رمان دلباخته پارت ۹

4.5
(24)

 

 

– خیلی ممنون حاج خانم. باشه سر فرصت مزاحم می شم. زنداداش خونه س؟

 

زری می گوید هست و من هنوز نمی دانم ناصر برای چه آمده!

 

جلو می روم.

ناصر پشت به من ایستاده و زیر لب با خودش حرف می زند.

 

– سلام آقا ناصر

 

سر و تنش همزمان به سمت من می چرخد.

علیک می گوید و از حال و احوالم می پرسد.

 

– خداروشکر بد نیستم. زنده ام هنوز

 

سر پایین می اندازد.

 

– شرمنده زنداداش نتونستم کمکت کنم. ولی اومدم بگم اگه یه موقع پولی چیزی خواستی..

 

وسط حرفش می پرم.

 

– نمی خوام

 

نفسش را محکم رها می کند.

 

– کاش این و زمانی می گفتی که بیشتر از من حامد به کمکت نیاز داشت و شمام مثل بقیه کاری براش انجام ندادی. یادته چی گفتی.. گفتی خودش کم نداره، خرجش کن. یادت رفته!؟

 

نگاهش را بالا می کشد.

دیگر از آن شرمندگی لحظه ای پیش ردی به جا نمانده.

لحنش به ظاهر محترمانه است ولی آتش به دلم می اندازد.

 

– نه یادم نرفته. می دونی چرا.. چون حس کردم مال خودش و به خودش روا نداری. نمی دونم شایدم حامد ازت خواست ما رو بندازی جلو و وایسی ببینی آخرش چی می شه

 

گِره اخم میان ابروانم عمیق تر می شود.

چشمانم از حیرت درشت شده و دهانم نیمه باز مانده.

 

– من.. فقط یه باز ازت خواستم نه بیشتر. اونم وقتی بود که.. اصلاً ولش کن. هر چی بود گذشت. الانم که می بینی مریم مونده و لباسای تنش

 

 

دست در جیب شلوارش فرو می برد.

لبش را تَر می کند.

 

– ببین زنداداش من نیومدم اینجا گذشته رو هم بزنم. اومدم بگم امانت حامد رو چشم من جا داره، تا عمر دارم مخلصشم

 

– باشه آقا ناصر.. دستت درد نکنه. از خونواده شما کم به من نرسیده. ولی حساب تو یکی رو از بقیه سوا کردم. اونم بخاطر یه ذره شباهتی که به حامد داشتی. چون خیلی دوسِت داشت. خیلی بیشتر از اون به اصطلاح برادری که زیادی ادعاش می شد و بدجور تو زرد از آب در اومد

 

مسیر حرف را عوض می کند.

بارِ اول است پشت برادرش نمی ایستد.

او نیز به اندازه ی من منصور را می شناسد.

 

– تا کِی می خوای اینجا بمونی؟ راحتی زنداداش.. مشکلی که نداری.. ها؟

 

راحت بودم. مشکل ولی.. از کدامش می گفتم.

چاره اش دست او نبود.

 

– زری خانم زن خوبیه، مهربونه. هوامو داره نگران نباش، راحتم

 

سر به تایید تکان می دهد.

الهی شکری حواله ام می کند.

 

 

– همین که از بابت مردِ این خونه خیالم راحته حرفی توش نیست. هر کی دیگه جای اون بود محال بود راضی شم امانت حامد و بدم دستش و دلم نلرزه

 

 

حالم از این امانت بهم می خورد.

 

– حامد راست می گفت

 

سر به دو طرف تکان می دهد.

 

– چیو زنداداش؟

 

بی تعارف لب می جنبانم.

 

 

– این که بعضی آدما اونقدر خوب حرف می زنن که حتی اگه بخوای هم نمی تونی باورشون نکنی. اما پاش که بیفته می بینی شدن یه آدم دیگه که اصلاً فکرشم نمی کردی

 

اخم کرده و اشاره می زند.

 

– منظورت منم زنداداش؟ من چی گفتم که پاش نموندم!؟

– شنونده عاقل باشه آقا ناصر. خودت منظورم رو می دونی دیگه لازم نیست اسم ببرم.. نه؟

 

لحظه ای مکث می کنم.

