رمان مادمازل پارت ۷۴

4.3
(25)

 

 

 

 

داد زدم:

 

-ربطش اینکه که چون تو خواهرشو ول کردی اون هم ارتباطشو بامن قطع کرد….

دیگه رهام بی رهااااام…..میفهمی؟ رهامی که واسه رسیدن بهش اونهمه صبر کردم حالا ترکم کرده…برمیگرده هجونجایی که بوده و سه روزه نشده دست یکی دیگه رو میگیره تودستش و عروس میلره واسه ننه اش!

 

 

با تحکم و لحنی قاطع گفت:

 

 

-خب به درک!

 

 

خصمانه و باحرص شدیدی گفتم:

 

 

-نگو به درک…نگو به درک.من میخوامش…

 

 

 

سرزنشبار نگاهم کرد و با تاسف و انگار که خواهرش رو یه ابله تمام عیار میبینه گفت:

 

 

 

-دِ آخه احمق بیشعور میخوایش چیکار وقتی به این راحتی ولت کرده…؟؟هان؟اونم واسه خاطر یکی دیگه

 

 

خیلی سریع جواب دادم:

 

 

-اتفاقا الان دیوانه وار تر از قبل میخوامش…میدونی چرا؟چون اون غیرت داره….خواهرشو دوست داره….خاطرشو واقعی میخواد که از منی که دوستم داره بخاطر اون گذشت….پا رو من گذاشت تا دل خواهرش نشکنه که چرا طرف اونی که پا رو دلش گذاشته رو گرفته….

 

 

پوزخندی زد و گفت:

 

 

-تو زوال عقل گرفتی نیکو….تو کی اینقدر خل شدی..؟

 

 

بغضمو قورت دادم و گفتم:

 

 

-ببین….یا اون یا مرگ…من جز رهام کس دیگه ای رو نمیخوام.میفهمی؟ نمیخوام….زن بگیره باید بیای رو مزارم حلوامو بخوری!

 

 

دیوونه شده بودم.صدای داد و بیدادهام توجه بعضی از کارگرهارو کشیده بود سمتمون.

اشک می ریختم و عین کشته مردها رهام رهام میکردم.

خب کشته مرده اش هم بودم.

میخواستمش…روانیش بودم.حتی یک ثانیه….حتی یک ثانیه هم فکر نداشتنش روح و روانمو بهم می ریخت.

جدیم نگرفت.اومد سمتم و فاصله مون رو به حداقل رسوند و با بی رحمی بی توجه به صورت خیس اشکم گفت:

 

 

-گوش کن نیکو…این کولی بازی هارو واسه من درنیار.روز اولی که گفتین رستا گفتم دختر خوبیه..خوشگله…خانواده داره اما من نمیخوامش.نمیخوامش چون خودم یکی رو دارم.

گفتین نه….ترگل بشه عروس این خونه قید مارو بزن…حتی رفتین چک دادین تو محل کار ترگل آبروش رو بردین….

 

 

مات و مبهوت بهش خیره شدم.بهش چک دادیم اما آبروش رو نبردیم.حتی یادم‌مامان کلی نازشو کشید.

دختره ی افریطه معلوم نبود رفته چه دروغهایی سرهم کرده.

دستامو مشت کردم و بانفرت گفتم:

 

 

-خب..خب…خوبه خیلی خوبه..دیگه چه دروغها و چرندهایی سرهم کرده این مار هفتخط!؟ دیگه چی ها پشت سر خواهر و مادرت گفته و تو باور کردی!؟

 

 

دستشو برد بالا بزنه تو گوشم اما درست یه سانتی صورتم خودشو کنترل کرد و انگشتاشو مشت.

یه نفس عمیق کشید و بعد مشتشو آورد پایین و گفت:

 

 

– ببین…هرجور دلت میخواد فکر کن.من به تو میگم تو هم به مامان بگو.یا ترگل یاهیچکس….

 

 

لبخند تلخی روی صورت پر ازاشکم نشست.

خدایاااا….نداشتن رهام یعنی جنون.

برادرهام باید از این به بعد منو میبردن تیمارستان نه خونه.

