رمان مادمازل پارت ۷۳

4.2
(21)

 

 

 

تو حیاط قدم رو میرفتم و انتظار سر رسیدن فرزام رو میکشیدم‌.

نرفتم داخل چون نمیخواستم صدامون به گوش کسی برسه.

اینجاهم نمیومدم بازهم بهونه میاورد که باهام رو به رو نشه ودر بره از زیر جواب دادن به اون سوالهایی که این مدت ازشون درفرار بود.

دستپاچه بودم و بهم ریخته.حرفهای رهام هی تو سرم میپیچیدن و هر لحظه ام رو آشفته تر از لحظه ی قبلم میکرد.

به هیچ قیمتی حاضر نبودم از دستش بدم.به هیچ قیمتی.

صدای فرزام که از پشت سر به گوشم رسید از فکر بیرون اومدم:

 

 

-تو که تا اینجا اومدی چرا نیومدی داخل !؟

 

 

فورا به سمتش چرخیدم و زل زدم تو چشمهاش.واسه اینکه چشم تو چشم بشیم بخاطر قد بلندش مجبور بودم سرمو به عقب خم کنم.

با خشم دندونهامو روهم فشردم و جواب دادم:

 

 

-چون اصلا مطمئن نبودم که باهات دعوا نکنم و صدام بالا نره!

 

 

این اولین باری بود که اینجوری تو روی اون وایمیستادم و همچین حرفهایی رو بی رودربایستی و من و من میزدم.تو روی برادر بزرگترم.برادری که هیچوقت تاحالا نه باهام بدرفتاری کرد و نه من باهاش بدرفتاری کردم.

دستهاشو تو جیبهای شلوار مشکیش فرو برد و گفت:

 

 

-آهان….پس اومدی دعوا…خب…داستان چیه؟ موضوع دعوا چیه؟

 

 

دیگه برام مهم نبود که بدونه به کی علاقمندم و واسه چی اومدم اینجا.با بغض و چشمهای لباب از اشک پرسیدم:

 

 

-ترگل دوباره وارد زندگیت شده آره!؟

 

 

تا اسم ترگل رو شنید نفسش رو با کلافگی فوووت کرد بیرون و گفت:

 

 

-چی میخوای تو از جون این ترگل؟

 

 

صدامو بردم بالا چون کنترلی رو لعصابم نداشتم.خشمگین و معترض جواب دادم:

 

 

-اون چی میخواد از جون زندگی مااااا؟ چرا اینقدر سستی فرزام؟ ده بار ولت کرده رفته دوراشو زده بعد دوباره اومد سراغت….پول دانشگاه و تحصیلشو تو دادی..پول عیش و نوششو تو دادی ..پول تفریحهاشو تو دادی…

حتی پول لباس زیر و پدبهداشتیشو هم که تو بهش میدادی….

بس نبود اونهمه پولی که ازت کشید؟ برای چی دوباره اومده سراغت اون هم وقتی میدونست نامزد کردی؟ کارت پولیش ته کشیده؟ واسه چی…

 

 

وسط حرفهام داد زد:

 

 

-دهنتو ببند نیکو….گورتو گم کن و برو خونه وگرنه…

 

 

منم مثل خودش صدامو بردم بالا و داد زدم:

 

 

-وگرنه چی هااان؟ تو که بخاطرش رستارو ول کردی لابد میخوای بخاطر ش منو هم کتک بزنی! باشه …بیا بزن….بیا هرچقدر دلت میخواد بزن….

بیا منو بزن منو از آرزوهام دور کن…به کشتنم بده…اگه قراره اونی که دوستش دارم رو از دست بدم ترجیح میدم بمیرررررررم…..میفهمی؟ من کله شقم …لجوجم …عین خودت که اینهمه سال حاضر نیستی دل از یه آدم دمدمی بکنی….عین خودت لجوجم….

خودمو میکشم و خلاص میشم از دست همتون…

 

 

متعجب نگاهم کرد.جاخورده بود از این نطقهام.

