رمان دلباخته پارت ۳

4.4
(25)

 

 

شرمندگیِ منصور به چه دردم می خورد آخر!

کاش لااقل شرمنده بود.. که نیست.

 

دستی به ریش انبوهش می کشد و زیر لب خداحافظی می کند.

 

ملیحه خانم بدرقه اش می کند.

می دانم رفته تا منتش را بکشد.

کاش می فهمید که از منصور آبی گرم نمی شد.

 

– حالا می خوای چکار کنی؟

 

نگاهش می کنم.

شرمندگی این زن را ابداً نمی خواهم.

 

– با شیرین صحبت می کنم. ببینم چی می گه. صدقه که نمی خوام، پسش می دم

 

– منصور اگه داشت کمکت می کرد، مادر. یه موقع فکر نکنی دریغ کرده ها. نه.. دست و بالش خالی شده. جنس گرفته و کلی چک داره. واِلا توام جای خواهرش. دست تو رو نگیره دست کیو می خواد بگیره

 

سر تکان می دهم.

پیش خودم به سادگیِ ملیحه می خندم.

 

منصور با وجود ثروتی که همه می دانند دارد به وقتش کاسه ی گدایی برمی داشت و لافِ نداری می زد.

 

میلم به غذا نمی کشد.

انگار من هم به اندازه ی منصور سیرم و چند لقمه محض خاطر زنی که رو به رویم نشسته به دهان می گذارم.

 

– تو که چیزی نخوردی، مادر! دوست نداشتی؟

 

لبخند نصفه و نیمه ای می زنم.

 

– دستپخت شما رو می شه دوست نداشت! سیر شدم مادر جون. دستتون درد نکنه

 

حالم را می فهمد و اصرار نمی کند.

 

لبه ی تخت می نشینم.

نگاهم به صفحه ی سیاه گوشی زل زده و هزار فکر در سرم می چرخد.

گذر زمان را نه می فهمم و نه فرقی به حال دلواپسم می کرد

 

 

 

گوشه ی لبم را به دندان می گیرم.

گوشم از صدای یک آهنگ بی کلام پُر می شود.

 

صدای پُر از ناز و عشوه ی زنی که تا ابد به من بدهکار است حالم را بدتر می کند.

 

شیرین زنی که میان یک ثروت باد آورده غرق شد و من زنی که زندگی اش را به طرزی عجیب باخته بود.

 

جوابم را با یک “نه” محکم و بدون لحظه ای درنگ می دهد.

 

– من ازت صدقه نخواستم. گفتم که برمی گردونم

 

– صدقه یا هر چی، نمی دم. شده هر چی دارم و آتیش بزنم ولی به توئه هرجایی یه پاپاسی هم نمی دم

 

دندان روی هم می فشارم.

صدایم از حد معمول بالاتر رفته و می لرزد.

 

– به درک.. به جهنم. تو اگه آدم بودی حق و ناحق حالیت می شد کثافت

 

گوشی را کمی آنطرف تر پرت می کنم.

اگر شیرین همین نزدیکی ها بود خرخره اش را می جویدم.

نمی دانم شاید هم او من را مثل گرگ می درید.

 

پاهای آویزانم را بالا می کشم و پیشانی به زانو می چسبانم.

 

دلم آشوب می شود از اینهمه پستی و رذالت.

اشک از گوشه ی چشمم سُر می خورد.

 

– خدا به راه راست هدایتش کنه. اونم جوابت کرد.. آره؟

 

بغض لاکردار را قورت می دهم.

سر بالا می آورم و محکم پلک می زنم.

 

– نباید زنگ می زدم. اشتباه کردم

 

پوزخند می زنم.

بیشتر به حال خودم.

 

– اون اگه مالش رو آتیش هم بزنه یه پاپاسی به من نمی ده. خودش گفت الان. هر کی ندونه فکر می کنه از خونه ی باباش آورده

 

 

دستی به چشمان خیسم می کشم.

