***
شونزده … هیفده … هیجده … نوزده … بیست !
سرشو از آب بیرون آورد و با نفس بلند و عمیقی هوا رو درون ریه هاش فرو بلعید . خودش رو به لبه ی استخر رسوند و گفت :
– ایندفعه … بیست ثانیه شد ! رکورد خودم رو شکستم !
کیمیا که لبه ی استخر نشسته بود ، نیشخندی زد و گفت :
– باریک الله دخترم ! یه موز طلایی هدیه ی تو ! … حالا بیا نفس چاق کن !
آرام گیره ی دماغش رو دور گردنش انداخت ، دستاشو گذاشت لبه ی استخر و بدنشو بالا کشید . کیمیا کف دستش رو به شوخی کوبید روی باسنِ اون و گفت :
– با اینکه لاغری … ولی تشکیلاتِ حقی داری خانم حاتمی ! آقای حاتمی نظرش در این مورد چیه ؟!
آرام خندید … پاشو بالا آورد و لگدی به رانِ کیمیا کوبید . بعد سر جا صاف نشست و موهای بلندش رو که محکم دم اسبی بسته بود ، پشت سرش مرتب کرد .
– تو هم بد نیست تنی به آب بزنی !
– من شنا بلد نیستم !
آرام چپ چپی نگاهش کرد .
– حالا قراره اینجا غرق بشی ؟!
– در حال حاضر غرق شوک و حیرتم از عکسی که رو کردی ! … آرام ، جدی جدی خودشه ؟! اسکلم نکردی ؟!
آرام هووفی کشید .
– خدا لعنتت کنه کیمیا ! آبروم به خاطر اون عکس رفت !
کیمیا غش غش خندید .
– عوضش به فراز حال دادی ! … الان با خودش فکر می کنه عاشقش شدی !
– آره جونِ عمه اش !
– عمه داره ؟!
آرام لحظه ای فکر کرد و بعد پاسخ داد :
– نمی دونم !
و واقعاً هم نمی دونست … هیچی از فراز نمی دونست . کیمیا با تأسف نگاه کرد بهش و بعد کف دستش رو روی پیشونی اون کوبوند .
– از تو ماست تر … خانواده ی شوهرته ! یعنی هیچکدومشون پاگشات نکردن ؟
آرام نفسش رو فوت کرد بیرون ، سرش رو پایین انداخت و همونطوری که پاهاشو توی آب تکون می داد ، گفت :
– به نظرم به هیچکدوم از اعضای خانواده اش نگفته که ازدواج کرده … به غیر از پدر و مادرش !
دستش رو تکون داد و به سرعت تصحیح کرد :
– البته ، نا مادریش ! … مادرش فوت کرده !
– چرا ؟
آرام شونه ای بالا انداخت .
– هیچی ازش نمی دونم ! … انگار ازم مخفی می
کنه خانواده اش رو !
– تو که با خواهرش دوستی . خب باهاش حرف بزن … ازش بپرس !
– نمی خوام فکر کنه در موردش کنجکاوم … می دونی ؟ … هر کاری که به نظر فراز عقب نشینی یا کنار اومدن باشه …
کیمیا رو ترش کرد :
– دیوونه ای ؟ عقب نشینی ؟! … کدوم گوری هستی مگه ؟ میدون جنگ ؟
– لطفاً نصیحت کردنو شروع نکن کیمیا !
– تو که نمی فهمی ! … می ترسم یه روزی به خودت بیای که دیر شده باشه !
آرام لبش رو کشید میون دندوناش و پاهاشو توی آب تکون داد . خواست چیزی بگه که دنیا جلوی چشماش تیره شد … یک جفت دست خیس و سرد نشست روی چشماش و بعد صدای خنده ای سبک و آشنا !
– اگه گفتی من کی ام ؟!
آرام دستاشو بالا برد و انگشتای خیس رو لمس کرد . صدا براش آشنا بود … دستها کنار رفت و بعد چهره ی خندونی جلوی چشماش ظاهر شد . جیغ زد :
– پریسااا !
قلبش از شدت هیجان نزدیک بود قفسه ی سینه اش رو از هم بشکافه … یکی از دوستای دوران دانشگاهش یکدفعه جلوی چشماش سبز شده بود ! می خواست از شادی گریه کنه . از لبه ی استخر بلند شد و پریسا رو محکم بغلش گرفت .
– باورم نمی شه … عجب تصادفی ! خیلی خوشحالم !
پریسا هم دست کمی از اون نداشت … ذوق زده ، خوشحال و احساساتی بود .
