رمان لیلیان پارت ۶۴

4.4
(39)

 

 

 

– امشب زیاد متعجبم میکنی سیدعلیرضا!

من توی این چندماه زندگی مشترکمون نه عادت به این

همه توجه داشتم نه این همه محبت که نمیدونم دلیلش

چیه!

پوزخند زده و ادامه میدهد:

– شاید هم برای ماستمالی کردن گندهایی که زدی

داری تلاش خودت رو میکنی تا

اینبار من حرفش را میبرم.

 

– کم لطفی نکن، من همیشه حواسم بهت بود، فقط

ابرازش نمیکردم.

و آره، میخوام جبران کنم.

این اجازه رو بهم میدی؟!

میشه ببخشی؟ میشه ببخشی و بگذری و برگردی

خونه؟ میشه لیلیان؟

کفری نگاهم میکند.

– بعضیها هم اینجوریان، این مدلیان که فکر

میکنن هرکاری کنن با یه ببخشید و چهارتا قربون

صدقه همه چی تموم میشه و از یاد آدم میره.

اما نه، حقیقت اا نمیشه.

التماس را در صدایم میریزم.

– خواهش میکنم ازت لیلیان.

میشه برگردی؟

 

خیره با چشمهایی که اشک حلقه زده در آنها قلبم را

میسوزاند، نگاهم میکند و میگوید:

– شرط دارم.

 

“لیلیان”

وقتی میگویم شرط دارم، منتظر نگاهم میکند.

میخواهم مسئله را باز کنم و بگویم قبل از هرچیزی

باید یک خط قرمز پررنگ دور خالهاش و آن دختر

عفریته ی خانه خراب کنش بکشد، اما زبان به دهان

میگیرم و دندان در جگر فرو میبرم که اسم

منحوسش را نیاورم.

 

که حداقل علناا نگویم آنقدر احمق هستم که مقابل تویی

که پای نفر سوم را به زندگیمان باز کردهای، نشسته ام

و میخواهم شرط و شرو ط برگشتن بگذارم.

تصمیم میگیرم در اینباره سکوت کنم و حرفش را

پیش نکشم.

میگوید:

– خب بگو دیگه، به چی فکر میکنی؟

پوست لبم را از میان دندانهایم رها میکنم و میگویم:

– من دادخواست طلاق دادم

.

چنان با صدای بلند میپرسد:

– چی؟!

 

که احساس میکنم همه نگاهمان میکنند و از شدت

خجالت بدون چرخاندن سرم به اطراف میگویم:

– هیس!

اما او با چشمهایی گرد شده نگاهم میکند و عصبی و

شوکه شده میپرسد:

– چیکار کردی تو؟

نگاه از او میگیرم.

– بهت که گفته بودم، منتها فکر کردی الکی میگم.

کلافه نامم را صدا میزند.

– لیلیان!

 

با جدیت میگویم:

– من برمیگردم ولی این رو بهت اخطار میدم که

حواست رو جمع کنی، تا زمان رسیدن اون احضاریه

فرصت داری که بهم ثابت کنی این زندگی رو واقع اا

میخوای، وگرنه

دندان بر هم میساید:

– اینطوری نگو لامصب، دیوونه ام نکن.

اگه نمیخواستم که اینجا نبودم و انقدر اصرار به

برگشتنت نمیکردم.

– من اطمینان خاطر میخوام.

نفسی میگیرد و میگوید:

 

– باشه، تو فقط بیا، من بهت ثابت میکنم.

کمی میانمان به سکوت میگذرد و او میپرسد:

– امشب میای خانومم؟ بگو که میای، لطف اا.

و من فقط نگاهش میکنم و دل ابله م برای لرزش

دستش میلرزد.

 

جواب میدهم:

– نمیدونم باید فکر کنم.

میخندد و استرس را پس خندهاش حس میکنم.

 

– ببین، من گفتم ناز کن نازت خریدار داره.

اما خدایی داری اذیت میکنی.

بیا بریم از خونه ی داییات وسایلت رو برداریم و بریم

خونه ی خودمون.

نگاهی به مهدی میاندازم.

اگر باز امشب از او دور شوم قطعاا به جنون میرسم.

