رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۸۱

بدون دیدگاه
      «راوی»   فواد خشمگین پله‌ها را بالا رفت، از کنار ندیمه‌های در حال دویدن گذشت.   آشوب بزرگی در قصر به پا شده بود و هرچه بیشتر…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۸۰

۳ دیدگاه
      وحشت زده دست دور شکمم پیچ دادم. لب‌های ترک خورده‌ام دیگر تاب تکان نداشتند و وحشت داشت تمام جانم را می‌بلعید.   من از این جایی که…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت۷۹

۲ دیدگاه
      سوت ممتدی در سرم می‌پیچید و دور مچ دستم چنان تنگ و سرد بود که حس می‌کردم استخوان دستم در حال شکستن است.   چشم‌هایم را که…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۷۸

۲ دیدگاه
    با هر ده قدمی که برمی‌داشتم نگهبانی جلویم تعظیم می‌کرد. این یعنی قدرت…یعنی منزلت و قدرت من در حدی است که بتوانم خواهرم را بکشم؟   پلکم با…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۷۷

۱ دیدگاه
    «ملک»   حس بدی داشتم! در حالی که همراه جیران با صورتی سرخ و موهای آشفته به سمت حمام می‌رفتم تمام وجودم غرق در شرمندگی بود.   باورش…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۷۶

بدون دیدگاه
    مطمئن بود ملک فکر فرار به سرش خواهد زد ولی نه تنها فرار نکرد بلکه ماند و حامله شد. البته…   از گوشه و کناره‌های قصر حرف جادو…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۷۵

بدون دیدگاه
  «راوی»   دخترک از پشت تراس به آشوبی که راه انداخته بود زل زده بود. این حرکتش خیلی به مذاقش خوش نیامد.   به نظرش کودکانه بود که بخواهر…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت۷۴

۲ دیدگاه
    مشکل من فقط بی‌‌انصافی خواهرم بود. مشکل من قربانی شدن بود. من زندگی‌ام در این‌جا را با تمام چالش‌هایش دوست داشتم ولی درد کاری که خانواده‌ام با من…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۷۳

۱ دیدگاه
    من هرچه را که داشتم باختم…   آزادی، خانواده و آینده! تمام چیزهایی که روزی در خیابان های فرنگ برایشان رویا می‌بافتم با ورودم به این قصر خاکستر…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۷۲

۲ دیدگاه
    بعد از چند ثانیه اخم کردن، فکم را روی هم ساییدم، آن زنیکه‌ی حرام زاده اینجا بود! ایستادم و با خشم از اتاق بیرون زدم، در آن لحظه…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۷۱

۱ دیدگاه
  آرام لب کش دادم و خم شدم، لبش را بوسیدم که دست دور کمرم حلقه کرد و مرا چرخاند. چرخاندنی که قسمتی از عشق بازی‌مان بود و نمی‌دانستیم که…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۷۰

بدون دیدگاه
  – ما بچه بودیم.   – بعدش دیگه بچه نموندیم. اگه می‌خوای بزنی زیرش مشکلی نیست ولی بدون…توام پات گیره. مهمت اولین چوب رو سوزونده، نوبت ماست. یا کمکم…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۶۹

بدون دیدگاه
✨روشــنگــر…🌙:     اشکم که چکید دستانش دور کمرم حلقه شدند.   – خواهرت کی هست؟ این رو کی بهت گفت عزیزم؟   – مادرت…در حالی که تمام جونش شیرینی…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۶۸

۲ دیدگاه
      – این ندیمه‌ی گستاخ رو بندازید تو انباری و تا چند روز بهش آب و غذا ندید.   این را که با فریاد من جیران را کنار…
رمان روشنگر

رمان روشنگر پارت ۶۷

۱ دیدگاه
    کم کم داشت دردم می‌گرفت. خیلی عمیق داشت معاینه‌ام می‌کرد و اگر حالم خوب بود قطعا حرفی میزدم ولی تب و آن شربت خواب‌آور توانم را گرفته بودند.…