رمان دلباخته پارت ۱۲

4.4
(22)

 

 

– خیلی ممنون حاج خانم. مغازه شلوغه باید زود برگردم. راستی آقا سید گفتن شما ناهارتون و بخورید منتظر نشید. آخه امشب سفارش عروسی داریم کار زیاده

 

– خسته نباشی پسرم. دستت درد کنه

 

الهه قیچی برمی دارد و نان ها را تکه می کند.

 

– چی شده سنگک خور شدین مامان؟ شما که همیشه بربری و تافتون می گرفتین!

 

– فرقش چیه مادر.. همش برکت خداس

 

قیچی را کنار می گذارد و آره ای نجوا می کند.

 

سپهر پسر کوچک الهه زبان می ریزد و عجیب به دل می نشیند.

موقع صرف ناهار خیرگی نگاهش را از من برنمی دارد.

 

لقمه اش را قورت می دهد و به چشمانم زل می زند.

 

– شما خونه تون اینجاس؟ پیش مادر جون؟

 

– غذات و بخور سپهر.. برات نون ریز کنم؟

 

چانه بالا می اندازد.

 

– نه.. ببین شکمم پُر شد

 

دست روی شکمش می گذارد.

 

– ببین منو.. نی نی دارم تو شکمم

 

الهه چپ چپ نگاه می کند.

 

زری خنده اش را قورت می دهد.

 

 

 

 

برادر بزرگتر ساعد همان که عکس سال های بعدش انگار در یک قاب چوبی پرواز زود هنگام را نشان غریبه و آشنا می داد تک خند کم صدایی می زند.

 

– تو مردی بچه.. مردا که نی نی ندارن

 

نگاهش سمت من می دود.

 

– شما نی نی دارین؟

 

لقمه وسط گلویم گیر می کند.

سرفه ام بند نمی آید چرا!

 

نیمی از لیوان آب را سر می کشم.

 

الهه تشر می زند و پسرک سر پایین می اندازد.

 

دست روی رانم می گذارد.

 

– ببخشید مریم جان.. بچه س دیگه نمی فهمه داره چی می گه

 

چشمانم از زور سرفه پُر شده و سر تکان می دهم.

اشک می چکد و من لبخند می زنم.

 

– می دونم عزیزم.. همه ی بچه ها کنجکاون

 

مکث می کنم و نفس بلندی می کشم.

 

– اذیتش نکنین تروخدا، ماشالله خیلی با نمکه

 

– با نمک و فضول. می خواد از همه چی سر در بیاره. تازه وقتی اینجاس بدتر

 

ردِ اشاره اش را می گیرم.

 

 

 

 

زری خانم را می بینم که ریز ریز می خندد.

 

بچه ها شکم شان سیر است و خیلی زود جلوی تلویزیون خواب شان می برد.

 

الهه به اتاق مادرش می رود.

 

لبه ی تخت می نشینم و به صبا زنگ می زنم.

 

تلفنش خاموش است.

کاش می شد کمی حرف می زدم.

 

دراز می کشم و به سقف خیره می شوم.

حامد انگار همین جاست.. پیش من.

 

نگاه روشنش در چشمانم زل زده و لب می جنباند.

 

– نظرت چیه بچه دار شیم.. خوب نیست؟

 

شانه هایم از زور خنده تکان می خورد.

 

– الان این خنده داشت! بی مزه

 

دست دور بازویش حلقه می کنم.

 

– حالا قهر نکن دیگه.. لوس

 

از گوشه ی چشم نگاهم می کند.

 

– قرارمون چی بود حامد جان. تا وقتی درس من تموم نشه بچه بی بچه. نگو یادت رفته که..

 

سر جلو می آورد.

 

نفس داغش در صورتم پخش می شود و من کلمات را گم می کنم انگار.

 

 

– دلم یه دختر می خواد که صدام کنه بابا، منم بگم جونِ بابا.. نفسِ بابا

 

بغض به گلویم آویزان شده.

 

چشم می بندم.

حامد اما هنوز اینجاست.

 

– می دونم عزیزم ولی موقعیتش رو نداریم الان. من دارم درس می خونم می رم دانشگاه. می فهمی چی می گم؟

 

حامد اما از یک حسرت بزرگ حرف می زند.

از یک حسرت مشترک.

 

نفسم ذره ذره بالا می آید.