سیدعلیرضا دستش را روی میز حرکت میدهد تا دستم

را بگیرد و من دوباره دست عقب میکشم و باری

دیگر با جدیت میگویم:

– اگر دارم برمیگردم، به خاطر مهدیه، پس بهم دست

نزن، کاری به کارم نداشته باش.

کمی مات نگاهم میکند و بعد سر تکان میدهد و

میگوید:

– باشه، میدونم به زمان احتیاج داری.

 

چپ چپ نگاهش میکنم و میگویم:

– شاید گذر زمان هم چندان مؤثر نباشه.

آرام میگوید:

– باشه عزیزم، غذات رو بخور بریم.

کمی بعد میآید سمتم و مهدی را از آغوشم میگیرد و

میگوید:

– میای بریم یه کم خرید کنیم؟

سوالی نگاهش میکنم و میگوید:

– قبل از عید که خرید نرفتیم، الان بریم.

 

لب میزنم:

– نه، حوصله اش رو ندارم.

ساک را برمیدارد و میگوید:

– باشه، پس هر وقت دوست داشتی میریم.

میایستم و گل را برمیدارم و دنبالش راه میافتم.

سوار ماشین میشویم و میگوید:

– پی میریم خونه ی داییات، باشه؟

با تکان دادنم سرم پاسخ میدهم و میبینم که لبخند به

لب استارت میزند و میگوید:

 

– خداروشکر.

 

سیدعلیرضا در سالن پذیرایی نشسته و من به اتاق

آمده ام تا چمدانم را ببندم.

چند تقه به د ر با ز اتاق میخورد و ایرج را میبینم که

میگوید:

– میشه بیام تو؟

– آره.

داخل میشود و با صدایی آرام میگوید:

– مطمئنی؟

 

نگاهش میکنم.

– اینکه داری برمیگردی پیشش، مطمئنی که پشیمون

نمیشی؟

صادقانه جواب میدهم:

– نه، اصلا ا مطمئن نیستم، فقط میخوام یه شانس به

خودم و اون و زندگیمون بدم.

میپرسد:

– داری بهش ترحم میکنی؟

 

به اعماق ذهن و قلبم رجوع میکنم.

– خب من به خاطر مهدی

 

میان حرفم میگوید:

– لیلیان من درمورد مهدی حرف نمیزنم، دارم

درمورد همسرت سوال میپرسم.

با پوزخندی که اینبار خودم را نشانه گرفته میگویم:

– نه که بگم ترحم نیست، که هست.

اما، اما وقتی فکر میکنم، میبینم در کمال تعجب

دوستش دارم! شاید اولین باری باشه که لب به اعتراف

این حس باز میکنم.

با چشم هایی تنگ شده نگاهم میکند.

– هنوز نمیخوای اون علت اصلی ای که باعث شد از

خونه بیرون بزنی رو بهم بگی؟

 

میخندم و اشکهایم را با پشت دست پاک میکنم.

– ول کن ایرج، من حتی به خودش هم نگفتم، به روش

نیاوردم! میخوام مثل کبک سرم رو بکنم زیر برف،

میخوام خودم رو به ندونستن بزنم تا ببینم چی قراره

پیش بیاد.

میایستد و میگوید:

– باشه، هرطور خودت صلاح میدونی، امیدوارم از

حرف نزدنت پشیمون نشی.

زیپ چمدان را میبندم و میگویم:

– منم همینطور، اما از بع د امشب، هر چیزی که بشه،

حداقل من خیالم از بابت خودم راحته که همهی تلاشم

رو کردم، که بهش فرصت دادم و اگه نشه، پس یعنی

مشکل از اونه!

 

یک تای ابرویش بالا میرود.

– اما رابطه دو سر داره لیلی.

نمیشه که اون یک قدم سمتت برداره و تو فقط ساکت

و ساکن نگاهش کنی و عملا ا کاری انجام ندی.

اگر میخوای رابطه ی داغون شدتون رو زنده کنی،

صرفاا برگشتنت به خونه کافی نیست.

کلافه میگویم:

– یعنی چی؟

– یعنی اینکه باهاش سرد نباش.

