رمان لیلیان پارت۶۵

4.4
(40)

 

 

 

 

 

پیش از اینکه پاسخ سلامم را بدهد، دست دور گردنم

حلقه میکند و میگوید:

– الهی دورت بگردم عروس قشنگم، خوش اومدی

مادر.

میخندم و گونهاش را میبوسم.

– خدانکنه، دلم براتون تنگ شدهبود، خوبید؟

با خنده اشک میریزد و میگوید:

– شماها خوب باشید ما هم خوبیم مادر.

با صدایی آرامتر میگوید:

 

 

 

– نمیدونی این چندروزه چهقدر جات خالی بود که.

حاج سید هم جلوی در میآید.

سلام و احوالپرسی میکنیم و با لبخند میگوید:

– خوش برگشتی دخترم.

اشارهای به مهدی میکند و میگوید:

– نمیدونی چی به این بچه گذشت باباجان.

تلخ لبخند میزنم و خجالتزده نگاه میگیرم.

حاج خانم میگوید:

– علیرضا هم مثل مرغ سر کنده بود به خدا از نبودت

داشت دیوونه میشد بچم.

 

 

 

حاج سید اشارهای به داخل خانه میکند و آرام

میگوید:

– هیس! یواشتر خانوم، همه که نباید بشنون.

تازه حواسم به دو جفت کفش زنانه ی پشت در جلب

میشود و در همین لحظه سیدعلیرضا هم چمدان به

دست از پله ها بالا میآید.

میخندد و رو به پدر و مادرش میگوید:

– این هم از عروستون.

مادرش با خنده انگشت اشارهاش را روی بینیاش

میگذارد و میگوید:

– آروم، خاله و نگار اینجاان.

 

 

 

با شنیدنش خون در رگهایم یخ میزند و نگاهم به

سیدعلیرضا میافتد که کبود شده!

 

 

 

در لحظه ای اخم جای لبخندش را میگیرد.

حاج سید میگوید:

– بیاید داخل.

میخواهم بهانه بیاورم اما سیدعلیرضا زودتر از من

میگوید:

– مرسی مزاحم نمیشیم، ما میریم بالا.

بریم لیلیان.

مادرش بهت زده میگوید:

 

 

 

 

– وا علی! مادر بیا یه سلام احوالپرسی بکن حداقل

مشتاقم بدانم او چرا اینطور سرخ و کبود و برافروخته

شده.

باری دیگر با جدیتی که تا به حال ندیدهام موقع حرف

زدن با مادرش به کار ببرد میگوید:

– نه مادر، نمیایم، شبتون بهخیر.

بدون اینکه منتظر شود چیز دیگری بشنود از پله ها

بالا میرود و خطاب به من که هنوز سر جایم

ایستادهام میگوید:

– بیا دیگه لیلیان جان.

 

 

و من در پس فکرهایی که ذهنم را با شنیدن اسم نگار

آشفته کرده، میاندیشم که تابه حال نامم را با پسون د

جان از زبانش شنیده بودم؟

به حرفهای ایرج فکر میکنم، به اینکه بهتر است

حالا که آمدهام، کینه هایم را همینجا، میان پله ها، پیش

از رسیدن به در خانه، جا بگذارم و بعد داخل شوم.

تا شاید بتوانم پس از مدتها، به خاطر خودم هم که

شده، به آرامشی نسبی برسم.

ولی میتوانم؟ شدنیست؟

در خانه باز است، داخل میشوم و قبل از اینکه

تصویر زشت و زنندهی او در خاطرم تداعی شود،

چند نفس عمیق میکشم و زیرلب صلوات میفرستم تا

بتوانم آرامشم را حفظ کنم.

سمت آشپزخانه میروم، لیوان آب را به لبهایش

چسبانده و آن را یک نفس سر میکشد.

میگویم:

 

 

– لطفا برای من هم آب بریز.

لیوانی سمتم میگیرد.

نمیتوانم جلوی زبانم را بگیرم و کنجکاویام را کنترل

کنم که میپرسم:

– چرا یکدفعه انقدر عصبی شدی؟

دستهایش را روی میز غذا خوری قرار داده و آنها

را ستون تنش کرده است.

میگوید:

– سعی کن دیگه هیچوقت با خاله ام روبهرو نشی!

سوالی نگاهش میکنم و ادامه میدهد:

– اگر زمانی من خونه نبودم و احیانا باهاشون رو به

رو شدی و خواستن مهدی رو ببینن، اجازه نده!

