رمان در مسیر سرنوشت پارت ۴۹

3.6
(29)

_ چطوره همه تو بارداری چاق میشن،.اونوقت تو جز شکمت همه جات لاغر شده که؟…

راست میگه، اصلا بدجور لاغر شدم به خصوص از صورت….

از آینه دل میکنم و میچرخم طرفش و با ناراحتی لب میزنم: زشت شدم آره؟….

شونه هاشو بالا میندازه و یه قلپ از چاییش میخوره و میگه: زشت که بودی،..زشت تر شدی.. خدا کنه پسرم به تو نکشه…

ایییییششش… این جوابیه که هر زنی که اعتماد به نفس نداره از شوهرش میشنوه…

سمتش میرم و میگم: اتفاقا پسرا بیشتر شکل ماماناشون میشن و من از این بابت شاکر پروردگار دو عالمم….لپ ها مو باد میکنم و با دستام یه شکل حجیم رو نشون میدم: خوبه اینجوری بشه….شکل تو؟…آدم باید قد و قامتش متوسط باشه…غول بیابونی چیه؟…

اخماش از شنیدن حرفام تو هم میره : این بشکه ای که نشون دادی الان منم…

سرمو تند تند تکون میدم: آره خود خودتی…..

_ حیف..حیف که بارداری… وگرنه میدونستم چیکارت کنم…

از وقتی دکتر تن و بدن کبودمو دید و اونجوری باهاش بحث کرد و از حال بد روحی جسمیم براش گفت منم از این وضعیتم نهایت استفاده رو بردم و میبرم ….میشینم رو تخت و میگم:  حیف حیف نکن برا من… پاشو شام درست کن….تو این خونه از گشنگی مردم بخدا…نه ناهار به موقع نه شام به موقع…نمیگن یه زن بارداره مریض تو خونه هست که باید بهش برسیم….مردا هم مردای قدیم….والا.‌‌…‌

بلند میشه و سمت در میره و همزمان میگه: بالاخره این بچه به دنیا میاد دیگه….

دستمو به معنی برو بابا تکون میدم: حالا تا اون موقع خدا کریمه….دیدی اصلا سر زا مردی….

میچرخه و با حرص میگه: تو میخوای بچه به دنیا بیاری اونوقت من سر زا بمیرم….

لبخند ژکوندی تحویلش میدم و میگم: جای این حرفا سر کیسه رو شل کن بلکه دکتر راضی شه سزارین کنم…

دستاشو به کمرش میزنه و میگه: فکر کنم راجب این موضوع قبلا حرف زده باشیم…درسته؟..

_ نه درست نیست،..تو حرف زدی منم گفتم نمیتونم….نمیخوام… طبیعی میترسم…

فکر کردن بهش هم باعث میشه اشکم دربیاد…

با دیدن اشکم آرومتر میشه و میگه: تمومش کن لیلا…خودت بودی و شنیدی دکتر چقد از عوارض سزارین برا خودت و بچه گفت…

_ هر چی گفته برا خودش گفته…مگه اون میخواد درد بکشه…

انگار که براش مهم نباشه حرفام،از اتاق میزنه بیرون و میگه: خودت خوب میدونی برا سزارین به امضای من نیاز هست که منم امضا بکن نیستم…

هزار بار تا الان این حرفو زده…هر بار هم مصمم تر از قبل…

دنبالش میرم و با حرص میگم: منم این بچه رو به دنیا نِ.. می.. یا.. رَم…

میخنده و مثل خودم بخش بخش میگه: خو..دش.. می.. یاد….

پشت میز آشپزخونه میشینم و میگم: حالا میبینیم….بچرخ تا بچرخیم میلاد خان…

همزمان که زیر غذا رو گرم میکنه میگه: جای چرخ چرخ برو وسایلتو جمع کن….

مغزم داره از این خودخواهیش سوت میکشه….

_ مگه نمیگم نمیرم….از دیشب تا الان چند بار گفتی و من گفتم پامو نمیذارم خونه ی مامان جونت….

میخواد دوغ دربیاره از تو یخچال…با شنیدن این حرفم در یخچال و محکم میبنده و با خشم سمتم میاد….

_ برا چی اینقد احمقی تو..تنهایی کجا بذارمت و برم….

_ از تنهایی بمیرم…آل ببرتم…چه میدونم سکته کنم…اصلا بچه به دنیا بیاد،راضی ترم تا برم ور دل مامانت……عصبی تر داد میزنم: چی خیال کردی میلاد…مگه من یادم میره تو ویلا چیا بهم گفت…

چشماشو رو هم فشار میده…..مشخصه مبخواد آرومتر شه تا حرف بزنه: الان دیگه میدونن کی هستی و از کجا اومدی..دیگه حرفی نمیزنن که ناراحت شی….