از این حرفهایی که برای اولینبار جلوی اون به زبونشون میاوردم.

اون هیچوقت همچین رفتاری ازم ندید و همچین حرفهایی نشنید.

چشماشو باریک کرد و بعد ابرو هاشو درهم گره کرد:

 

 

-همه ی این حرفها این رفتارها بخاطر رستاست !؟

 

 

 

چشماشو باریک کرد و بعد ابرو هاشو درهم گره کرد:

 

 

-همه ی این حرفها این رفتارها بخاطر رستاست !؟

 

 

آب دهنمو قورت دادم.همه چیز بخاطر خودم بود. اینهمه صبر نکردم که بخاطر اون خرگل هرزه زندگیم بهم‌بریزه.

ترگلی که به اسم دوست داشتن فقط فرزام رو می چاپید و تیغ میزد.

با دستم به خودم اشاره کردم و آهسته گفتم:

 

 

-بخاطر خودمِ…

 

 

گیجتر شد چون منظورمو نتونست بفهمه.حق داشت.

تنها کسی که خبر داشت من عاشق کی هستم مامان بود اونهم صرفا بخاطر اینکه میدونستم رئیس خونه ی ما در حقیقت مامان هست نه بابا.

اگه مادرم موافقت میکرد یعنی سد دیگه ای مانع این ازدواج نبود.

چند لحظه ای هردو ساکت بودیم.

دوباره اما آردم پرسید:

 

 

-چیمیگی تو نیکو !؟

 

 

چشمهام پر از اشک شد.نتونستم قوی بمونم.من رهام رو میخواستم. بحث و موضوع که به اون می رسید میشدم یه دختر ضعیف…شایدم یه آدم کله شق که دلش فقط رسیدن و وصال میخداست اون هم به هر قیمتی.

رهام بی نظیر بود.

شاید از نطر بقیه نه اما از نظر من بود و اگه این‌مرد بی نظیر سهم هرکسی جز من میشد ثانیه ای واسه کشتن خودم درنگ نمیکردم.

آب دهنمو قورت دادم.

یا بهتره بگم بغضمو و بعدهم گفتم:

 

 

-من رهامو دوست دارم…

 

 

ناباوره لب زد:

 

 

-چی؟؟؟

 

 

بدون هیچ خجالت و ترسی صریح و قاطع گفتم:

 

 

-دوستش دارم….من رهام آریامهر رو سالهاست دوستش دارم….اگه بیخودی عیب رو خواستگارم میزاشتم دلیلش این بود که تمام فکر و ذهنم پی رهام…من اون جز اون هیچ احدوناسی رو نمیخوام.

حتی نمیخوام نفس هم بکشم…..

 

 

چند نفس آه مانند کشیدم.صورتشو تار می دیدم چون اشک جمع شده بود تو چشمهام و فقط منتظر یه پلک زدن بودن تا سرازیر بشن روگونه هام.

به چهره ی متحیرش خیره شدم و ادامه دادم:

 

 

-بهش رسیده بودم…این روزا قشنگترین روزای زندگیم بودن…قشنگترین…

 

 

صدامو بردم بالا:

 

 

-ولی تو قشنگترین روزهامو ازم گرفتی…تو و اون دختری که یه روز عاشق یه روز فارغ…..تو خودخواهی…بدترین و مزخرفترین برادر دنیایی…تو باعث شدی زندگی مم دوباره تاریک بشه …تووووو

 

 

هاج وواج نگاهم کرد.

حرفهایی که میشنید واسه اون جدیدترین و عجیب ترین و تازه ترین بودن …

سگرمه هاشو زد تو هم و کلافه پرسید:

 

 

-ربط این موضوع به من چیه؟

 

داد زدم:

 

 

-ربطش اینکه که چون تو خواهرشو ول کردی اون ارتباطشو بامن قطع کرد….

دیگه رهام بی رهااااام…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

آخیییی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x