رمان دلباخته پارت ۱۰

4.6
(25)

 

 

– شماره رو بگید زری خانم

 

دو تا بوق می خورد و صدایش در گوشی می پیچد.

 

– جانم حاج خانم.. امر بفرمایین

 

گوشه ی لبم را به دندان می گیرم.

 

– سلام آقا سید

 

برای لحظه ای کوتاه مکث می کند.

 

– ببخشید شما!؟

 

خودش را به آن راه می زند یا منی که چند روز است مهمان این خانه ام را نمی شناسد!

 

– مریمم آقا سید

 

– عذر می خوام نشناختم.. سلام بفرمایین

 

پوزخندم را پیش خودم نگه می دارم.

 

– حاج خانم گفتن بی زحمت دو تا نون تازه هم بگیرین. سنگک باشه لطفاً

 

این آخری را از پیش خودم می گویم.

 

– شما چیزی لازم نداری بگیرم؟

 

ممنونی حواله اش می کنم.

 

 

هوا تاریک شده و خیرگی نگاه من در حیاط این خانه می چرخد.

 

چشمانم بسته می شود.

هجوم صدایش را در گوشم حس می کنم.

 

 

 

 

 

– بریم جیگر بخوریم؟

– نیکی و پرسش! بزن بریم

 

من حتی بوی جگر کباب شده را حس می کنم.

 

دهانش می جنبد و سر جلو می آورد.

 

– جیگرتو بخورم خانمی. می خوای هر شب بیارمت جیگر بخوری؟

 

لقمه در دهان می گذارم و سر تکان می دهم.

 

– هر کی نیاره

 

تک خند می زند.

 

– باشه.. هر کی نیاره

 

نفسم ذره ذره بالا می آید.

بغض بیخ گلویم چسبیده انگار.

 

صدای بسته شدن در می آید.

 

چشم باز می کنم و عقب می کشم.

 

– یا الله.. حاج خانم؟

 

– اینجام مادر.. تو آشپزخونه

 

بلوزم را عوض می کنم.

این یکی آستینش بلند است و یقه اش بسته.

 

از اتاقم بیرون می روم.

 

– سلام

 

سرش پایین است و دستانش پُر.

جلو می روم و باز نگاهم نمی کند.

 

– بذارید کمکتون کنم

 

دستانم در هوا معلق می ماند.

 

– ممنون.. خودم می برم

 

 

 

 

 

به سمت آشپزخانه می رود و گوشم از صدایش پُر می شود.

 

– برای شما این بار سنگینه.. ملاحظه کنید خانم

 

پشت سرش می روم.

 

پلاستیک های توی دستش را روی میز می گذارد.

 

– سلام مادر. اینم از سفارشات شما

 

مکث می کند.

 

– ببخشید دیر شد.. نونوایی شلوغ بود

 

– خب واجب نبود سنگک بگیری، بربری می گرفتی مادر

 

لب زیرینم را به دندان می گیرم.

 

– فکر کردم دستور سنگک دادی حاج خانم. برم بربری بگیرم؟

 

حس می کنم از گوشه ی چشم نیم نگاهی به من می کند.

 

زری چانه بالا می اندازد.

 

– فرقش چیه مادر. سنگکم خوبه

 

از کنارم رد می شود.

نجوای زیر لبش را می شنوم.

 

– بله خب.. سنگکم خوبه

 

طعنه نمی زند.

من اما بغض به گلویم می نشیند.

 

چه بر سر دل وامانده ام آمده، نمی دانم.

نازک تر از شیشه و ترک های بسیار.

 

– یه دست دل و جیگر! ما همش سه نفریم

 

 

 

 

 

پلاستیک میوه را برمی دارد و لب می جنباند.

 

– تو هنوز سید رو نشناختی دخترم. دستش به کم نمی ره. هر چیش موند می ذارم واسه گربه ها

 

معلوم است که من او را نمی شناختم.

اصلاً مگر چند روز می شد که زیر این سقف نفس می کشیدم!

 

کنار یخچال می ایستم و نگاهش می کنم.

 

دل و جگر را سیخ می کشد و دستانش را می شورد.

 

آتش منقل را باد می زند و من سفره پهن می کنم.

 

بوی جگرِ کباب شده معده ام را مالش می دهد.

 

به خودم تشر می زنم.

خجالت زده سر پایین می اندازم.

 

– بفرمایید تا سرد نشده.. نوش جان

 

– دستت درد نکنه مادر افتادی تو زحمت

 

 

نگاه به مادرش می کند.

 

– کدوم زحمت حاج خانم! شما رحمتی مادر

 

مکث می کند.

 

– کاش فقط مدیون همسایه ها نشیم

 

منظور حرفش را نمی فهمم.

 

– نترس مادر مدیون نیستی. زنِ حامله نداریم این دور و بر خیالت راحت

 

سر تکان می دهد و بسم الله می گوید.

 

 

 

 

 

مرد عجیبی ست انگار.

شاید هم من اینطور فکر می کنم.

 

منی که جز خودخواهی و خودبینی از مردهای اطرافم ندیده ام.

 

شکمم سیر است و چشمانم ولی گرسنه.

چه مرگم زده نمی فهمم.

 

دو تکه جگر باقی مانده را توی بشقابم می گذارد.

 

– ممنون.. من سیر شدم

 

دروغ نمی گویم.

ولی راست هم نمی گویم.

 

با خودم می گویم حتماً نگاه خیره ام را دیده است.

 

– بمونه حیف می شه.. بفرمایید

 

غرورم را حفظ می کنم.

هر چند کار سختی ست.

 

می گویم “نه” و تشکر می کنم.

 

ظرف ها را می شورم و آشپزخانه را مرتب می کنم.

 

صدایش را از پشت سر می شنوم.

 

– چایی رو من می ریزم شما خسته شدی

 

هول زده سر می چرخانم و نگاهش می کنم.

 

– کاری نکردم.. خودم می ریزم

 

گوش به حرفم نمی دهد.

استکان ها را از چای پُر می کند.

 

صدایش می زنم.

 

سر بالا می آورد و به آنی نکشیده میگوید

 

 

 

– بفرمایید

 

– ببخشید اینو می گم ولی حس می کنم شما از بودن من ناراحیتن.

البته حقم دارین. خب.. آدم می خواد تو خونه اش راحت باشه شما الان راحت نیستین بخاطر من. راستش..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– این حرفا چیه خانم!؟ استغفرالله.. کی به شما گفته من راحت نیستم؟ من گفتم یا حاج خانم؟

 

نفسش را رها می کند، محکم.

 

– شما نه.. اما خب.. گفتم که طبیعیه راحت نباشین. هر چی نباشه اینجا خونه ی شماس و من یه غریبه ام

 

سر کج می کند.

 

– این حرفا رو بذارید کنار لطفاً. من نه ناراحتم نه شما دست و پاگیری

 

زبان روی لبش می کشد.

 

– در ضمن غریبه نیستی مریم خانم. بد نیست یه نگاه به شناسنامه تون بندازید بعد ادعا کنین اینجا غریبه اید

 

سینی را برمی دارد و من انگشتانم را در هم فرو می برم.

 

حرف آخر را می زنم.

 

– حتی.. الان که حامد مُرده؟

 

زبانم به حرف دیگری نمی چرخد.

شاید هم خجالت می کشم.

 

صورتش را نمی بینم.

 

مکث کرده و لحظه ای می ایستد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sarina Davoodi
1 سال قبل

یکم بیشتر کن خیلی کم اینطور من باید تا دوسال اینده کف این سایت بخوابم 😂😂😂

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x