رمان رخنه پارت ۸۱3 سال پیشبدون دیدگاه نیم نگاهی انداخت و دوباره ماشینش رو استارت زد. سگک قلاده رکسی هنوز هم توی ماشین بود و بود و کم پیش می اومد که حافظ به گردنش…
پارت 3 رمان نیستی 13 سال پیش۲ دیدگاهنمیدونم چقدر خوابیدن که با تکون های دستی بیدار شدم با صورت سورنا رو به رو شدم که سعی داشت بیدارم کنه تهمینه :سلام سورنا :سلام چقدر میخوابی بیدار شو…
رمان سرمست پارت ۷۴3 سال پیش۲ دیدگاه لبخندی زدم. همین که توی این دنیا یکی بود که هوام رو داشت، بسم بود! – مرسی که مثل برادر پشتمید. واقعا کمتر کسی شبیه شما پیدا…
رمان اردیبهشت پارت ۶۵3 سال پیشبدون دیدگاه فصل شانزدهم : بعد از مدتها باز هم خواب مجید رو دید … خیلی گنگ و مبهم . توی خوابش با همدیگه وسط یک دشتِ یک دست…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۵۰3 سال پیش۱ دیدگاه _ این پسره ول نمیکنه! یعنی لوا رفته بهش گفته دیگه نمیخوام باهات دوست باشم اونم زیر بار نرفته و هر بار یه جوری مزاحمش میشه. تک…
رمان نیستی 1 پارت دوم3 سال پیشبدون دیدگاهبا خجالت خندیدم و سرم انداختم پایین بعد از من نوبت مامان بود که کیومرث و سوال پیچ کنه از جام بلند شدم به اتاقم رفتم صدای گوشیم بلند شد…
رمان وارث دل پارت ۱۸3 سال پیش۱ دیدگاه -….من مادرشم می دونم چی بده چی خوب… خوابیدن با تو باهاش کراهت داره. حرامه براش حرامی… حرصم گرفت دلم می خواست تا میخوره بزنمش. این زن…
رمان اردیبهشت پارت ۶۴3 سال پیشبدون دیدگاه سهره پوزخندی زد : – اوه … جدی ؟ … پس معلومه خیلی هم بی خبر نیستی ! … حالا نظرت چیه ؟ فراز چیزی نگفت…
رمان او_را پارت ۶۱🌸3 سال پیشبدون دیدگاه🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان او_را … 💗 #قسمت_شصت_یک یک ساعتی با خودم درگیر بودم… اینبار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادریها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام…
رمان در مسیر سرنوشت پارت ۱۹3 سال پیش۴ دیدگاه_ نمیخواد ناهار درست کنی از بیرون یه چیزی میارم…. نمردیم این جمله رو از آقای مثلا شوهر شنیدیم… چیزی نمیگم که وارد اتاق میشه و کنار رختخوابم رو زانو…
رمان رخنه پارت ۸۰3 سال پیشبدون دیدگاه نمیتونست دیگه روی پاهاش واسته. اصلا اهمیتیونداشت مرسده کجا باشه، فقط میخواست چشمش بهش نیوفته و با این احتمال که اون توی اتاق باشه، مجبور شد شب رو…
رمان اردیبهشت پارت ۶۳3 سال پیش۳ دیدگاه *** شونزده … هیفده … هیجده … نوزده … بیست ! سرشو از آب بیرون آورد و با نفس بلند و عمیقی هوا رو درون ریه هاش فرو…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۴۹3 سال پیش۲ دیدگاه _ اهورا دیگه برای من مهم نیست. اصلاً بهش فکر هم نمیکنم. با یادآوری وضعیتش، با تمسخر جملهاش را تصحیح کرد. البته اگه بذاره یه نفس…
رمان وارث دل پارت ۱۷3 سال پیش۲ دیدگاه -اهان. خدارو شکر پس. کتایون خنده ای سر داد وگفت : -اره خداروشکر خدا دلش به حال این دختر به رحم اومد حالا وقت رو تلف نکن…
رمان اردیبهشت پارت ۶۲3 سال پیش۱ دیدگاه – اسکل تویی که قدرت ذهن رو دستکم گرفتی ! یکی هست ته یک روستای دور افتاده و بدون امکانات … احساس خوشبختی می کنه ! چرا ؟…