرات پیدا میکنه و بهش نگاه میکنه..حس میکنه چشمای سرخش الان از حدقه در میان…فک قفل شده و صورت پرخشمش نشون میده تا چه حد عصبی و ناراحته…

ناباورانه سر تکون میده و با گریه میگه: میلاد،..به جون بابام….به جون میثاق..من اون موقع اینجوری نمیشناختمت… فقط میخواستم به هدا کمک کنم…..نمیدونستم اینجوری میشه….

 

با دندونای چفت شده بدون اینکه یه لحظه هم ازش چشم بگیره میگه: با سرامی و مودت و آزمایشگاه(..) دست به یکی کردین که بهم بگین اون کسی که مشکل داره منم….آره؟…

با آره گفتن آخرش عسل دست میذاره رو گوشاش و بلند میزنه زیر گریه…

سرشو به معنی اینکه دارم براتون تکون میده و میگه: بهم نگاه کن …..

عسل اما جراتشو نداره….

با داد میگه: با توام….‌

واکنشی که ازش نمیبینه دست میذاره زیر چونش و خودش سرشو محکم بلند میکنه….

_ اینقد کثافت بودین و من خبر نداشتم…اینهمه اومدی خونم و باهام گفتی و خندیدی اونوقت از پشت خنجر زدین آره؟….لعنتی تو مثل خواهرم بودی…من تو رو به میثاق پیشنهاد دادم…چطوری تونستین بغل گوشم اینهمه نقشه بچینین و خیانت کنین….هااا؟…

میخواد حرفی بزنه که نمیذاره و میگه: دیگه چیا ازم پنهونین کردین؟…..گفتی میخوام در مورد نوید و لیلا حرف بزنم….فقط زود که حوصله فین فین کردنتو ندارم…

چه جوری بقیش رو بگه…مرد خشمگینی که تو ماشینش نشسته به حدی عصبیه که مطمعنه پتانسیل اینو داره که با همین ماشین ده بار از روش رد بشه…..

_ بخدا بخوای همینجوری حرف نزنی و بر بر فقط نگام کنی همین الان شماره میثاق و میگیرم تا بیاد ببینه با چه بانوی راستگویی ازدواج کرده….

شنیدن اسم میثاق باعث میشه به سرعت صاف بشینه و خودشو جمع و جور کنه…

_ تو رو جون هر کسی که دوست داری میلاد..قسمت میدم به میثاق چیزی نگی… بخدا زندگیم بهم میریزه…من میثاق و دوست دارم…نمیخوام از دستش بدم….

پوزخند صدا دار میلاد باعث میشه اشکاش بیشتر از قبل رو صورتش بریزن.‌‌‌…

_ لابد دوست داشتن تو هم مثل دوست داشتن دختر عموته هاااا….

_ نه بخدا من….

دستشو به سرعت بالا میاره و با صدای بلند میگه:  اینش به من مربوط نمیشه…. بقیه ی حرفاتو بگو….نوید چی؟.. چی میخواستی بگی..‌.

لبهای لرزونشو تکون میده و خیره به کف ماشین تند تند میگه: بلایی که نوید سر لیلا تو ویلا اورد کار هدا بود….نقشه ی اون بود… میخواست از چشمت بندازتش……از نوید خواست تا بهش دست درازی کنه…..فکر میکرد اینجوری اونو ول میکنی… وقتی دید هنوزم میخوایش و طلاقش ندادی یه نقشه ی دیگه کشید….

سرش رو محکم تکون میده و هیستریک میخنده…. اطرافش چه اتفاقایی افتاد و خبر نداشت…

_ قرار شد وقتی رسیدی کیش یه نفر رو بفرسته سراغ لیلا که بهش تجاوز کنه و ازش فیلم بگیره…

سرش و بلند میکنه که واکنشش رو ببینه ولی با سیلی محکمی که میخوره صورتش به فرمون برخورد میکنه و جاری شدن خون رو از بینیش حس میکنه….

میلاد به سرعت پیاده میشه و ماشین رو دور میزنه…. در سمت راننده رو باز میکنه و بازوی عسل رو محکم میگیره و بیرون میاره….

به صورت خونیش نگاه میکنه و با خشم میگه: گم شو برو سوار شو تا بعدا تکلیفتو مشخص کنم…

عسل میخواد حرفی بزنه که دست میذاره رو بینیش و با حرص میگه: هییسسس….هیچی نگو….فقط برو سوار شو…

خودش میشینه پشت فرمون و ماشین و روشن میکنه…عسل هم با بی حالی سوار میشه و تو دلش خودش رو لعنت میکنه برا شرایط الانش….

با سرعت میرونه و به یواش یواش گفتن عسل هم توجه نمیکنه….

 

 

چند خیابون پایینتر از خونه خودش نگه میداره و رو بهش میگه: هدای کثافت کدوم سگی رو  میخواد بفرسته خونه من؟….فقط تند تند حرف بزن وگرنه تضمین نمیدم دندون سالم تو دهنت بمونه….

بینیشو بالا میکشه و میگه: یکی به اسم بهروز…من نمیشناسمش…

رو فرمون ضرب میگیره و با حرص میگه: شماره هدا رو بگیر بذار رو بلندگو…

_ چی بهش بگم؟…

_ بپرس ببین میخوان چه گوهی بخورن؟…

_ ولی میلاد…

_ ولی و اما و اگر نکن برام… کاری نکن بزنم به سیم اخر و اول از همه تو رو آتیش بزنم…..

