رمان در مسیر سرنوشت پارت ۷۹2 سال پیش۲ دیدگاه* کارت بانکی رو از تو جیبش درمیاره و سمتم میگیره…. _اگه چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن… _ چشم…چشم…. _ لیلا نبینم از کسی چیزی گرفتی یا چه میدونم…
رمان لیلیان پارت۶۵2 سال پیش۵ دیدگاه پیش از اینکه پاسخ سلامم را بدهد، دست دور گردنم حلقه میکند و میگوید: – الهی دورت بگردم عروس قشنگم، خوش اومدی مادر. میخندم و…
رمان رخنه پارت ۱۲۸2 سال پیشبدون دیدگاه کش و قوسی به بدن گرفتهام دادم و سرم و روی سینهی حافظ جا به جا کردم. – اوهوم، یادمه، به خاطر کار های جنابعالی نتونستیم جایی…
رمان تو رادر بازوان خویش خواهم دید پارت ۱۰۲2 سال پیشبدون دیدگاه _ آمادهای؟ یک، دو، سه یکی از پسرها، که مقابلش نشسته بود گفت: _ اوه، این چه سخته. دختری دیگر گفت: _ چه شانسی داری،…
پارت 58 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه به سمت مامان رفتم، سر مامان روی سینه ام نشست صورت مامان و بین دست هام گرفتم تهمینه: مامان جونم تروخدا گریه نکن تیرداد برمیگرده مامان همینطور که گریه…
رمان مادمازل پارت ۷۴2 سال پیش۱ دیدگاه داد زدم: -ربطش اینکه که چون تو خواهرشو ول کردی اون هم ارتباطشو بامن قطع کرد…. دیگه رهام بی رهااااام…..میفهمی؟ رهامی که واسه رسیدن بهش…
پارت 57 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه … با خوشحالی از اتاق تیرداد بیرون زدم پر انرژی به سمت بابا بزرگ رفتم و یه ماچ ابدار از لپش گرفتم بابا بزرگ: تیرداد…
رمان وارث دل پارت ۸۶2 سال پیشبدون دیدگاه _چرا اونوقت.. _خوب مادرت بنده خدا راحت نیست شاید می خواد ازاد باشه من اینجا مزاحمت ایجاد می کنم چشم هاش رو توی حلقه چرخوند و نگاه…
رمان در مسیر سرنوشت پارت ۷۸2 سال پیش۱ دیدگاه بهش نگاه میکنم….بدون پلک زدن…باورم نمیشه که بلیط برا اهواز گرفته باشه…..یعنی میخواد بره اهواز چیکار کنه…سه تا بلیط برا سه نفرمون که….دیدم که بار های بار میرفت اهواز…
رمان لیلیان پارت ۶۴2 سال پیشبدون دیدگاه – امشب زیاد متعجبم میکنی سیدعلیرضا! من توی این چندماه زندگی مشترکمون نه عادت به این همه توجه داشتم نه این همه محبت که نمیدونم دلیلش چیه!…
رمان رخنه پارت ۱۲۷2 سال پیش۴ دیدگاه : – رونت چرا کبوده؟ نگاهم به نقطهای که داشت نگاه میکرد رفت. درست کنار رونم کبود بود، کمی فشار دادمش که درد کرد، مشخص بود تازه این کبودی…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۱۰۱2 سال پیشبدون دیدگاه یادش آمد که آخرین بار، دعوتش را رد کرده بود. _ خودمم فکر نمیکردم بیام… لوا، با وجود تمام تلاشش برای خوب بودن، چندان موفق نبود. بیاراده، خاطراتی…
رمان مادمازل پارت ۷۳2 سال پیش۱ دیدگاه تو حیاط قدم رو میرفتم و انتظار سر رسیدن فرزام رو میکشیدم. نرفتم داخل چون نمیخواستم صدامون به گوش کسی برسه. اینجاهم نمیومدم بازهم بهونه میاورد که…
رمان وارث دل پارت ۸۵2 سال پیشبدون دیدگاه _اهان.. شما در مورد من بهش گفتید بابا قبلا گفته که دوست ندارم کس غریبه ای جز خودمون از زندگی من بدونه بابا.. بابا سرش رو تند تکون…
رمان در مسیر سرنوشت پارت ۷۷2 سال پیش۴ دیدگاه فقط خدا میدونه چقد هیجان زده و غافلگیر شدم…با دیدن شمع عدد بیستی که فرنوش میذاره رو کیک از هر طرفی تیکه هایی که به میلاد میندازن رو…