رمان دلباخته پارت ۴

4.5
(26)

 

 

حیف از جوانیِ من که ساده باختم و جز حسرت و افسوس چیزی باقی نماند.

 

– راستی یادم رفت بگم. حواس ندارم که. تو که حموم بودی مینو خانم زنگ زد. گفت زنگ زده به گوشیت جواب ندادی نگران شده. پاشو.. پاشو یه زنگ بزن بهش

 

نگاهم سمت ملیحه می دود.

من چرا یادم به خاله مینو نیفتاده بود!؟

 

از جایم بلند می شوم.

روزنه ای کوچک انگار از دور سو سو می زند.

 

باز هم به در بسته می خورم.

خاله مینو بغض کرده حرف می زند و من بی صدا گریه می کنم.

 

– دکترش می گه باید عمل کنه. براش دعا کن، مریم جون. من.. بدون جمشید دووم نمی آرم

 

زیر لب دور از جانی می گویم.

درد مینو را به خوبی درک می کنم.

 

صمیمی ترین و شاید تنها دوست مادرم.

زنی که سال ها تلاش کرد برای مادر شدن و آخر به یک نقطه ی صفر رسید.

 

– می دونی چیه. اگه لازم باشه حاضرم خونه رو بفروشم و خرج معالجه ی جمشید کنم. فقط اون خوب بشه دیگه هیچی نمی خوام

 

یادم به بابا می افتد.

او نیز جز سلامتی مادرم چیزی نمی خواست.

 

حرفی که پشت لب هایم نگه داشته ام را همانجا می گذارم.

 

دردِ خودم را پس می زنم.

جز دلداری و امید کاری از من بر نمی آمد.

 

خیرگی نگاهم را به حلقه ای که در انگشتم لق می زد می دهم و آه می کشم.

 

– از طلا خوشم نمی آد. جواهر و بیشتر دوست دارم

 

 

نگاهش پیش چشمانم ظاهر می شود.

 

– آخه کدوم جواهر به پات می رسه عزیزم. تو خودت اصلِ جنسی لاکردار

 

و من باز غرق در خوشی می شدم و احمقانه می خندیدم.

 

از اتاقم بیرون می آیم.

اتاقی که یک روز سر پناهم بود و امروز گذشته تکرار می شد.

 

ملیحه خانم را می بینم که با تلفن حرف می زند.

آهسته لب می جنباند.

 

نگاه خیسش را سمت من می کشد.

 

– طفلک این دختر به هر دری می زنه نمی شه که نمی شه. حکمت خدا چی هست رو موندم توش

 

خیره نگاهش می کنم.

می دانم که نیتش خیر است.

انگار دوره افتاده تا یک نفر به دادم برسد.

 

برای لحظه ای دهنیِ گوشی را می گیرد.

 

– زری خانمه

 

سر تکان می دهم.

 

زری خانم را قبلِ این خیلی نمی شناختم.

زن متدین و خوبی که یک پسر و یک دختر دارد و یک داغ بزرگ بر دل.

 

داغ فرزند مگر از دل می رفت!

جای زخمش می ماند و هرگز فراموش نمی شد.

 

– حاجی که اخلاقش عوض نمی شه. مرغش یه پا داره. موندم این سه روز بگذره و فرجی نشه چه خاکی سر کنم

 

نمی دانم او از آنطرف چه می گوید.

ملیحه چانه بالا می اندازد.

 

بغض در گلویش گیر کرده انگار.

 

– نه.. من که این روزا حال و حوصله ندارم. شما چرا نمی آی. بشینیم یکم اختلاط کنیم بلکه این دل بی صاحابم یه ذره وا شه

 

 

 

– قدمت سرِ چشم، پس منتظرتم. دیر نکنی ها

 

خداحافظی می کند. زیر لب با خودش حرف می زند.

 

سر بالا می آورد.

من را نگاه می کند.

 

– فردا صبح می آد. هر کار کردم ناهار بمونه قبول نکرد. دلش بندِ یه دونه پسرشِ. خدا براش نگهش داره. چراغِ خونه شه. بعدِ اون خدا بیامرز همه کسش آقا سیده و اونم برای مادرش کم نذاشته

 

ملیحه گاهی از مهربانی این زن برایم می گفت.

از قسمتی که میان شان تقسیم شد انگار.

 

آه می کشید و به ناکجاآباد خیره می شد.

 

– یه وقتا با خودم می گم قسمت رو ببین. کارِ خداس دیگه. من شدم زنِ حاج صادق و آقا سید مهدی شد سهم زری. فکر نکن حسودیم شد ها.. نه بخدا، لیاقتش رو داشت

 

– شمام داشتین مادر جون! کی لایق تر از شما. بقول خودتون قسمت نشد دیگه

 

– از یه جا به بعد راهشون سوا شد. واِلا قبلِ اون رفیق گرمابه و گلستون هم بودن. عینهو دو تا برادر چفت هم راه می رفتن. انگار نه انگار که هر کدوم مالِ یه برادرن

 

صورت درهمش دلم را به درد می آورد.

نمی دانم شاید به این یکی حسادت می کند!

 

– بلند شو دخترم… پاشو یه نگاه به اون یخچال بنداز ببین میوه ی درست حسابی داریم یا بگم شب که حاجی اومد با خودش بیاره

 

خیلی سال است که حاج صادق فروشنده ی عمده میوه و تره بار است.

 

– اندازه ی مهمون شما هست. نگران نباشین

 

– شیرینی چی مادر.. مونده چیزی یا نه؟

 

کم مانده بگویم حاجی حتی به چند دانه شیرینی ناقابل رحم نکرده و تهش را بالا آورده.

