رمان اردیبهشت پارت ۶۳

4.7
(15)

 

 

***

شونزده … هیفده … هیجده … نوزده … بیست !

سرشو از آب بیرون آورد و با نفس بلند و عمیقی هوا رو درون ریه هاش فرو بلعید . خودش رو به لبه ی استخر رسوند و گفت :

 

– ایندفعه … بیست ثانیه شد ! رکورد خودم رو شکستم !

 

کیمیا که لبه ی استخر نشسته بود ، نیشخندی زد و گفت :

 

– باریک الله دخترم ! یه موز طلایی هدیه ی تو ! … حالا بیا نفس چاق کن !

 

آرام گیره ی دماغش رو دور گردنش انداخت ، دستاشو گذاشت لبه ی استخر و بدنشو بالا کشید . کیمیا کف دستش رو به شوخی کوبید روی باسنِ اون و گفت :

 

– با اینکه لاغری … ولی تشکیلاتِ حقی داری خانم حاتمی ! آقای حاتمی نظرش در این مورد چیه ؟!

 

آرام خندید … پاشو بالا آورد و لگدی به رانِ کیمیا کوبید . بعد سر جا صاف نشست و موهای بلندش رو که محکم دم اسبی بسته بود ، پشت سرش مرتب کرد .

 

– تو هم بد نیست تنی به آب بزنی !

 

– من شنا بلد نیستم !

 

آرام چپ چپی نگاهش کرد .

 

– حالا قراره اینجا غرق بشی ؟!

 

– در حال حاضر غرق شوک و حیرتم از عکسی که رو کردی ! … آرام ، جدی جدی خودشه ؟! اسکلم نکردی ؟!

 

آرام هووفی کشید .

 

– خدا لعنتت کنه کیمیا ! آبروم به خاطر اون عکس رفت !

 

کیمیا غش غش خندید .

 

– عوضش به فراز حال دادی ! … الان با خودش فکر می کنه عاشقش شدی !

 

– آره جونِ عمه اش !

 

– عمه داره ؟!

 

آرام لحظه ای فکر کرد و بعد پاسخ داد :

 

– نمی دونم !

 

و واقعاً هم نمی دونست … هیچی از فراز نمی دونست . کیمیا با تأسف نگاه کرد بهش و بعد کف دستش رو روی پیشونی اون کوبوند .

 

– از تو ماست تر … خانواده ی شوهرته ! یعنی هیچکدومشون پاگشات نکردن ؟

 

آرام نفسش رو فوت کرد بیرون ، سرش رو پایین انداخت و همونطوری که پاهاشو توی آب تکون می داد ، گفت :

 

– به نظرم به هیچکدوم از اعضای خانواده اش نگفته که ازدواج کرده … به غیر از پدر و مادرش !

 

دستش رو تکون داد و به سرعت تصحیح کرد :

 

– البته ، نا مادریش ! … مادرش فوت کرده !

 

– چرا ؟

 

آرام شونه ای بالا انداخت .

 

– هیچی ازش نمی دونم ! … انگار ازم مخفی می

کنه خانواده اش رو !

 

– تو که با خواهرش دوستی . خب باهاش حرف بزن … ازش بپرس !

 

– نمی خوام فکر کنه در موردش کنجکاوم … می دونی ؟ … هر کاری که به نظر فراز عقب نشینی یا کنار اومدن باشه …

 

کیمیا رو ترش کرد :

 

– دیوونه ای ؟ عقب نشینی ؟! … کدوم گوری هستی مگه ؟ میدون جنگ ؟

 

 

– لطفاً نصیحت کردنو شروع نکن کیمیا !

 

– تو که نمی فهمی ! … می ترسم یه روزی به خودت بیای که دیر شده باشه !

 

آرام لبش رو کشید میون دندوناش و پاهاشو توی آب تکون داد . خواست چیزی بگه که دنیا جلوی چشماش تیره شد … یک جفت دست خیس و سرد نشست روی چشماش و بعد صدای خنده ای سبک و آشنا !

 

– اگه گفتی من کی ام ؟!

 

آرام دستاشو بالا برد و انگشتای خیس رو لمس کرد . صدا براش آشنا بود … دستها کنار رفت و بعد چهره ی خندونی جلوی چشماش ظاهر شد . جیغ زد :

 

– پریسااا !

 

قلبش از شدت هیجان نزدیک بود قفسه ی سینه اش رو از هم بشکافه … یکی از دوستای دوران دانشگاهش یکدفعه جلوی چشماش سبز شده بود ! می خواست از شادی گریه کنه . از لبه ی استخر بلند شد و پریسا رو محکم بغلش گرفت .

 

– باورم نمی شه … عجب تصادفی ! خیلی خوشحالم !