نگاه پر نفرت و سراسر خشمی به صورتش انداختم و گفتم:

 

 

-تو خودت هم پول دوستی.دست از ترگل کشیدی چون بابا بهت گفت اگه اونو انتخاب کنی

کارخونه پر..ماشین پر…ویلاهای شمال پر…حساب بانکی سوئیس پر…

اون دوست دختر عزیزتم تا رقم چک رو دید وا رفت.زد به چاک و یه مدت با پسر دایی عزیزش ریخت روهم بعدش فهمید که اوووه…هیشکی اندازه ی فرزام گاگول من نیست…بزار برگردم اونو خر کنم بزار…

 

 

حرفمو کامل تلفظ نکرده بودم که بالاخره اون دست بیقرارش بالا رفت و با بی رحمی فرود اومد روی صورت خیس اشکم……

 

 

 

 

دستمو رو صورتم گذاشتم و ناباورانه نگاهش کردم.

باورم نمیشد فرزام بخاطر ترگل هم منو بدبخت کرده هم رستارو…

 

عقب عقب رفتم.بدون اینکه پلک بزنم اشک از چشمهام سرازیر شد.باور نداشت من بدون رهام فقط به یه چیز فکر میکنم اون هم خودکشیه!

لبهامو ازهم باز کردم.

هنوزم اشک از چشمهام سرازیر میشد.

طعم اشک رو لای لبهام چشیدم اما گفتم:

 

 

-فرزام….به جون مامان اگه رهام به من نرسه تو باید جنازه ی منو باجفت دستهای خودت زیرخاک چال کنی اما….

 

 

صدام لرزید.انگشتمو بالا آوردم و با تکون دادنش گفتم:

 

 

-اما…اما اون لحظه اینو بدون که قاتل من خودم نیستم تویی!!!تووووو

 

 

اون لحظه بااینکه سعی داشت مثل همیشه خودش رو خیلی جدی و قاطع نشون بده ولی نگرانی رو تو چشمهاش دیدم.

حس کردم دلش یه آن لرزید و شایدم باخودش تو ذهنش گفته

“نکنه این دختره ی احمق واقعا همچین غلطی بکنه”!

اما من واقعا اینکارو میکردم.

رهام از من میبرید من از این دنیا میبریدم….

نگاه آخرو بهش انداختم و پشت بهش با با قدم های سریع و گام های بلند راه افتادم سمت خروجی….

 

 

*رستا *

 

 

به طرحی که زده بودم نگاه کردم اما همون لحظه

انگار کع ازیه عالم دیگه کشیده شده باشم بیرون

چشمهامو باز و بسته کردم و خیره شدم به تصویری که طراحی کرده بودم.

فرزام بود!

لعنت به من….

چرا بعدار اینهمه مدت نتونستم از فکرش بیرون بیام !؟

کاغذی که روش طرح زده بودم رو از زیر گیره ی شاسی بیرون کشیدم و تو مشتم مچاله اش کردم. عاجزانه از خدا میخواستم حالا که قرارنیست بهش برسم لااقل اینقدر با تداعی یادش تو ذهنم آروم و قرارمو از دست ندم!

 

صدای ضربه ی آروم به در که اومد ،تخته شاسی رو از روی پاهام برداشتم و سرمو به سمتش برگردوندم.

تو خونه ی ما هیچکس عادت به در زدن نداشت اما چون ریما جدیدا بخاطرش از طرف من زیاد درشت میشنید حدس زدم خودش باشه و به همین خاطر

گفتم:

 

-بیا داخل ریما….حالا نمیخواد واسه من مودب بازی دربیاری!

 

 

در باز شد اما بجای ریما آراز بود که اومد داخل.از دیدنش خیلی جا نخوزدم چون این مدت کلا زیاد به ما سر میزد.

تخته شاسی رو کنار گذاشتم و گفتم:

 

-آراز تویی!؟

 

لباسهام خیلی نامناسب نبودن.یه بلوز سفید با آستینهای نسبتا کوتاه و یه شلوار اسپرت طوسی.

تلاش خیلی زیادی برای پشوندن موهای بلندم نداشتم.

خیره به صورتم اومد سمتم و گفت:

 

 

-آره منم…حالا بگو خوشحال شدی از دیدنم یا ناراحت؟

 

 

لبخند کم رمقی زدم و گفتم:

 

 

-خب معلوم…خوشحال!

 

 

لبخند زد و اومد به سمتم…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

اخییی .بابا آراز رو بچسب که خوبه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x