رمان دلباخته پارت ۲

4.4
(49)

 

 

 

ملیحه سلامت باشه ای حواله اش می کند.

 

شکوه زیادی خودش را می گرفت.

حدِ آدم های این خانه را کم می دید و نسبت فامیلی را به کُل از یاد برده بود انگار.

 

– خب.. چی می خواستی بگی، می شنوم

 

نگاهم سمتِ ملیحه کشیده می شود.

چشم باز و بسته می کند.

 

– راستش.. یکم پول لازم دارم. وقتشه مستقل شم و بیشتر از این مزاحم مادر جون و حاج آقا نشم

 

ملیحه وسط حرفم می نشیند.

 

– مزاحم چیه دخترم. این جا خونه ی خودته

 

تعارفش را با یک لبخند نصفه و نیمه پاسخ می دهم.

خودش نیز به اندازه ی من می داند که این جا هرگز خانه ی من نمی شد.

 

– اذان گفتن حاج خانم؟

 

ملیحه منظورش را می فهمد.

دست به زانو می گیرد و بلند می شود.

 

– تا شما حرفاتون و بزنید من برم نمازم و بخونم

 

منصور دستی به ریش انبوهش می کشد.

 

– التماس دعا

 

ملیحه از پیش چشمانم دور می شود.

 

– برنامه ت چیه زنداداش. می خوای خونه بگیری؟ حاجی جوابت کرده؟

 

محال است حاجی بی خبر از او عذرم را بخواهد.

 

من به خیلی چیزها عادت کرده ام.

دو رنگی و تظاهر حکایت مشت است نمونه ی خروار!

 

– به نظر نمی آد خبر نداشته باشید! اول از همه با شما مشورت می کنه. حالا بگذریم. می تونید به من کمک کنین؟ اندازه ی اجاره یه اتاق و یکم خرده ریز

 

 

ریز ریز سر تکان می دهد.

شبیه دو دو تا چهار تای یک مرد بازاری.

 

– برم سرکار قرضم و برمی گردونم

 

آهسته حرف می زند.

 

– چقدری می خوای؟

 

شانه بالا می اندازم.

 

– چقدرش و که الان نمی دونم. شما اوکی بدی می رم دنبال خونه و بعد ..

 

ابروهایش بالا می پرد.

 

– خونه!؟ الان نگفتی اتاق! باز یهو شد خونه!

 

پدر ترس بسوزد که آدم را هول می کند.

 

– نه.. نه.. منظورم همون اتاقه دیگه

 

صدایش باز آهسته تر می شود.

 

– صدی پنج باهات حساب کنم خوبه؟ اونم چون دست و بالت خالیه و بیشتر از این ازت بر نمی آد

 

شوک زده نگاهش می کنم.

 

نه به این خاطر که نمی دانم ثروتش از کجا آمده و مال حرام از حلقومش پایین می رود.

و نه به این خاطر که انقدر تودار است که ذره ای از افکارش را بروز نمی دهد.

 

من چرا فکر می کردم غریبه نیستم و با من خودی حساب می کند!

 

ظرف میوه را جلو می کشد.

خیار چاق و چله ای که برداشته را گاز می زند.

 

دستی به دهانش می کشد.

 

– آهان.. اینو یادم رفت، ضامن هم می خوام. کسی که بتونه ضمانت کنه فردا روز دبه نکنی و یهو غیبت بزنه

 

من را به چشم یک کلاهبردار بالفطره می دید انگار.

کاش می شد ضربِ دستم را نشانش می دادم.

 

 

دندان سرِ جگر می گذارم.

افسوس که احتیاج آدم را وادار به چه کارها نمی کرد.

 

– مادر جون ضمانت کنه قبوله؟

 

چشمان گرد کرده اش در نگاهم می نشیند.

 

– حالت خوبه زنداداش!؟ حاج خانم بفهمه قیامت می کنه. همین مونده که مادرمون بدونه کار و بار ما چیه و مِن بعد در خونه ش و رومون باز نکنه

 

– پس چکار کنم آقا منصور؟ شما یه راهی بذار جلو پام. حاج صادق یه هفته مهلت داده و عینِ خیالشم نیست که من هر چی داشتم و نداشتم رو دادم خرج وکیل و ایاب ذهاب و…

 

آرام می خندد.

و من با شک به خنده اش نگاه می کنم.

 

– خب.. آدمی که تکلیفش معلوم بود وکیل می خواست چیکار!؟ اشتباه کردی زنداداش. انگاری پولت رو ریختی تو جوب خیابون و الفاتحه. الانم موندی حیرون و سرگردون که چیکار کنی

 

 

نمی دانم قصدش چیست!

شاید هم می خواهد با زبان بی زبانی من را مقصر اول و آخر بداند.

 

نفس بلندی می کشم.

تکلیفم را معلوم نمی کند چرا!

 

خونسردی اش کُفرم را در آورده.

انگار در حال جان کندن است لعنتی.

 

– خلاصه ش که کارِ ما غریبه و آشنا نمی شناسه زنداداش. اگه ضامن داری بسم الله، واِلا..

 

حالم بهم می خورد از نسبتی که از بیگانه بدتر است.

 

– نه ضامن دارم و نه دستم و جلوی آدمی مثل تو دراز می کنم. همون بهتر که آواره شم و منت تو یکی رو نکشم

 

 

 

 

ابرو در هم می کشد.

معلوم است که نیامده بذل و بخشش کند و ته دلم را کمی محکم.

 

– استغفرالله.. یکی نیست بگه آخه مرد حسابی به تو چه که بخوای به این زبون دراز بی آبرو کمک کنی. بذار هر چی حقشه سرش بیاد. چشمش کور دنگش نرم. می خواست اون روز که جیک جیک مستشون بود فکر این روزا رو می کرد و..

 

مکث می کند و بعد انگار تاسف بیشتری در صدایش می ریزد تا تیغ کلامش برنده تر شود.

 

– ازدواج با دختری مثل تو از همون اولش خبط و خطا بود. برادر من کجا و یه دختر امروزی کجا!

 

حسِ بدی پیدا می کنم.

من را در حد یک اشتباه می دید و نجابتم را زیر سوال می برد.

 

اشک در چشمانم می رقصد.

نفسم بالا نمی آمد از درد.

 

رو برمی گردانم از مردی که دلم می خواهد هرگز او را نبینم.

 

– کجا مادر!؟ ناهار می موندی

 

منصور پوف بلندی می کشد.

 

– اشتهام کور شد حاج خانم. عروس خانمت جوری سیرمون کرد انگاری یه گاو درستِ رو قورت دادیم و وقت می بره تا هضمش کنیم

 

– درست حرف بزن ببینم چی می گی

 

نگاهش سمت من می دود.

 

– تو یه چیزی بگو دخترم. منصور چی می گه؟

 

جلوتر از من منصور است که لب می جنباند.

 

– منصور خودش زبون داره. لازم نکرده کسی جاش حرف بزنه

 

– خب.. آخرش می گی چی شد یا نه؟

 

پوزخند بی صدای منصور حالم را بهم می زند.

 

– چیزی که این دنبالش هست رو من یکی ندارم، شرمنده

****

میشه نظری بدین  که بدونم ادامه بدم یا نه ثواب داره🤨😂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nadiya Nj
Sic
1 سال قبل

عالی بود عزیزم ادامه بده

Karimi
Karimi
1 سال قبل

جالبه

nilofar
1 سال قبل

یه خلاصه در موردش میگی؟

Sarina Surgen
1 سال قبل

خوبه کارت داری تمیز در میاری

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x