رمان دلباخته پارت ۱۱

4.6
(17)

 

 

 

– شما هنوزم ناموس اون خدا بیامرزی

 

قلبم مچاله می شود انگار.

 

او رفته و من هنوز از جای خالی اش چشم برنمی دارم.

 

واقعیت را نمی شد کتمان کرد.

حتی اگر بر زبان نمی آمد.

 

دنیای من با آدم های این خانه به قدر روزها و شاید ماه ها تفاوت داشت ولی انگار به واسطه ی همان نسبت نه خیلی دور جزوی از خودشان به حساب می آمدم.

 

صدای بسته شدن در می آید.

 

از خواب می پَرم و پشت هم پلک می زنم.

 

آفتاب نزده و هوا نیمه تاریک است.

 

از لای در سرک می کشم.

 

– بیدارت کردم؟

 

نگاهش می کنم.

 

– س.. سلام. شما نه، صدای در اومد. شایدم خواب دیدم

 

علیک می گوید و آستین پیراهنش را پایین می کشد.

 

– حواسش نبوده واِلا مراعات می کرد. سید و می گم. آخه بیشتر وقتا می ره نماز جماعت

 

آهانی زیر لب می گویم.

 

برمی گردم به اتاقم و دراز می کشم.

 

تصویر صورت گُر گرفته ی حاج صادق پشت چشمان بسته ام ظاهر می شود.

 

 

 

 

صدای بلندش در ذهنم پژواک می شود.

 

– هر کی تو این خونه زندگی کنه باید نماز بخونه. دل بخواهی نیست که. بخوری و بخوابی خداتم شکر نکنی اسمت و می ذاری مسلمون! روتو برم هی

 

پوزخندم را نمی دید واِلا بدتر از این بارم می کرد.

 

خواب به چشمانم نمی آید.

 

افکار مزاحم در سرم می چرخد و می چرخد.

 

پوف بلندی می کشم و لباس عوض می کنم.

هوا روشن شده که صدایش می آید.

 

آرام حرف می زند.

مراعات می کند، می فهمم.

 

– چایی حاضره حاج خانم؟ نون تازه گرفتم.. سنگک

 

لبم بی اراده کش آمده و روی هم می فشارم.

 

موهای جمع کرده ام را با گیره می بندم و شال مشکی سر می کنم.

 

خودش گفته بود غریبه نیستم.

 

اهل خانه ام انگار که پیشواز می روم.

 

– سلام آقا سید.. صبحتون بخیر

 

حواسش جمع من می شود.

 

– صبح شمام بخیر

 

دستی لای موهایش می کشد.

 

 

 

 

 

بوی نان داغ معده ام را به تقلا می اندازد.

 

– اونا رو بدید من.. الان سفره می ندازم

 

نان را دستم می دهد و نگاهش بالا می آید.

 

– چیزی شده مریم خانم؟

 

لحنش نگران است انگار.

چرایش را نمی فهمم.

 

– اومدی مادر

 

نگاهش سمت مادرش می دود.

 

سلام می کند و دستی به چانه اش می کشد.

 

– اتفاقی افتاده؟

 

زری خانم سر به دو طرف تکان می دهد.

 

– نه.. چیزی نشده . چطور مگه؟

 

اشاره می زند.

 

– فکر کردم از چیزی ترسیدن. رنگ و روشون یکم پریده

 

زری هول زده نگاهم می کند و جلو می آید.

 

– رنگ به رو نداره.. چطور نفهمیدم!

 

دستم را می گیرد و به آشپزخانه می برد.

صندلی را عقب می کشد و می گوید بشین.

 

– من خوبم زری خانم. هیچیم نیست بخدا

 

گوشش بدهکار نیست و کار خودش را می کند.

 

زیر لب با خودش حرف می زند.

از شماتت کم نمی گذارد.

 

 

 

 

– آخه نمی گی من پیرم چشام درست کار نمی کنه حواسم سرِ جاش نیست! زبونم لال اگه طوریت می شد.. خدا اون روزو نیاره. بیا.. بیا اینو بخور ببینم

 

لیوان چای را به دستم می دهد.

 

– نبات انداختم توش.. بخور تا یخ نکرده

 

بالای سرم ایستاده و کوتاه نمی آید.

مثل یک مادر دلواپس است انگار.

 

لقمه می گیرد و مثل بچه ها به خوردم می دهد.

 

حدقه ی چشمانم پُر و خالی می شود.

