… با خوشحالی از اتاق تیرداد بیرون زدم
پر انرژی به سمت بابا بزرگ رفتم و یه ماچ ابدار از لپش گرفتم
بابا بزرگ: تیرداد چش بود
تهمینه: درگیر رفیقشه که تو کماس
بابا بزرگ: انشالله که خدا شفاش بده
لبخندی زدم و سرم و رو پاهای بابا بزرگ گزاشتم و به هرمس که گوشه ای ایستاده بود نگاه کردم
با حضور هرمس رفتار بد تیرداد و به کل فراموش کرده بودم و دیگه اون انرژی منفی قبل و نداشتم
غرق در نگاه هرمس بودم که دسا بابا بزرگ روی موهام نشست و گفت: دخترم بهتره بری تو اتاقت بخوابی
لبخند پهنیبه لب هام نشست اروم از جا بلند شدم و زیر لب با اجازه ای گفتم و به اتاق رفتم
هرمس زود تر از من به اتاق رسیده بود لبخندم بزرگ تر شد و به سمت تختم حرکت کردم
تو کل این مدت لبخند لحظه ای از لب هام برداشته نشده بود
دست های لطیف هرمس روی گونه هام نشست و من غرق در ارامش به خواب رفتم
…
با صدای جر و بحثی از خواب پریدم
هاج و واج به اطراف نگاه کردم اتاق تو تاریکی فرو رفته بود
با بی حالی از جا بلند و شدم و کلید برق و زدم با روشن شدن اتاق چشم هام همه جارو تار دید اما بعد چند ثانیه همه هیچ و واضح دیدم با صدای شکسته شدن شیعی به خودم اومدم و سریع خودم و به بیرون اتاق رسوندم
اولین چیزی که توجه ام و جلب کرد دست های مشت شده ی بابا بود و بعد از اون صورت سرخ شده ی تیرداد
تهمینه: چیشده
پوزخند صدا دار تیرداد سکوت و شکست
حاج بابا: ببین پسرم
تیرداد: به من نگو پسرم من پسر تو نیستم
حاج بابا: من در حق برادرت و مادرت لطف کردم من خواستم دستشون و بگیرم
تیرداد: ولی ریدی به زندگیمون
حاج بابا: تو که بدی ندیدی
تیرداد با سرعت به سمت در خروجی حرکت کرد
بابا: تیرداد وایسا پسر
مامان: پسرم کجا میری بمون صحبت میکنیم
تیرداد عمیق به صورت مامان نگاه کرد بدون هیچ حرفی از خونه خارج شد
مامان روی زمین لیز خورد و شروع به گریه کردن کرد
اینجا چخبر بود
….