 

جایی وسط سینه ام می سوزد انگار

 

از لای در سرک می کشم.

به آشپزخانه می روم.

 

آبِ کتری جوش آمده و چای دم می کنم.

 

بیرون می آیم و روی بچه ها را می پوشانم.

 

صدای الهه می آید.

کمی بیشتر از حد معمول بالا می رود.

 

یک لحظه پایم سست می شود.

 

– نه مامان… نه. این دفعه دیگه نه

 

زری خانم آهسته حرف می زند.

با این حال صدایش را می شنوم.

 

– خبه خبه.. معلوم هست چی داری می گی!

 

– داداش بهم گفت به حرفش گوش نکردی. یه زن بیوه رو برداشتی آوردی اینجا که چی مثلاً! که اول از همه کِس و کار خودمون پشتمون حرف بزنن و..

 

زری وسط حرفش می نشیند.

 

– غلط می کنن. به اونا چه! خونه ی خودمه اختیارش و دارم. خیلی ادعادشون می شه می خواست وقتی حاج صادق عذر این بچه رو خواست یکی شون دستش و می گرفت .

حالام هر کی حرف زد خودم جوابش و می دم. خوب شد.. راضی شدی!؟

 

به آنی نکشیده رنگ عوض می کند انگار.

لحنش ملایم تر است.

 

– مامان جان اون دختر بیوه س. بیوه ی حامد، پسر حاج صادق. شما که حاجی رو بهتر از من می شناسی. بعدِ این همه سال هنوز منتظر یه فرصته تا زهرش رو بریزه

 

ابروهایم بالا می پرد.

 

انگار یک راز مگو هست این وسط.

 

– هر چی بود مالِ گذشته س. گذشته رو که هم نمی زنن مادر.

بعدشم اون دختر به من پناه آورده. تا هر وقت بخواد اینجا می مونه. حالا می خواد زن حامد باشه یا هر کی

 

 

– زنِ حامد نه، بیوه ی حامد

 

حرفش را با تاکید می زند.

 

برای یک لحظه یخ می کنم.

 

اشک هایم سرازیر می شود.

لبم را به دندان می گیرم و هق هقم را ساکت می کنم.

 

جوری از بیوه بودنم حرف می زند انگار می ترسد از منی که هنوز با خاطرات حامد نفس می کشم.

 

– باشه مامان جان هر چی شما بگید نه نمی گم. ولی می گم حواستون باشه بعداً پشیمون نشی

 

پاهای لرزان را روی زمین می کشم، به زحمت.

 

نمی دانم کجای قلبم آتش گرفته و می سوزد.

 

در را می بندم و روی زمین آوار می شوم.

زانوهای تا کرده ام را بغل می گیرم.

 

چشم می بندم و آه می کشم.

 

– می بینی حامد! می بینی به چه روزی افتادم. داری می بینی.. نه؟

 

این سکوت لعنتی حالم را بدتر می کند.

 

صدایش نمی آید.

 

خاموش شده.. تا ابد.

 

 

 

 

” امیر حسین”

 

 

در ماشین را می بندم.

جعبه ی شیرینی را به دست می گیرم و آهسته قدم برمی دارم.

 

یادم به دختری که مهمان مادر شده و همین دیروز شنیدم که می گفت ” من کلاً چیزای شیرین دوس دارم ولی خب ناپلئونی یه چیز دیگه س.. می میرم براش” می افتد.

 

انگار خیلی سختی کشیده.

 

اصلاً مگر می شد هم نفس حاج صادق بود و تندی ندید!

 

از پله ها بالا می روم.

 

– یا الله..

 

سپهر پشت در ایستاده انگار.

 

– سلام دایی سید. اون جعبه توش چیه؟

 

روی زانو می نشینم.

 

– سلام رفیق.. از اینورا؟

 

دستانش دور گردنم حلقه می شود.

 

پیشانی اش را به نرمی می بوسم.

 

بیخ گوشم پچ می زند.

 

– مهمون مامان جون داشت گریه می کرد

 

سر عقب می کشم.

 

– اونوقت شما از کجا می دونی؟

 

چشمک بامزه ای می زند.

 

– خودم دیدم. آخه می دونی چیه دایی من گفتم شما نی نی داری بعد اون رفت گریه کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Farhad :/
Farhad :/
1 سال قبل

مثل همیشه عالی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x