سر بالا نمی آورم.

 

من خیلی سال است درد بی مادری را حس می کنم.

 

تازه می خواستیم خیلی چیزها را با هم تجربه کنیم اما نشد.

 

بغض گره خورده در گلویم را با لقمه ی آخر قورت می دهم.

 

– بهترید مریم خانم؟

 

سر تکان می دهم و بله ای می گویم.

بهتر که نیستم هیچ حالم بدتر است.

 

هجوم خاطرات در ذهنم راحتم نمی گذارد.

هر کدام را پس می زنم آن یکی انگار جلو می دود.

 

زری مقدمات ناهار را آماده می کند.

 

هر چه اصرار می کنم چشم غره می رود.

 

 

 

 

 

– اینطوری که نمیشه. من بشینم شما رو تماشا کنم! حالم خوبه بخدا

 

– منم نگفتم بدی می خوام بهتر شی.. خب؟

 

چانه نمی زنم. حریفش نمی شوم آخر.

 

صدای زنگ در می آید.

 

– حتماً الهه و بچه هان. باز کن درو دخترم

 

چشمی می گویم و گوشی آیفون را برمی دارم.

 

– کیه؟

 

حق به جانب جواب می دهد.

 

– منم دیگه باز کن

 

ابروهایم بالا می پرد.

دربازکن را می فشارم.

 

جلوتر از الهه بچه ها داخل حیاط می دوند.

روی ایوان می ایستم و سلام می کنم.

 

بچه ها با سر و صدا از کنارم رد می شوند.

 

– سلام مریم جان. حالت چطوره.. خوبی؟

 

از پله ها بالا می آید.

 

می گویم خوبم و حالش را می پرسم.

 

رو به رویم می ایستد.

با دقت نگاهش می کنم.

 

یادم به آن شب می افتد که برای لحظه ای کوتاه جلو آمد و به هر دویمان تبریک گفت.

 

بعد از آن شاید فقط یک بار دیگر.

 

دست روی شانه ام می گذارد و بفرما می زند.

 

 

 

 

 

لبخند نیم بندی می زنم.

 

یک قدم جلوتر از من وارد می شود.

مادرش را به آغوش می کشد و قربان صدقه اش می رود.

 

چانه ام می لرزد.

 

چشم باز و بسته می کنم. محکم نفس می کشم.

 

صدای یکی از پسرها از آشپزخانه می آید.

آن یکی دنبال توپ می گردد.

 

– مادر جون؟

 

زری سر می چرخاند.

 

– جونِ مادر جون. چی می خوای پسرم؟

– بستنی شکلاتی دارین؟

 

الهه چادر از سر برمی دارد.

 

مانتوی تنش گران قیمت است و کیف دستی اش گران تر.

 

– هنوز نیومده شروع شد. همش تقصیر شماس مامان اینا رو لوس کردین

 

زری می خندد و چپ چپ نگاهش می کند.

 

– عیب نذار رو بچه هام خیلیم آقان. حالا انگار چی خواسته بچه م! یه ذره بستنی

 

من را نگاه می کند و چشمک می زند.

خنده ام را قورت می دهم.

 

الهه را اصلاً نمی شناسم.

 

می ترسم بدش بیاید.

 

 

 

 

– راحتی اینجا؟

 

نگاهش می کنم.

 

– می شه نباشم! مثل خونه ی خودمه به لطف حاج خانم و آقا سید

 

 

گوشه لبش بالا می رود.

انگار با خودش پوزخند می زند.

 

چرایش را نمی فهمم.

 

– مامان زری خودمه دیگه. قربونش برم سرش درد می کنه واسه همین کارا. می گرده ببینه کی..

 

زری حرفش را قطع می کند.

 

نگاهش ترسیده و نگران است انگار.

 

– شما حرف خودت و بزن مادر. به من چیکار داری!

 

الهه شانه بالا می اندازد.

 

– هیچی مامان جان. فقط خدا عاقبت مون و بخیر کنه. موندم کِی تموم می شه!

 

منظورش را نمی فهمم.

کنایه می زند،اما چرا!

 

دمِ ظهر یک نفر می آید.

شاگرد مغازه است انگار.

 

نان سنگک آورده. داغ است و برشته.

 

زری تعارف می زند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sarina Davoodi
1 سال قبل

ممنون خیلی قشنگه

زعرا
زعرا
1 سال قبل

Mskhrst

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x