سرمو به معنی نه تکون میدم و میگم: نوچ…اصلا….ابدا….هرگز…مگه بیشتر از دو سه  روزه؟…همینجا میمونم تا بیای…مشکلی هم برام پیش بیاد بهت زنگ میزنم…..

بشقاب برنج و قرمه رو جلوم میذاره و میگه: روزی هزار بار خدا رو شکر کن که بارداری…وگرنه رو همین میز بد بلایی سرت میاوردم تا دیگه نتونی جلو روم اینقد نوچ نوچ کنی…

دقیقا زد تو خال…من روزی هزار بار نه…دو هزار بار خدا رو شکر میکنم که با اومدن این بچه زندگیم از اون رو به این رو شد…..

اولین قاشق رو میذارم دهنم…انصافا بدجور خوشمزه است…

قورت میدم و میگم: عجب کدبانویی دارم من….

اخم میکنه و با حرص میگه: زهر مار…..

با تصورش با پیشبند و کلاه که عین کدبانوها پشت اجاق وامیسه و آشپزی میکنه بلند میزنم زیر خنده…

_ بخدا با همین کفگیر میزنم تو سرت…

میگه کفکیر و من دوباره با پیشبند و کلاه و کفگیر تصورش میکنم و بلندتر از قبل میخندم…

برا خودشم میکشه و پشت میز میشینه….

اونقد خندیدم که از گوشه ی چشام اشک میاد….

با ته مایه ی خندم رو بهش میگم: اخیشش…نمردیم و یه دل سیر خندیدیم…

_ ته هر یه دل سیر خندیدن گریه است…پس مواظب باش به گریه نیفتی….

جدی میگه و من چیز دیگه ای نمیگم و به غذا خوردنم ادامه میدم….

 

*

راوی

( دست بردار هدا….تو رو خدا بیخیال میلاد شو…داره زندگیشو میکنه….قضیه ی بچه دار نشدن تو رو نفهمید….نوید رو هم متوجه نشد…تا رسوامون نکردی بکش کنار از این ماجرا..)…

مینویسه و میفرسته برا هدا….

هر کار میکنه نمیتونه با خودش کنار بیاد…هدا ریشه ی حاج شریفی رو نشونه گرفته….بحث آبروی خانواده ی شوهرشه…چنین فیلمی بیاد بیرون آبروی میثاق هم میریزه….میلاد بیچاره چه بلایی سرش میاد….گناه که نکرده یه زمانی عاشق هدا بوده،اون خودش ولش کرده و رفته پی خوشیش…حالا که برگشته چی رو میخواد جمع کنه….پشیمونی سودی نداره و هدا نمیخواد اینو قبول کنه….

صدای زنگ پیام،باعث میشه فورا دستشو دراز کنه و موبایل رو برمیداره و پیامو میخونه…..

( کاری که بهت گفتمو انجام بده عسل….این تیر آخرمه…نشه دیگه ول میکنم و برمیگردم…اینبار رو کمک کن…دیگه چیزی ازت نمیخوام.. )…..

گوشی و پرت میکنه رو تخت و زیر لب میگه: لعنتی تیر آخرت که هممونه رسوا میکنه….

شک نداره که هدا کاری رو که میخواد انجام میده….بدون هیچ ردی از خودش..از بچگی باهام بزرگ شدن و عین کف دست میشناستش…کار براش نشد نداره….

شماره ی میثاق و میگیره و سمت پنجره ی اتاقش میره…به سه بوق نمیرسه که جواب میده….

_ جونم فداتشم…

چشماشو محکم میبنده…میثاق اگه بفهمه با هدا همدست بوده جای جونم چی بهش میگه…اصلا دیگه جوابشو میده….

_عسل؟…صدامو داری؟…

آب دهنشو قورت میده و میگه: سلام عزیزم،.خوبی؟…

_ قربان یو…چطوری خوشگله؟…

_ خوبم میثاق…چه خبرا؟..کجایی؟..

_ کجا میخواستی باشم این وقت شب… خونم دیگه؟…

_ چه خبر؟…کیا خونن؟…فرنوش نیومده هنوز؟…

_ نه،..خونه تنهام….جات خالی عسل….اوووف اگه بودی الان صدای جیغات تو خونه میپیچید…

استرس و نگرانی اجازه نمیده مثل همیشه به شوخی های میثاق بخنده،…

_ مگه میخوای بکشیم که جیغ بزنم؟…

_ نه یه کار دیگه ای دارم باهات……..خوبی عسل؟..صدات یه جوریه….