 

پریسا هم دست کمی از اون نداشت … ذوق زده ، خوشحال و احساساتی بود .

 

– رفتی حاجی حاجی مکه ! خیلی بی معرفتی آرام ! خطت رو عوض کردی … نباید شماره ات رو به ما می دادی ؟!

 

گونه های آرام از خجالت سرخ شد … گوشه ی لبش رو گزید و خودش رو از پریسا جدا کرد . بعد چرخید سمت کیمیا و گفت :

 

– راستی … ایشون دوست عزیزم ، کیمیاست !

 

کیمیا هم بلند شد و با پریسا دست داد و احوالپرسی کرد . آرام خوشحال از اینکه بحث چند لحظه ی قبل جمع شده ، پرسید :

 

– راستی … تو تنهایی ؟

 

– نه ، با خواهرام اومدم .

 

– از بقیه ی بچه ها خبر نداری ؟

 

پریسا خندید و دستش رو به حالتی صمیمی روی بازوی اون گذاشت .

 

– آخه مگه من مثل تو بی معرفتم ؟ … از همه شون خبر دارم ! با هم در ارتباطیم … توی تلگرام گروه دوستانه داریم ، گاهی خونه ی همدیگه جمع می شیم … جای تو هم خیلی خیلی خالیه توی دورهمی هامون . راستی … تو ازدواج کردی ؟

 

آرام لبخند ناراحتی زد :

 

– خب … آره !

 

پریسا از شدت اشتیاق جیغ خفه ای کشید :

 

– وای … واقعاً ؟ … تبریک می گم عزیزم ! واجب شد دعوتمون کنی خونه ات !

 

 

 

پریسا از شدت اشتیاق جیغ خفه ای کشید :

 

– وای … واقعاً ؟ … تبریک می گم عزیزم ! واجب شد دعوتمون کنی خونه ات !

 

آرام لبخند ناراحتش رو تکرار کرد و کیمیا نگاه معناداری بهش انداخت . پریسا باز پرسید :

 

– بعد از استخر کجا می ری ؟

 

– با کیمیا می ریم شام بخوریم … همین رستوران سر خیابون .

 

– چه عالی ! اگه از نظر تو و دوستت موردی نداره ، با هم بریم … می خوام شماره ات رو بگیرم ، اددت کنم توی گروهمون ! … همه ی بچه ها خوشحال می شن بفهمن پیدات کردم !

 

آرام نگاهی پرسشی به کیمیا انداخت … امیدوار بود کیمیا بهانه ای جور کنه و مخالفت کنه . می دونست با پریسا پشت میز نشستن مصادفه با هزار سوال و جواب درباره ی ازدواج و شوهرش . اما کیمیا گفت :

 

– به نظر من خیلی هم خوبه !

 

و لبخند بدجنسی زد … خوب می دونست آرام چی می خواست و عمداً از این دعوت شام استقبال کرده بود ! آرام دور از چشم پریسا بهش چشم غره رفت .

 

– اوکی ! … پس شام با هم باشیم !

 

کیمیا باز پارازیت انداخت :

 

– مهمونِ آرام !

 

پریسا خندید . آرام مجبور شد قبول کنه ، در حالیکه توی دلش خون گریه می کرد ! مهمون کردن بقیه برای شام ، یعنی اینکه مجبور بود از کارتِ فراز خرج کنه … توی دلش هزار بد و بیراه بار کیمیا کرد .

 

– امم … باشه ! مهمون من … خیلی هم عالی !

 

پریسا خم شد و گونه ی آرام رو بوسید :

 

– من دیگه برم عزیزم ، خواهرام صدام می کنن ! … بعد از استخر می بینمت !

 

و رفت !

 

اون وقت کیمیا دستاشو به حالت پیروزمندانه جلوی سینه اش درهم گره زد و گفت :

 

– خوب کردم توی پاچه ات … ها ؟! از پول فراز خرج نمی کنی ؟ … گه می خوری !

 

آرام چرخید و تند و تیز نگاهش کرد . کیمیا خواست ادامه بده :

 

– تازه قراره بهش بگم که فردا هم …

 

آرام یکدفعه اونو هل داد توی استخر … . صدای جیغ بلند کیمیا … ریسه رفتن آرام و صدای سوت نجات غریق :

 

– دخترا … شوخی خطرناک نداریم ها !

 

آرام دستش رو به نشونه ی عذرخواهی توی هوا تکون داد … بعد همونطوری که می خندید ، گیره ی دماغش رو زد و پرید توی آب های استخر … .

 

 

 

 

***

هرمز خونه نبود … جای خالی ماشینش توی صحن حیاط بزرگ ، اینو به فراز گوشزد می کرد .