 

 

 

 

این جواب سوالم نبود، شاید بدجنسی باشد اما نمیتوانم

خوشحال نشوم.

 

مهدی خوابیده، ساعت از یک شب گذشته، سیدعلیرضا

روی تخت نشسته و کتاب به دست گرفته اما کاملا ا

مشخص است چیزی نمیخواند و من هنوز بدون اینکه

لباسهایم را عوض کرده باشم، مرددم که برای خواب

به اتاق بروم یا در سالن پذیرایی روی کاناپه بخوابم.

متوجه میشوم که حواس او هم پ ی من است و انگار

از ماندن من در اتاق مهدی کلافه میشود که میبینم

از روی تخت بلند میشود و سمت این اتاق میآید.

مقابل من که روی زمین، کنار تخت مهدی نشستهام،

خم میشود و آرام و زمزمهوار میگوید:

– نمیخوای بخوابی؟

 

 

نگاهی به مهدی میاندازم.

– همینجا میمونم.

کنج لبش بالا میرود.

– اینجا که نمیشه، تنت خشک میشه روی زمین.

لباسهات رو عوض کن.

– باشه بعد اا عوض میکنم.

شما برو بخواب لطف اا شب به خیر.

انگار حرفم را نشنیده که دستش را جلو میآورد و

دستهی شالم را میگیرد، خودم را عقب میکشم و

عصبی اما آرام میگویم:

– مگه نگفته بودم سمتم نیا و بهم دست نزن؟!

 

با حفظ همان لبخند میگوید:

 

– خب حرفت رو نشنیده گرفتم.

شالم را که از روی سرم برمیدارد، جلوتر میآید و

لبهایش را روی موهایم قرار میدهد.

چشمهایم ناخواسته بسته میشود، او قصد عقب رفتن

ندارد و لبهای من هم انگار به هم دوخته شدهاند که

به اعتراض باز نمیشوند.

عمیق موهایم را میبوید و من حس میکنم جریان برق

 

به تمام تنم وصل شده و بوسهاش باعث میشود

چشمهایم را باز کنم و به خودم بیایم.

از زیر تنش کنار میروم و میایستم و سعی میکنم با

حالتی ناراضی بگویم:

– شب، شب به خیر دیگه.

 

 

 

میخندد و بیخیال نمیشود که مقابلم میایستد.

– بیا بریم بخوابیم انقدر لج نکن.

با تصور اینکه تن زنی جز من روی آن تخت قرار

گرفته، موهای تنم راست میشوند.

یک قدم عقب میروم، سرم را به چپ و راست تکان

میدهم و میگویم:

– روی کاناپه میخوابم.

 

 

 

“علیرضا”

نزدیک صبح است و او به خواب رفته و من نشسته

کنار کاناپه نگاهش میکنم.

 

 

چشم باز میکند و با دیدن من هینی کوتاه میکشد و

مینشیند.

دست روی قلبش میگذارد و چپ چپ نگاهم میکند.

– ترسیدم، چرا اینجایی؟

برای منی که چندان اهل بروز دادن احساساتم نیستم،

سخت است تا از حالات درونیام حرف بزنم، اما

نمیخواهم باز هم اشتباهات قبلا ا را تکرار کنم که

میگویم:

– دلم برات تنگ شده، گفتم بیا روی تخت بخواب

نیومدی، منم خوابم نبرد، اومدم نشستم پیشت.

متوجه نگاه پر تعجبش میشوم و میگویم:

– حالا میای بریم روی تخت بخوابیم؟

 

 

 

 

به خدا این مدت خواب درست و حسابی نداشتم، الان

هم صبح شده هنوز نتونستم بخوابم.

زیرلب زمزمه میکند:

– من روی اون تخت نمیخوابم.

– آخه چرا؟

رو سمتم میکند و با لحنی عصبی میگوید:

– چون کثیفه!

– نمیفهمم منظورت رو.

عصبانیت از تک تک حرکاتش مشخص است.

میایستد و تند سمت اتاق میرود.

 

 

 

 

دنبالش میروم و تکیه زده به چهارچوب در نگاهش

میکنم.

حرکاتش هستریک است و انگار چندان متوجه نیست

که چه کار میکند.

تمام تنش میلرزد و هق هق میکند.

رو تختی را نامرتب و کج و کوله تا میزند.

پارچههای رو بالشتی را عصبی در میآورد و پشت

سر هم میگوید:

– نمیخوام، نمیام اینجا، چون، چون نجسه.