جوری محکم که دردش را حس می کنم.

 

– آخ… آخ بابا.. تو با من چیکار کردی

 

ملیحه خانم چشم می دزدد.

 

– روم سیاه دخترم. کاش می تونستم کاری کنم که حاجی از حرفش برگرده و شده یه چند وقت دیگه همین جا بمونی

 

کم مانده بگویم گور پدر حاج صادق و سقف با منتش.

 

– خدا بزرگه مادر جون. بقول خودتون بنده ش و تنها نمی ذاره

 

سر تکان می دهد و جلو می آید.

 

– آره مادر..نگران نباش یه راهی پیدا می کنیم. به خودش بسپاری درست می شه

 

خیلی وقت است که زندگی آشفته ام را به او سپرده ام.

به خدایی که شاید اینروزها من را کمتر می دید و صدایم را کمتر می شنید.

 

سه روز گذشته و من در یک بلاتکلیفی مطلق دست و پا می زدم.

بدتر از آن حاج صادق بود که هر روز تقویم روزشمارش را از جیب در می آورد و با لحنی زننده لب می جنباند.

 

– داره وقتت تموم می شه عروس خانم

 

و من جز یک می دانم ساده حرفی برای گفتن پیدا نمی کردم.

 

صدای زنگ تلفن را از پشت درِ بسته می شنوم.

ملیحه خانم گوشی را برمی دارد و احوال پرسی می کند.

 

– خودت خوبی صبا جان؟ کم پیدایی. خیلی وقته نیومدی اینورا

 

ابروهایم بالا می پرد.

 

– آره خونه س. الان می گم بیاد

 

در را باز می کنم و انگشتان بی حسم را لای موهایم فرو می برم.

 

– اومدم مادر جون

 

گوشی را می گیرم و نگاهم قدم های ملیحه را بدرقه می کند.

 

– خب.. چی شد؟ با بابات حرف زدی؟ چی گفت؟

 

 

 

 

نفس بلندی می کشد.

 

– زمان می بره، مریم. تازه معلوم نیست چند نفر کمک کنن. بابام می گفت این روزا آدمای دست به خیر کم شدن. با این حال کاری از دستش بر بیاد حتماً انجام می ده

 

آب دهانم را قورت می دهم.

همه ی درها به رویم بسته است انگار.

 

– می دونم صبا. شک ندارم

 

آهسته حرف می زند.

 

– تا کی می خوای بهشون نگی؟ آخرش چی، نباید بفهمن! می گم الان بگی شاید نظر حاجی برگرده و..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– حتی اگه بگم و بخواد نگهم داره من نمی مونم

– پس می خوای چیکار کنی، مریم؟ آواره شی؟ بری تو پارک بخوابی؟ اصلاً چرا نمی آی پیش خودم. تو اون تهران خراب شده موندی که چی!؟

 

تعارف نمی کند.

من اما پای رفتنم بسته است انگار.

 

– نمی دونم صبا. شایدم یه روز مجبور شم بیام و رو سرت خراب شم

 

می زند زیر خنده و من لبخند تلخی می زنم.

 

– حالا درسته خونه مون زیاد بزرگ نیست. ولی اندازه ی تو یکی رخت خواب پیدا می شه

 

دیوانه ای حواله اش می کنم.

 

زانوی تا کرده ام را بغل می گیرم.

دست خودم نیست که به گذشته برمی گردم.

 

– راضی می شن. تو نگران چی هستی، دختر. تا منو داری غم نداری. حالا بخند ببینم.. دِ بخند دیگه

 

صدای خنده ی دختر بی غم آن روزها در گوشم می پیچد.

 

– آ باریکلا.. حالا شد. ببین وقتی می خندی چه خوشگل می شی. حیف نیست آخه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Par
Par
1 سال قبل

سلام تا اینجا رمانت رو دوست داشتم لطفا هر چه زود تر بقیشو بزار ممنونم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x