البته انتظار دیگه ای نداشت . اگر موضوعی توی دنیا وجود داشت که سهره به خاطرش غرورش رو زیر پا بذاره و از فراز تقاضای ملاقات کنه … لابد اینقدر مهم بود که باید از هرمز پنهان می موند .

 

نجمه به استقبالش اومده بود … با قامت صاف ، دست های درهم گره خورده و نگاه سرد و پر تحقیر .

 

– دیر کردین ! خانم فکر می کردن قرار نیست بیاید !

 

فراز مقابلش ایستاد ، دست هاشو توی جیب های شلوار پارچه ای مشکی رنگش مشت گرفت .

 

– حالا هست یا نیست ؟

 

– بله ، هستن !

 

– تنهاست ؟

 

– بله !

 

– هرمز کجاست ؟

 

– آقا تشریف بردن خارج از شهر … دیر وقت برمی گردن .

 

فراز هوومی گفت و بعد از کنار نجمه عبور کرد و وارد خونه شد . توی سالنِ بزرگ و سفید و طلایی خونه ی پدریش هیچ کسی حضور نداشت . تنها صدای گفتگوی محوی از پشت یکی از درها به گوشش می رسید . نجمه گفت :

 

– سهره خانم دارن تلفنی صحبت می کنن . بفرمایید بشینید … چند دقیقه ی دیگه میان !

 

بعد رو به آشپزخونه داد کشید :

 

– شادان … از آقا فراز پذیرایی بشه !

 

و بعد خودش به سمت انتهای سالن بزرگ و کریدور اتاق ها رفت . فراز به صدای تق تق صندل های زن اونقدر گوش کرد تا پشت دری محو شدند … بعد روی مبلی نشست . از انتظار کشیدن همیشه متنفر بود … مخصوصاً انتظار کشیدن برای سهره .

 

همینطور ساکت و بی حرکت روی مبل نشسته … بیخودی توجهش جلب گلدونی روی کنسول نزدیک در شد . گلدون ظاهراً ساده ای بود … ولی به نظرش زیبا اومد . چینی بود با رنگِ آبی لاجوردی و خطوطی طلایی سفید روی بدنه اش … . گلدون طرح ساده و اصیلی داشت … و به نظرش اگه توی اون چند شاخه گل می ذاشت و اونو توی اتاق خوابِ آرام می گذاشت … زیباتر هم جلوه می کرد .

 

شادان وارد سالن شد … دخترکِ کم سن و سال و خجالتی بود که نگاه مضطربی داشت . خم شد و روی میز مقابل فراز ، فنجونی قهوه گذاشت . بعد صاف ایستاد و سینی رو به تخت سینه اش چسبوند . نگاهش به فراز بود … و نگاهِ فراز هنوز هم خیره به گلدون لاجوردی . این پا و اون پایی کرد … انگار می خواست چیزی بگه .

 

صدای باز شدن دری که اومد ، شادان بدون معطلی چرخید و توی آشپزخونه پنهان شد . چند لحظه ی بعد سهره به سالن اومد .

 

– به به … آقا فراز ! افتخار دادین ! … فکر نمی کردم به حرفم گوش بدی و بیای !

 

 

 

فراز چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد … به این زنِ خودخواه و نفرت انگیز … با بدنِ گوشتالو نازیبا و صورتی که بارها جراحی شده بود … صورتی که فراز هرگز بدون آرایش اونو به یاد نداشت .

 

زن شرور و بدجنس کودکی هاش … که به صورت نا معقول و افسار گسیخته ای از فراز متنفر بود و تحقیرش می کرد … از بچه ی بی مادر و تنهایی که هیچ نقطه ی امنی در زندگیش نمی دید … و این زن با بی رحمی اون بچه رو آزار می داد و توی سرش می زد .

 

– خب عزیزم … چرا ساکتی ؟ سلام که نکردی ! … حداقل بگو حالت چطوره ؟

 

فراز نیشخندی زد :

 

– منظورت دقیقاً همین حالاست ؟! … خیلی خوب نیستم !

 

سهره با ناز لبخند زد :

 

– مامانو دست ننداز ، عزیزم ! می دونم خیلی با هم خوب و خوش نیستیم … ولی نه در حدی که نتونیم چند دقیقه همدیگه رو تحمل کنیم ! راستی … خانومت چطوره ؟ خوبه ؟ … اون روز توی محضر اصلاً خوب به نظر نمی رسید … نگرانش شدم !

 

کنایه اش عمیقاً قلب فرازو به درد آورد . ولی به خودش اجازه نداد سهره چیزی از درونش بفهمه .

 

– خیلی عالیه ! دختر باهوشیه … می دونه باید از آدمای آشغال دوری کنه ! … شاید اگر منم باهوش بودم ، اینجا نمی یومدم !