این تخت کثیفه، نجسه.

نمیخوام دوستت داشته باشم.

گفتم بهم دست نزن که چندشم نشه.

نمیدانم باید چه واکنشی نشان دهم، انگار خشکم زده و

لیلیان مثل ابر بهاری میبارد و ادامه میدهد:

– تمام این خونه، همه جا، میبینمش.

 

 

 

 

داره عذابم میده، حس میکنم بوی تنش اینجا، جا

مونده!

سمت کشویش میدود.

لباسهایش را بیرون میریزد و با صدایی که هرلحظه

بیشتر تحلیل میرود، میگوید:

– تنش بود!

لباس خواب بنفشش را از کشو بیرون میکشد و تلاش

دارد پارهاش کند و با نفسی که کم آمده میگوید:

– این تنش بود و تو، تو باهاش خوابیدی!

نباید م ن خر دلم برات بسوزه!

تو باهاش خوابیدی علی، باهاش خوابیدی روی همین

تخت!

 

سرم داغ میشود و انگار از گوشهایم دود بیرون

میزند.

هرچه بیشتر میگوید، کمتر میفهمم!

سمتش میروم، روی پاهایم مینشینم، کمرش را

ماساژ میدهم تا راحتتر نفس بکشد و او بلندتر گریه

میکند.

در این چهار پنج دقیقه یک دفعه چه شد؟

هول شده میپرسم:

– آخه فدات بشم، من که نمیفهمم تو چی میگی.

چرا کثیفه؟ چرا نجسه؟ من با کی خوابیدم؟

سرش روی قفسه ی سینه ام میافتد.

از ته دل زار میزند.

– من خر نیستم، خودم دیدمش، لباس خواب من تنش

بود.

 

گفت تو از اون لباس توی تنش خوشت اومده!

بیجان مشت به قفسهی سینه ام میکوبد و میان

گریه هایش میگوید:

– تنت به تن اون خورده، نوازشش کردی، میخوام

بهش فکر نکنم، میخوام تصورش نکنم، میخوام آروم

باشم، ولی تو، تو خیانت کردی بهم.

میگی جبران میکنی، میگی گذشته رو فراموش کنم،

ولی چهطوری؟

قفسه ی سینه ام را چنگ میزند.

– چه طوری اعتماد کنم بهت؟ خودت جای من بودی

چیکار میکردی؟

جد اا گیج و گنگ شدهام.

 

شانه هایش را میگیرم و او را مقابل خودم نگه

میدارم.

حالاتش عصبیست.

تکانش میدهم و خیره در چشمهایش که دو دو میزند

نگاه میکنم و میگویم:

– من به تو خیانت کردم؟ چرا داری مزخرف میگی

لیلیان؟

تو متوهمی، دهن لعنتی من رو باز نکن تو رو خدا

نذار باز دعوامون بشه.

قشنگ حرف بزن بفهمم منظورت چیه؟!

هق میزند و اشارهای به لباس خواب تکه پاره شدهاش

میکند و میگوید:

– خودم این رو توی تنش دیدم، کاش نمیدیدم، کاش

نمیفهمیدم.

 

با عجز مینالم:

– توی تن کی دیدیاش لیلیان؟!

چشمهایش میرود که بسته شود اما همچنان اشک

میریزد و میگوید:

-ت، توی ت ن ت ن ن، نگار!

 

انگار روی بدنم آب جوش ریخته اند.

نه میدانم باید با لیلیا ن از حال رفته چه کار کنم و نه

میدانم جمله ای که شنیدهام را باید چه طور هضم کنم،

اصلا ا یعنی چه؟!

به خودم میآیم، فورا به آشپزخانه میروم و با لیوان

آبقند برمیگردم.

 

 

 

چشمهایش بسته شده اما تنش میلرزد و اشک از کنار

چشمهایش سر ریز شده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلو
نیلو
1 سال قبل

خداروشکر بلاخره علیرضا فهمید خیالم راحت شد قاصدکی کاش ی پارت دیگه هم بدی امروز😍🙏🏻♥

ناناز
ناناز
1 سال قبل

آخیییییییش
بلاخره لیلیان گفت بهش🥲😂💔

الهه
الهه
1 سال قبل

از اول زر میزدی دیگه جون به لبمون کردی😂

سپیده سهرابی
1 سال قبل

😂😂😂 یه ساله منتظر همین تیکه ی آخر بودم

بی نام
بی نام
1 سال قبل

کاش روزی دوپارت میزاشتین

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x