هماهنگ میکنم و برات یک روز درمیون جلسه ی

مشاوره میذارم، دل بده تا زودتر وضع روحیات اکی

بشه.

 

جبهه میگیرم و میگویم:

– مگه فقط منم که نیاز به مشاوره دارم؟

پس سید چی؟ اونه که نمیتونه خشمش رو کنترل کنه.

– باشه، من خودم باهاش صحبت میکنم.

 

میایستم و دست دور گردنش حلقه میکنم و میگویم:

– ممنونم ازت، این مدت خیلی اذیتت کردم.

میخندد و دست پشت کمرم میزند.

– نزن این حرف رو.

 

امیدوارم از این به بعد فقط شادی رو توی چشمهات

ببینم.

از او فاصله میگیرم و میگویم:

– فقط اگه میشه در مورد مریضیاش، با خودش

صحبت کن، نمیخوام من چیزی بگم که بفهمه نگرانم.

کوتاه میخندد.

– ای دخترهی تخس.

باشه، به نظرم باید آروم آروم بهش بگم.

یکی از دوستهای نزدیکم که این سالها باهاش در

ارتباط بودم، مرکز تشخیص پارکینسون داره.

باهاش یک قراری میذارم تا بعد از تعطیلات باهم

بریم اونجا.

 

باز هم قلبم خودش را به در و دیوار قفسه ی سینه ام

میکوبد.

– یعنی به نظرت بیماریاش پیشرفت کرده؟

شانه بالا میاندازد و میگوید:

– خب باید به واسطه ی دکترش ارزیابی بشه.

ولی چیزی که من میدونم اینه که استرس این حالت

رو تشدید میکنه.

حالا که داری میری، یه کم بیشتر باهاش سازش کن.

سخت است اما سر تکان میدهم و آرام میگویم:

– باشه، سعی میکنم.

با هم از اتاق بیرون میرویم.

 

سیدعلیرضا در حالیکه مهدی را در آغوشش جابهجا

میکند میایستد، جلو میآید و دستهی چمدان را از

دستم میگیرد و میپرسد:

– بریم؟

– بریم.

رو به ایرج میگوید:

– ممنون ایرج خان.

این مدت خیلی زحمت کشیدید، انشاالله جبران کنیم.

ایرج میخندد و دست سر شانهی او میگذارد.

چیزی که عجیب است این است که به نظرم این دو با

یکدیگر صمیمی به نظر میرسند!

 

– خواهش میکنم، کاری نکردم، امیدوارم شرایط

بینتون بر وفق مراد باشه.

سیدعلیرضا میخندد.

– من هم همینطور، منزل ما هم تشریف بیارید،

خوشحال میشیم.

اشارهای به من میکند.

– لیلیان هم خیلی دوستتون داره، حتماا خودتون بهتر از

من میدونید.

میخندد و میگوید:

– میام، هروقت اوضاع تون حسابی گل و بلبل شد،

زنگ بزنید دعوتم کنید.

 

سیدعلیرضا هم میخندد و میگوید:

– به چشم، حتم اا.

زیادی تعجب میکنم، تا جایی که میدانم، او از ایرج

خوشش نمیآمد، چه شده که انگار نظرش تغییر کرده؟

مهدی را به من میدهد و پس از خداحافظی از ایرج

بیرون میرویم.

 

نزدیک خانه ایم که با استرس میگویم:

– زشت نیست دست خالی بریم؟

با تعجب میخندد.

 

– خونه ی خودت میخوای بیای ها!

سمتش میچرخم.

– منظورم پیش حاج سید و حاج خانومه.

یه جورایی روم نمیشه باهاشون روبه رو بشم.

داخل کوچه مان میپیچد و میگوید:

– نه، زشت نیست.

با پدر و مادرم که قهر نکرده بودی، با اونها که

مشکلی نداشتی.

در ضمن، همونقدر که این چندوقت من رو مقصر

دونستن، تو رو محق میدونن، پس از روبه رو شدن

باهاشون نگران نباش.

 

راست میگوید، وقتی از پلهها بالا میرویم و آرام چند

تقه به درشان میزنم و در را باز میکنند، حاج خانم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x