غیاث: مچ دستم را چنگ میزند، چانهاش زیر انگشتهایم به سرخی میزد و جملاتش نامفهوم از لای لبهایش بیرون میپرید: – دردم…میاد…به خدا دکتر گفته نباید…نزدیکی داشته باشیم، بچه..…
غیاث: برای لحظهای حس میکنم حتی نفسهایش بند میآید، نگاه مات ماندهاش چشمهایم را شکار میکند و قطرههای اشک روی گونهاش میریزد. دستهای بیجانش از دور کمرم جدا شده…
غیاث: انگشت هایش را بهم پیچ میدهد: – من…من اون فلشو دادم به زنت! از روی صندلی بلند میشوم..بیشتر از اینکه از ملیسا ناراحت باشم، از دست خودم حرص میخوردم.…
غیاث: حرص در جمجمهام میکوبید و چیزی باقی نمانده بود که شقیقههایم منفجر شود. نگاه سرخم روی صورت آرایش کردهاش چرخ خورد و برخلاف تلاشم، نیم تنهی برهنهاش را…