– رفتی حاجی حاجی مکه ! خیلی بی معرفتی آرام ! خطت رو عوض کردی … نباید شماره ات رو به ما می دادی ؟!
گونه های آرام از خجالت سرخ شد … گوشه ی لبش رو گزید و خودش رو از پریسا جدا کرد . بعد چرخید سمت کیمیا و گفت :
– راستی … ایشون دوست عزیزم ، کیمیاست !
کیمیا هم بلند شد و با پریسا دست داد و احوالپرسی کرد . آرام خوشحال از اینکه بحث چند لحظه ی قبل جمع شده ، پرسید :
– راستی … تو تنهایی ؟
– نه ، با خواهرام اومدم .
– از بقیه ی بچه ها خبر نداری ؟
پریسا خندید و دستش رو به حالتی صمیمی روی بازوی اون گذاشت .
– آخه مگه من مثل تو بی معرفتم ؟ … از همه شون خبر دارم ! با هم در ارتباطیم … توی تلگرام گروه دوستانه داریم ، گاهی خونه ی همدیگه جمع می شیم … جای تو هم خیلی خیلی خالیه توی دورهمی هامون . راستی … تو ازدواج کردی ؟
آرام لبخند ناراحتی زد :
– خب … آره !
پریسا از شدت اشتیاق جیغ خفه ای کشید :
– وای … واقعاً ؟ … تبریک می گم عزیزم ! واجب شد دعوتمون کنی خونه ات !
پریسا از شدت اشتیاق جیغ خفه ای کشید :
– وای … واقعاً ؟ … تبریک می گم عزیزم ! واجب شد دعوتمون کنی خونه ات !
آرام لبخند ناراحتش رو تکرار کرد و کیمیا نگاه معناداری بهش انداخت . پریسا باز پرسید :
– بعد از استخر کجا می ری ؟
– با کیمیا می ریم شام بخوریم … همین رستوران سر خیابون .
– چه عالی ! اگه از نظر تو و دوستت موردی نداره ، با هم بریم … می خوام شماره ات رو بگیرم ، اددت کنم توی گروهمون ! … همه ی بچه ها خوشحال می شن بفهمن پیدات کردم !
آرام نگاهی پرسشی به کیمیا انداخت … امیدوار بود کیمیا بهانه ای جور کنه و مخالفت کنه . می دونست با پریسا پشت میز نشستن مصادفه با هزار سوال و جواب درباره ی ازدواج و شوهرش . اما کیمیا گفت :
– به نظر من خیلی هم خوبه !
و لبخند بدجنسی زد … خوب می دونست آرام چی می خواست و عمداً از این دعوت شام استقبال کرده بود ! آرام دور از چشم پریسا بهش چشم غره رفت .
– اوکی ! … پس شام با هم باشیم !
کیمیا باز پارازیت انداخت :
– مهمونِ آرام !
پریسا خندید . آرام مجبور شد قبول کنه ، در حالیکه توی دلش خون گریه می کرد ! مهمون کردن بقیه برای شام ، یعنی اینکه مجبور بود از کارتِ فراز خرج کنه … توی دلش هزار بد و بیراه بار کیمیا کرد .
– امم … باشه ! مهمون من … خیلی هم عالی !
پریسا خم شد و گونه ی آرام رو بوسید :
– من دیگه برم عزیزم ، خواهرام صدام می کنن ! … بعد از استخر می بینمت !
و رفت !
اون وقت کیمیا دستاشو به حالت پیروزمندانه جلوی سینه اش درهم گره زد و گفت :
– خوب کردم توی پاچه ات … ها ؟! از پول فراز خرج نمی کنی ؟ … گه می خوری !
آرام چرخید و تند و تیز نگاهش کرد . کیمیا خواست ادامه بده :
– تازه قراره بهش بگم که فردا هم …
آرام یکدفعه اونو هل داد توی استخر … . صدای جیغ بلند کیمیا … ریسه رفتن آرام و صدای سوت نجات غریق :
– دخترا … شوخی خطرناک نداریم ها !
آرام دستش رو به نشونه ی عذرخواهی توی هوا تکون داد … بعد همونطوری که می خندید ، گیره ی دماغش رو زد و پرید توی آب های استخر … .
***
هرمز خونه نبود … جای خالی ماشینش توی صحن حیاط بزرگ ، اینو به فراز گوشزد می کرد .
البته انتظار دیگه ای نداشت . اگر موضوعی توی دنیا وجود داشت که سهره به خاطرش غرورش رو زیر پا بذاره و از فراز تقاضای ملاقات کنه … لابد اینقدر مهم بود که باید از هرمز پنهان می موند .