چاره ی دیگه ای نداره و موبایلش رو از جیبش در میاره و شماره ی هدا رو میگیره…..

چند بوق میخوره و صدای هدا پخش میشه…

_ چیه؟…

آب دهنش و قورت میده و میگه: سلام هدا….خوبی؟..کجایی؟….

_ باز زنگ زدی نصیحت کنی عسل؟… دست برنمیداری از این اخلاق مزخرفت….

_ بالاخره میخوای چیکار کنی هدا؟…

_ فکر نکنم دیگه به تو ربطی داشته باشه….

لب های میلاد تکون میخوره و بهش اشاره میکنه بگو میخوام کمکتون کنم….

با بهت و درموندگی به میلاد نگاه میکنه… دوست نداره اینو بگه ولی اخمهای درهم میلاد اجازه نمیده…

_ هدا من فکرامو کردم میخوام اگه کاری میخوای برات انجام بدم تا قال قضیه کنده شه….فقط یه شرطی داره…

خنده ی تمسخر آمیز هدا بلند میشه ومیگه: دیگه نیازی بهت نیست عسل… امشب برا همیشه کارش و یکسره میکنم مطمعن باش یادمم میمونه که تنهام گذاشته بودی….

نمیذاره عسل حرف دیگه ای بزنه و قطع میکنه…

به میلاد نگاه میکنه….لبهاشو زیر دندونش گرفته و به رو به رو خیره است…

_ من چیکار کنم میلاد…. خودت شنیدی که چی گفت….بخدا این چند روز همش با هم دعوا میکردیم سر این موضوع….

_ چطوری میخوان برن داخل…

_ نمیدونم میلاد بخدا نمیدونم من….اگه یه بار دیگه هم زنگ بزنم شک میکنه…..

 

چند دقیقه ای به سکوت میگذره… گوشیش رو از جیبش در میاره و شماره ای میگیره:…

_ سلام آقای فردایی…ببخشید الان خونه اید یا بیرون؟…آهاا پس اگه میشه من خیابون پایینی منتظر میمونم با هم بریم خونه….ممنونم ازتون… نه مشکل خاصی نیست…حالا بعدا براتون توضیح میدم….پس منتظرتونم….

تماس و قطع میکنه و میچرخه سمت عسل… قبل از اینکه بخواد دهن باز کنه عسل به حرف میاد و میگه: چیکار میخوای کنی میلاد؟..

_ حق اینکه تماسی یا پیامی به هدا بدی نداری….فهمیدی؟…

_ آخه….

با داد میپره وسط حرفش و میگه: آخه ماخه واسه من نکن…حرفی زدم بهت جز چشم گفتن چی میخوای بگی؟..ها؟…

سرشو تکون میده و قطره اشکی از چشماش میاد پایین: هیچی….

از ماشین پیاده میشه و میگه: بیا روشن کن برو خونتون….

 

 

*

وارد خونه میشه….بدون اینکه کسی ببینتش…هدفش بود….همین که کسی نفهمه…. تا اگه حیوونی که چند سال عاشقش بوده، بپا براش گذاشته باشه متوجه نشه نرفته کیش… میخواد خونه ش باشه و ببینه چه خبره…..

لیلا با صدای باز شدن در فورا از اتاقش میزنه بیرون و با تعجب به میلاد نگاه میکنه…..اونم خیره ست بهش…بد کلاهی رفته سرش….چقد تو شمال با کمربند زدش بدون اینکه گناهی داشته باشه…. چقد از خودش بدش میاد…دختره بیچاره….لیلای بدشانسی که فقط سرش تو خونه زندگی خودش گرمه و خبر نداره دور و اطرافش چه خبره…..بدن کبود و صورت خونیش تو ویلا جلو چشمش میاد و هزار بار تو دلش خودش رو لعنت میفرسته….. چشماش پایین میاد و رو شکمش مکث میکنه….زنش بارداره…چطوری میخواستن باهاش اینکارو کنن….بی وجدانای بی شرف…. قسم میخوره تا انتقام همه چی رو از هدای بیشرف نگیره ول کن ماجرا نشه….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
A. S
A. S
1 سال قبل

هووف بالاخره یه نفس راحت کشیدم..

Hani
Hani
1 سال قبل

قسمت حساسش تموم شد😪
دیوونه میشیم تا فردا
تروخدا نویسنده جون پارت بعد رو بزار هر چند کوتاه
لطفااااااااااا🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺

M
M
1 سال قبل

سلام میگم این رمان کانال تلگرام داره
اگه داره لطفا بزارینش
ممنون
و عالی بود

fatemeh_jj
fatemeh_jj
1 سال قبل

آخ خدا
خیالم راحت شد میلاد فهمید

ح
ح
1 سال قبل

خیلی حساس وجالب بود ی پارت دیگه امروز بزار

...
...
1 سال قبل

تورو خدا یه پارت دیگه هم بزار

...
...
1 سال قبل

ادمین تورو خدا یه پارت دیگه امروز بذارررر خواهش میکنمممم
اصن پارت فردا رو امروز بذاری هم اشکالی ندارههه😭😭😭

Zahra Naderi
1 سال قبل

لطفا یه پارت دیگه بزار 🙏

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x