 

 

– یه کیک خوشمزه درست کنم؟ از همونا که شما خیلی دوس داری. توش گردو و دارچینم می زنم.. خوبه؟

 

ابروهای نازکش بالا می رود.

 

– گردو! تموم نشد مگه!؟

 

چشم باز و بسته می کنم.

 

– حتماً داریم که می گم. شما صبر کن خودم ردیفش می کنم

 

لبخند تلخی می زند.

و من از یادآوری انچه گفتم به خود می لرزم.

 

هُرم نفسش را حس می کنم انگار.

صدایش در گوشم می پیچد.

 

– شما در جریان نیستی آخه. طرف می گه ف ما رفتیم فرحزاد.. کارش و ردیف کردیم و خلاص. کار که می گم منظورم آدرسِ ها.. نکه خدای نکرده فکر ناجور کنی… نه..ما از اوناش نیستیم جونِ خودت

 

حلقه ی چشمان پُر می شود.

بغض مثل یک مار سمی به گلویم نیش می زند.

 

پا تند می کنم به سمت آشپزخانه.

روی زمین تکیه به دیوار آوار می شوم.

 

اشک می چکد و بند نمی آید چرا!

 

صدای زنگ در می آید.

ملیحه به استقبال مهمان عزیزش می رود.

 

جلو می روم و سلام می کنم.

 

– سلام به روی ماهت دخترم. بیا.. بیا این جعبه رو بگیر که الانه از دستم بیفته. قابل شما رو نداره

 

ملیحه تعارف تکه پاره می کند.

جعبه را می گیرم و به آشپزخانه می برم.

 

یک دانه باقلوا به دهان می گذارم.

دلم می رود برای طعم بی نظیرش.

 

 

ظرف باقلوا و سینی چای را روی زمین می گذارم.

 

– زحمت کشیدی زری خانم باز خجالت دادی منو

 

استکان چایش را برمی دارد.

 

– خدا نکنه.. خجالت واسه چی! گفتم حالا که دارم می آم و باقلوای مغازه تازه اس واسه شما هم بیارم

 

– دست شما و آقا سید درد نکنه. خیر ببینه انشالله قدرش رو بدون، مرد مثل اون کمتر پیدا می شه تو این دوره زمونه

 

خیرگی نگاهم را از صورتش برنمی دارم.

دلش غنج رفته انگار که لبخند شیرینی می زند.

 

– پسرای خودت چی! یکی از یکی آقاتر و اهل خدا پیغمبر. دیگه چی می خوای قربونت برم!

 

ردِ نگاه ملیحه را دنبال می کنم.

خیره به قاب عکس روی دیوار است و چانه اش می لرزد.

 

– هیشکی اندازه ی من حال تو رو نمی فهمه. ولی خب.. چاره چیه. راضی ام به رضای خدا

 

سر می چرخاند و من را نگاه می کند.

 

– می گم یادته دلت یه دختر می خواست. اونقدر گفتی تا یه دختر ناز و قشنگ جای دختر نداشته رو واست پُر کرد

 

نگاهم در چشمان خیس ملیحه می نشیند.

آب دهانم را قورت می دهم. به زحمت.

 

کاش واقعاً مادرم بود و من دخترش.

کدام مادر دلش رضا می داد به آوارگیِ وصله ی تنش!

 

ملیحه اما دست و بالش بسته است.

مرد خانه حرف اول و آخر را می زند.

 

– دخترم داره می ره

 

 

نگاهش را پایین می کشد.

اشک از گوشه ی چشمش می چکد.

 

 

زری خانم نچی می کند و دست روی زانویش می گذارد.

 

– باز شروع کردی! جای پیدا کردن راه حل واسه این طفل معصوم داری آبغوره می گیری زنِ حسابی!

 

دستی به صورت خیسش می کشد.

 

– بمیرم براش.. بخدا روم نمی شه نگاش کنم. کم مصیبت کشید این چند وقت که حالا اینم اومد روش. کجا بره آخه؟

 

یادم به حرف حاجی می افتد.

اخم کرده و تکیه اش را به متکای لوله ای محبوبش داده بود.

 

– هر جا خواستی بری، برو. ولی بشنوم اسم و رسم حاج صادق رو به گند کشیدی اونوقت من می دونم و تو

 

همه ی نفرتم را در نگاهم ریختم و دندان روی هم فشردم.

 

– می شه منظورتون رو واضح تر بگید

 

مکث کردم و بغض چسبیده در گلویم را بلعیدم.

 

– این دفعه رو نشنیده می گیرم، حاجی. بذار تا نرفتم رومون به هم وا نشه که خیلی بد می شه. چون من یکی داره صبرم تموم می شه

 

ملیحه اگر وساطت نمی کرد همان شب عطای حاجی را به لقایش می بخشیدم و شبانه بیرون می زدم.

 

– می رم خونه ی صبا اینا. شمام دیگه لازم نیست به هر کی از این در اومد تو التماس کنین و واسش اشک بریزین

 

شاید زری خانم بدش بیاید.

اما نه بیشتر از من که از غرور له شده ام چیزی باقی نمانده.

 

– اشتباه فهمیدی مریم جان. نمی دونم شایدم ملیحه نتونسته منظورش رو درست بفهمونه. حالا این صبا خانم کی هست دخترم؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
nilofar
1 سال قبل

سلام نویسنده گلامور کیه؟ دیگه نمی زاره رومانو؟

رویا
رویا
1 سال قبل

داستانت مبهمه حال و گذشته قاطیه یه جوری معلوم کن کدوم قسمت خاطرات هست کدوم قسمت اتفاق همون زمان

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x