رمان دلباخته پارت۱۳

۱ دیدگاه
        گونه اش را با دو انگشت می کشم.   – نگفتم فضولی کار بدیه، شما الان چیکار کردی! پیتزای امشب و…   بالا و پایین می…

رمان دلباخته پارت ۱۲

۱ دیدگاه
    – خیلی ممنون حاج خانم. مغازه شلوغه باید زود برگردم. راستی آقا سید گفتن شما ناهارتون و بخورید منتظر نشید. آخه امشب سفارش عروسی داریم کار زیاده  …

رمان دلباخته پارت ۱۱

۲ دیدگاه
      – شما هنوزم ناموس اون خدا بیامرزی   قلبم مچاله می شود انگار.   او رفته و من هنوز از جای خالی اش چشم برنمی دارم.  …

رمان دلباخته پارت ۱۰

۲ دیدگاه
    – شماره رو بگید زری خانم   دو تا بوق می خورد و صدایش در گوشی می پیچد.   – جانم حاج خانم.. امر بفرمایین   گوشه ی…

رمان دلباخته پارت ۹

۲ دیدگاه
    – خیلی ممنون حاج خانم. باشه سر فرصت مزاحم می شم. زنداداش خونه س؟   زری می گوید هست و من هنوز نمی دانم ناصر برای چه آمده!…

رمان دلباخته پارت ۸

۲ دیدگاه
    از گوشه ی چشم مادر را نگاه می کنم.   – مزاحم کدومه دخترم، خونه ی خودته     با اجازه ای می گویم و به اتاقم می…

رمان دلباخته پارت ۶

۱ دیدگاه
    دست از سرم برنمی دارد چرا!   – پسر اون خونه اهل نماز و دعاس. حواست باشه جلوی سید حدت رو بدونی. یه موقع خدای نکرده ناز و…

رمان دلباخته پارت ۵

۱ دیدگاه
      سر تکان می دهم.   – غریبه نیست، از دوستای دانشگاهم. قبلاً همخونه بودیم با هم. خونه شون کوچیک هست ولی..   تازه یادم می افتد خواهر…

رمان دلباخته پارت ۴

۳ دیدگاه
    حیف از جوانیِ من که ساده باختم و جز حسرت و افسوس چیزی باقی نماند.   – راستی یادم رفت بگم. حواس ندارم که. تو که حموم بودی…

رمان دلباخته پارت ۳

۱ دیدگاه
    شرمندگیِ منصور به چه دردم می خورد آخر! کاش لااقل شرمنده بود.. که نیست.   دستی به ریش انبوهش می کشد و زیر لب خداحافظی می کند.  …

رمان دلباخته پارت ۲

۴ دیدگاه
      ملیحه سلامت باشه ای حواله اش می کند.   شکوه زیادی خودش را می گرفت. حدِ آدم های این خانه را کم می دید و نسبت فامیلی…

رمان دلباخته پارت ۱

بدون دیدگاه
    ” به نام انکه عشق را آفرید”   – نون خور اضافی نداشتیم که حالا داریم. زبون آدمیزاد حالیت می شه! یه روز مجبوری عروسم شدی قبولت کردم.…