نجمه به استقبالش اومده بود … با قامت صاف ، دست های درهم گره خورده و نگاه سرد و پر تحقیر .
– دیر کردین ! خانم فکر می کردن قرار نیست بیاید !
فراز مقابلش ایستاد ، دست هاشو توی جیب های شلوار پارچه ای مشکی رنگش مشت گرفت .
– حالا هست یا نیست ؟
– بله ، هستن !
– تنهاست ؟
– بله !
– هرمز کجاست ؟
– آقا تشریف بردن خارج از شهر … دیر وقت برمی گردن .
فراز هوومی گفت و بعد از کنار نجمه عبور کرد و وارد خونه شد . توی سالنِ بزرگ و سفید و طلایی خونه ی پدریش هیچ کسی حضور نداشت . تنها صدای گفتگوی محوی از پشت یکی از درها به گوشش می رسید . نجمه گفت :
– سهره خانم دارن تلفنی صحبت می کنن . بفرمایید بشینید … چند دقیقه ی دیگه میان !
بعد رو به آشپزخونه داد کشید :
– شادان … از آقا فراز پذیرایی بشه !
و بعد خودش به سمت انتهای سالن بزرگ و کریدور اتاق ها رفت . فراز به صدای تق تق صندل های زن اونقدر گوش کرد تا پشت دری محو شدند … بعد روی مبلی نشست . از انتظار کشیدن همیشه متنفر بود … مخصوصاً انتظار کشیدن برای سهره .
همینطور ساکت و بی حرکت روی مبل نشسته … بیخودی توجهش جلب گلدونی روی کنسول نزدیک در شد . گلدون ظاهراً ساده ای بود … ولی به نظرش زیبا اومد . چینی بود با رنگِ آبی لاجوردی و خطوطی طلایی سفید روی بدنه اش … . گلدون طرح ساده و اصیلی داشت … و به نظرش اگه توی اون چند شاخه گل می ذاشت و اونو توی اتاق خوابِ آرام می گذاشت … زیباتر هم جلوه می کرد .
شادان وارد سالن شد … دخترکِ کم سن و سال و خجالتی بود که نگاه مضطربی داشت . خم شد و روی میز مقابل فراز ، فنجونی قهوه گذاشت . بعد صاف ایستاد و سینی رو به تخت سینه اش چسبوند . نگاهش به فراز بود … و نگاهِ فراز هنوز هم خیره به گلدون لاجوردی . این پا و اون پایی کرد … انگار می خواست چیزی بگه .
صدای باز شدن دری که اومد ، شادان بدون معطلی چرخید و توی آشپزخونه پنهان شد . چند لحظه ی بعد سهره به سالن اومد .
– به به … آقا فراز ! افتخار دادین ! … فکر نمی کردم به حرفم گوش بدی و بیای !
فراز چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد … به این زنِ خودخواه و نفرت انگیز … با بدنِ گوشتالو نازیبا و صورتی که بارها جراحی شده بود … صورتی که فراز هرگز بدون آرایش اونو به یاد نداشت .
زن شرور و بدجنس کودکی هاش … که به صورت نا معقول و افسار گسیخته ای از فراز متنفر بود و تحقیرش می کرد … از بچه ی بی مادر و تنهایی که هیچ نقطه ی امنی در زندگیش نمی دید … و این زن با بی رحمی اون بچه رو آزار می داد و توی سرش می زد .
– خب عزیزم … چرا ساکتی ؟ سلام که نکردی ! … حداقل بگو حالت چطوره ؟
فراز نیشخندی زد :
– منظورت دقیقاً همین حالاست ؟! … خیلی خوب نیستم !
سهره با ناز لبخند زد :
– مامانو دست ننداز ، عزیزم ! می دونم خیلی با هم خوب و خوش نیستیم … ولی نه در حدی که نتونیم چند دقیقه همدیگه رو تحمل کنیم ! راستی … خانومت چطوره ؟ خوبه ؟ … اون روز توی محضر اصلاً خوب به نظر نمی رسید … نگرانش شدم !
کنایه اش عمیقاً قلب فرازو به درد آورد . ولی به خودش اجازه نداد سهره چیزی از درونش بفهمه .
– خیلی عالیه ! دختر باهوشیه … می دونه باید از آدمای آشغال دوری کنه ! … شاید اگر منم باهوش بودم ، اینجا نمی یومدم !
سهره نفس عمیقی کشید و بعد روی مبل مقابل فراز نشست . خیلی با وقار دستاشو روی هم گذاشت و گفت :
– نگران نباش … خیلی وقتت رو نمی گیرم !