 

سهره نفس عمیقی کشید و بعد روی مبل مقابل فراز نشست . خیلی با وقار دستاشو روی هم گذاشت و گفت :

 

– نگران نباش … خیلی وقتت رو نمی گیرم !

 

فراز نگاه کرد به ساعت مچیش … هفت و سی و پنج دقیقه بود .

 

– خب ؟!

 

– بگو ببینم فراز جون … تازگی ها هرمزو دیدی ؟

 

– چطور ؟!

 

– باهات حرفی هم زده ؟

 

– در مورد چی ؟

 

– قراره تا آخر جواب سوالاتم رو با سوال بدی ؟!

 

فراز فقط نگاهش کرد … سهره گفت :

 

– می خوام یه چیزی رو رک و راست بهت بگم … من هیچوقت هرمز رو دوست نداشتم ! … یعنی داشتم … ولی وقتی فهمیدم بهم خیانت کرده … اونم با یک زنِ شوهر دار …

 

قلبِ فراز توی سینه اش درهم مچاله شد … سهره با لحن غمگینی اضافه کرد :

 

– و ازش صاحب بچه شده ! … یک پسر !

 

 

 

 

 

خندید … تلخ و کوتاه :

 

– نمی خوام گلایه ای بکنم … می دونی که از اون آدما نیستم ! ولی هر چقدر هم که بخوام ادای آدمای روشنفکر و مدرنو در بیارم ، نمی تونم انکار کنم که دلم می خواست یک پسر داشته باشم ! اینطوری شاید خیلی چیزا عوض می شد ! … ولی این قسمت من بود ! قسمت تو چیه ؟ … فراز حاتمی ! سهم تو از زندگی هرمز چیه ؟ … تا حالا بهش فکر کردی ؟ … تو یک حرومزاده ای !

 

شقیقه های فراز تیر کشید … بدنش ناگهان از هجوم نفرت و خشم داغ شد . دسته های مبل رو محکم میون انگشتاش گرفت و گفت :

 

– خفه شو ! … خفه شو زنیکه ی …

 

سهره سرش رو روی شونه اش خم کرد و با عشوه ی کمرنگی خندید .

 

– به … عصبانی شدی ! این چیزیه که عصبانیت می کنه ! … نقطه ضعفته ، مگه نه ؟!

 

فراز اینقدر خشمگین بود که نمی تونست حتی حرفی بزنه … سهره خشنود از تأثیر کلماتش روی فراز ، ادامه داد :

 

– می دونم هر کاری که توی زندگیت کردی … اینکه بازیگر شدی و برای خودت اسم و رسمی بهم زدی … برای اینه که این ضعفت رو کاور کنی ! … و باید بگم عزیزم ، تا الان واقعاً خوب از پسش بر اومدی ! … هووم … !

 

کف دستاشو به حالت نمایشی سه بار به هم کوبید … .

 

– من واقعاً تحسینت می کنم ! تو از هیچی به همه چی رسیدی … هیچ تقصیری هم نداشتی ! خودت یک قربانی بودی ! … ولی منم به اندازه ی کافی بهم توهین شده ! متوجهی ؟!

 

آرنج هاشو گذاشت روی دسته های مبل ، کمی خم شد به سمت مقابل … خیره توی چشم های به خون نشسته ی فراز … با صورتی کاملاً بی حالت ادامه داد :

 

– روزی که من زخمی از خیانت هرمز بودم … به خودم می پیچیدم از این درد … مادر بزرگت تو رو آورد به خونه اش تا خار بشی و بری توی چشمم ! … اصلاً براش مهم نبود که من چه زجری می کشم ، فقط می خواست تو رو داشته باشه ! … هرمز برات شناسنامه گرفت و منو مجبور کرد اسمت رو توی شناسنامه ام تحمل کنم ! … انگار که من زاییده بودمت … ولی … خنده داره ! خب … شناسنامه حقت بود ! آره ! … ولی میراث حقت نیست فراز ! … حق هیچ حرومزاده ای نیست !

 

فراز بدون پلک زدن نگاه میکرد به چشم های سهره … بعد لبخند زد … . نمی دونست چرا … ولی به خنده افتاد . سهره غافلگیر از خنده ی اون … پلکی زد :

 

– چرا می خندی ؟ حرف خنده داری زدم ؟

 

– نه … ادامه بده !

 

و باز هم خندید … .

 

– هر چند … می تونم حدس بزنم چی می خوای بگی !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

قاصدک جونم خیلی ممنون♥️♥️♥️♥️
یه سوال داشتم رمان پاییز خزون رو هم تو میزاری یا کس دیگه ای؟؟برا من بعد از پارت ۷۶پارت نمیاره
پارت نزاشتن؟؟

...
...
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

خیلی ممنون ♥️♥️♥️

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x