تو دلش لعنتی به خودش میفرسته و نفس عمیقی میکشه تا یکم رو به راه شه….

_ خوبم عزیزم….حق با توعه کاشکی الان پیشت بودم…

خنده ی میثاق که بلند میشه نفس راحتی میکشه…

_ آهاا پس زدی بالا…..

_ بی ادب…

_ چرا بی ادب، یه چیز کاملا طبیعیه…حق مسلم ته عزیزم…

میخنده و میگه: بکش بیرون از این بحث تا به فنامون ندادی آخر شبی…‌…ببینم چه خبرا دیگه؟…از میلاد چه خبر؟… بالاخره میره کیش یا نه؟…

تو دلش دعا میکنه جواب میثاق نه باشه و بگه که میلاد نمیره…

_ آره فک کنم…تا همین بعدازظهری که گفت میره….

کاش میشد به میثاق بگه نذار بره…ولی حیف که پای خودشم گیره…

_ لیلا چی؟….میاد خونه شما؟…یا خونه خودش میمونه؟….

_ نمیدونم خبری ندارم….نکنه دلت برا هم عروست تنگ شده؟…

میخنده و در جواب میثاق میگه: من چیکارش دارم… همینطوری پرسیدم….برا اینکه باردار میگم…نمیشه که تنها بمونه….

_ اینش دیگه به خودش و شوهرش بستگی داره…

جوابی که میخواست بشنوه از میثاق رو نمیشنوه..‌‌اصلا برا همین بهش زنگ زده بود‌…میخواست بدونه لیلا خونه میمونه یا نه……

به دروغ بلند میگه: چشم مامان الان میام…

_ میثاق مامان داره صدام میزنه…

_ باشه عزیزم بعدا بیا وات….فعلا…

تماسو قطع میکنه و میشینه رو تخت….نه میتونه شاهد به هم ریختن خانواده ی شوهرش باشه نه کاری از دستش بر میاد……

 

 

*

_ دیگه خیلی طول بکشه سه روزه،…هر مشکلی داشتی بهم زنگ بزن….اگه تو دسترس نبودم به مامان و میثاق زنگ بزن….

_ هزار بار گفتی گفتم باشه…

_ از خونه هم نمیزنی بیرون فهمیدی؟…

_ باشه….اصلا چطوره یه دوربین بهم وصل میکردی بعد میرفتی…

چمدونش رو میکشه و سمت در بیرونی میره…

_ اینم فکر بدی نبود…ولی دیر گفتی و وقتش رو ندارم الان…

_ واقعا که…

میخنده و کفشاشو پا میکنه…..اولین بار که میخواد جایی بره و برا چند روز تنهاش بذاره…..بهش نگاه میکنه و دستشو میگیره و محکم بغلش میکنه…منکر حس دوست داشتنی که تو دلش جوونه زده نمیشه….

_ کشتیم میلاد….

ولش میکنه که از بغلش بیرون میاد و نفس عمیقی میکشه….

_ نزدیک بود به ملکوت اعلی بپیوندم،.چرا فشارم میدی….

میزنه رو نوک بینیش و میگه: خیلی وقت بود درست و حسابی فشارت ندادم…میدونی چند روزه تحریمم….

با ناز میخنده….هنوزم بعد از این همه مدت لپ هاش با شنیدن این حرفا سرخ میشه…

_ مگه من گفتم….دکتر گفته فعلا رابطه نداشته باشین….

دوباره به خودش میچسبونتش اینبار آروم و بدون فشار.‌‌…

_ دکتر که خبر از کمر داغون من نداره… شک نکن برگردم یه دلی از عزا در میارم….حق اینکه آخ آخ کنی هم نداری….

میگه و لبهاشو رو لبهاش میذازه و آروم و پر احساس میبوسه….

دمای بدن هر دو نفرشون میره بالا و دلشون نمیخواد حالا حالا از هم دل بکنن….

اینقد میبوسه که نفس لیلا کم میاد….به لبهاش نگاه میکنه کبود کبود…‌.

میخنده و میگه: اینم از شاهکارم…..

_ کبود شدن آره؟…

_ بدجور….این مقدمه رو داشته باش تا چند روز دیگه که برگردم….

_ اینجوری بخوای وحشی بازی در بیاری که چیزی از بچه م نمیمونه.‌‌‌‌‌….

کیف و چمدونش رو برمیداره و با خنده میگه: نه پسرم عاقله…باباشو درک میکنه….میدونه به خاطرش این چند ماه دلم خون شد….

آخرین بوسه رو هم رو لبهای لیلا میکاره و از خونه میزنه بیرون….‌

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x