فراز نگاه کرد به ساعت مچیش … هفت و سی و پنج دقیقه بود .
– خب ؟!
– بگو ببینم فراز جون … تازگی ها هرمزو دیدی ؟
– چطور ؟!
– باهات حرفی هم زده ؟
– در مورد چی ؟
– قراره تا آخر جواب سوالاتم رو با سوال بدی ؟!
فراز فقط نگاهش کرد … سهره گفت :
– می خوام یه چیزی رو رک و راست بهت بگم … من هیچوقت هرمز رو دوست نداشتم ! … یعنی داشتم … ولی وقتی فهمیدم بهم خیانت کرده … اونم با یک زنِ شوهر دار …
قلبِ فراز توی سینه اش درهم مچاله شد … سهره با لحن غمگینی اضافه کرد :
– و ازش صاحب بچه شده ! … یک پسر !
خندید … تلخ و کوتاه :
– نمی خوام گلایه ای بکنم … می دونی که از اون آدما نیستم ! ولی هر چقدر هم که بخوام ادای آدمای روشنفکر و مدرنو در بیارم ، نمی تونم انکار کنم که دلم می خواست یک پسر داشته باشم ! اینطوری شاید خیلی چیزا عوض می شد ! … ولی این قسمت من بود ! قسمت تو چیه ؟ … فراز حاتمی ! سهم تو از زندگی هرمز چیه ؟ … تا حالا بهش فکر کردی ؟ … تو یک حرومزاده ای !
شقیقه های فراز تیر کشید … بدنش ناگهان از هجوم نفرت و خشم داغ شد . دسته های مبل رو محکم میون انگشتاش گرفت و گفت :
– خفه شو ! … خفه شو زنیکه ی …
سهره سرش رو روی شونه اش خم کرد و با عشوه ی کمرنگی خندید .
– به … عصبانی شدی ! این چیزیه که عصبانیت می کنه ! … نقطه ضعفته ، مگه نه ؟!
فراز اینقدر خشمگین بود که نمی تونست حتی حرفی بزنه … سهره خشنود از تأثیر کلماتش روی فراز ، ادامه داد :
– می دونم هر کاری که توی زندگیت کردی … اینکه بازیگر شدی و برای خودت اسم و رسمی بهم زدی … برای اینه که این ضعفت رو کاور کنی ! … و باید بگم عزیزم ، تا الان واقعاً خوب از پسش بر اومدی ! … هووم … !
کف دستاشو به حالت نمایشی سه بار به هم کوبید … .
– من واقعاً تحسینت می کنم ! تو از هیچی به همه چی رسیدی … هیچ تقصیری هم نداشتی ! خودت یک قربانی بودی ! … ولی منم به اندازه ی کافی بهم توهین شده ! متوجهی ؟!
آرنج هاشو گذاشت روی دسته های مبل ، کمی خم شد به سمت مقابل … خیره توی چشم های به خون نشسته ی فراز … با صورتی کاملاً بی حالت ادامه داد :
– روزی که من زخمی از خیانت هرمز بودم … به خودم می پیچیدم از این درد … مادر بزرگت تو رو آورد به خونه اش تا خار بشی و بری توی چشمم ! … اصلاً براش مهم نبود که من چه زجری می کشم ، فقط می خواست تو رو داشته باشه ! … هرمز برات شناسنامه گرفت و منو مجبور کرد اسمت رو توی شناسنامه ام تحمل کنم ! … انگار که من زاییده بودمت … ولی … خنده داره ! خب … شناسنامه حقت بود ! آره ! … ولی میراث حقت نیست فراز ! … حق هیچ حرومزاده ای نیست !
فراز بدون پلک زدن نگاه میکرد به چشم های سهره … بعد لبخند زد … . نمی دونست چرا … ولی به خنده افتاد . سهره غافلگیر از خنده ی اون … پلکی زد :
– چرا می خندی ؟ حرف خنده داری زدم ؟
– نه … ادامه بده !
و باز هم خندید … .
– هر چند … می تونم حدس بزنم چی می خوای بگی !
قاصدک جونم خیلی ممنون♥️♥️♥️♥️
یه سوال داشتم رمان پاییز خزون رو هم تو میزاری یا کس دیگه ای؟؟برا من بعد از پارت ۷۶پارت نمیاره
پارت نزاشتن؟؟
نه فدات مال من نیست .فعلا تا همونجا که گفتی بیشتر نزاشته احتمالا درگیر امتحاناتشه که دیر پارت گذاری میکنه
خیلی ممنون ♥️♥️♥️