 

– به محض اینکه برم سرِ کار خودم و جمع و جور می کنم از اینجا می رم. هر چند مردونگی بعضیا خیلی بیشتر از چیزی بود که فکرش و می کردم

 

دلم پُر است.

دست خودم نیست که طعنه می زنم.

 

– قابل نمی دونی زنداداش واِلا چی از این بهتر که می اومدی پیش خودمون، غریبه نیستیم که

 

کم مانده بزنم زیر خنده.

ناصر جوری حرف می زند انگار اخلاق زنش را نمی داند.

 

سیما زن بدی نبود.

خوش مشرب و مهمان نواز.

 

تنها نقطه ضعفش شک و تردید بود.

تحفه ای که انگار از شکم مادر با خود یدک می کشید.

 

صدایش از بیخ گوشم رد می شود انگار.

 

– خیلی وقته رفت و آمدم و باهاش قطع کردم. آخه چه معنی داره آدم زن بیوه رو تو خونه ش راه بده! اونم یکی مثل دختر خاله ی من که از خوشگلی هیچی کم نداره

 

نگاهم را که می بیند چشم می دزدد.

 

– بازم می گم زنداداش کار داشتی به خودم زنگ بزن

 

زیر لب تشکر می کنم.

 

 

در را می بندم.

چادر از سر برمی دارم.

 

دست و پاگیر است و من بی حوصله.

 

 

نگاهم سمت تخت چوبی می دود.

زری خانم را نمی بینم.

 

صدایش از داخل خانه می آید.

با یک نفر حرف می زند انگار.

 

صمیمی و پُر از مهر مادرانه.

 

لباس های تا شده را بغل می گیرم و وارد می شوم.

 

– الهه و بچه ها فردا میان اینجا

 

لبخند نصفه و نیمه ای می زنم.

 

– چه خوب.. شبم می مونن؟

 

لحن بامزه اش به خنده می اندازدم.

 

– اونقدری می مونن که با اردنگی بندازمش بیرون

 

خودش جلوتر از من می خندد.

 

– یکیشون شبیه باباشه اون یکی کشیده به خودمون. حلال زاده س بچه م به داییش رفته

 

نیم نگاهی به عکس روی دیوار می اندازد.

منظورش را می فهمم.

 

یادم به حرف ملیحه می افتد.

 

– هر چی از خوبیش بگم کم گفتم. طفل معصوم با ماشین تصادف کرد. تا رسوندش بیمارستان تموم کرده بود

 

– خدا رحمتشون کنه

 

بغض صدایش دلم را به درد می آورد.

 

– کرده مادر. هر موقع خوابش رو می بینم داره می خنده. می گه من جام خوبه مامان نگران نباش

 

حواسش را پرت می کنم.

هر چه کمتر بگوید دردش کمتر است شاید.

 

– خب.. بگید ببینم شام چی بپزم؟ شام امشب با من، قبوله؟

 

– صبح که امیر حسین داشت می رفت گفت واسه شب جیگر می گیره خودش کباب کنه

 

کم مانده آب از لب و لوچه ام آویزان شود.

 

باشه ای می پرانم.

 

لباس های تا زده را برمی دارد و به سمت اتاقش می رود.

 

– تا من اینا رو جا به جا کنم بهش زنگ بزن بگو سرِ راه نون تازه بگیره

 

– می خواین من برم نونوایی؟

 

صدایش از داخل اتاق می آید.

 

– نه مادر تو چرا بری! سید خودش می گیره. فقط بهش بگو که یادش نره

 

کوتاه نمی آید چرا!

اصلاً من را چه به حرف زدن با مردی که حتی نگاهم نمی کند!

 

گوشی را برمی دارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sarina Davoodi
1 سال قبل

کی ها پارت بیزاری چرا انقدر نامنظم من نمیدونم تو کی ها یاری نمیشه بگی کی ها یاری ترو خدا یه وقت درست بزار خیلی قشنگ داری مینوی حداقل روزی یک پارت بزار

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x