رمان نیستی 1 پارت دوم

4.4
(10)

با خجالت خندیدم و سرم انداختم پایین بعد از من نوبت مامان بود که کیومرث و سوال پیچ کنه از جام بلند شدم به اتاقم رفتم صدای گوشیم بلند شد
تهمینه:الو
آیلین :سلام خوبی
تهمینه :خوبم تو خوبی
آیلین :اره به مامانت گفتی
تهمینه:نه کیومرث اومده وقت نشد بگم تا شب خبرشو بهت میدم
آیلین :باشه منتظرم
یه دوش گرفتم و یکم خوابیدم وقتی بیدار شدم صدای بابا و تیرداد و شنیدم که باز داشتن بحث میکردن از اتاق خارج شدم سلام کردم و به آشپز خونه رفتم و کمی به مامان کمک کردم میز شام و چیدم همش تو فکر این بودم که چجوری به مامان بابا بگم که اجازمو بدن همه دور میز نشسته بودیم که صدای گوشیم بلند شد ببخشیدی گفتم و به سمت اتاق رفتم آیلین بود رد تماس دادم و به جمع برگشتم تیرداد با شک پرسید :کی بود
تهمینه :آیلین بود
تیرداد :این موقع شب چکار داشت
با استرس به تیرداد نگاه کردم که کیومرث با اخم به تیرداد نگاه کرد تیردادم که نگاه کیومرث و دید هیچی نگفت ،۵ دقیقه ای که گذشت با صدای آرومی گفتم :بابا بچه های دانشگاه آخر هفته ،یعنی چهارشنبه ،کمی مکث کردم و به انگشت هام نگاه کردم و ادامه دادم :قرار گزاشتن بردن گردش تا جمعه هم بر میگردن سرم و بلند کردم و یه جمع نگاهی کردم همه به من نگاه میکردن جمله ام و کامل کردم و گفتم :به منم هم گفتن من گفتم که اگه پدرم اجازه بدن میام
با صدای آروم تری گفتم :اجازه میدید برم باهاشون ؟

بابا نگاهی به مامان کرد و مامانم گفت:کیا هستن اگه آیلین هم میاد اره برو
تهمینه :اره برعکس اونم گفت اگه تو بیای منم میرم
مامان نگاهی به بابا کرد و گفت :از نظر من اگه آیلین هست ایرادی نداره
بابا هم سرش و تکون داد و گفت :اگه دوست داری میتونی بری
با خوشحالی از جام بلند شدم و گونه ی مامان بابا رو بوسیدم به سمت اتاقم رفتم و شماره ی آیلین و گرفتم و گفتم که منم باهاشون میرم نشستم و یکم به درس هام رسیدم یه ساعتی بود که مشغول بودم که تیرداد و کیومرث وارد اتاقم شدن
کیومرث :منو باش اومدم که چند روزی پیش خواهر کوچولوم بمون
به چشم های قهوه ایش رول زدم و کمی سرم و به سمت چپ متمایل کردم و گفتم :ببخشید داداشی خیلی دوست دارم برم
کیومرث:خیلی خوب گربه کوچولو پس تا فردا نباید از کنارم جم بخوری
تیرداد خندید و گفت :گربه کوچولوت فردا ساعت ۸ کلاس داره
کیومرث :خودم میبرمش و خودم میارمش
دستش و دور کمرم گزاشت و گونه ام و بوسید
تیرداد :تهمینه خیلی مواظب خودتون باشید باشه ؟
سرم و به نشونه ی چشم تکون دادم تا ۲ شب با تیرداد و کیومرث حرف زدیم کیومرث از مدرسه و دانش آموزاش گفت تیرداد از کار هلو طرح های نقشه کشیش ، منم کمی از دانشگاه
صبح کیومرث منو به دانشگاه برد و خودش اومد دنبالم به دنبال تیرداد، رفتیم دم در شرکتی که اونجا کار میکرد ناهارو بیرون خوردیم
بقیه روز و وسایلم و جمع کردم و با آیلین سر اینکه بیاد شب خونه ی ما کلی بحث کردم و آخر سر قبول کرد شب بیاد خونه ی ما تا فردا صبح دو تایی بریم سر قرار  شب با آیلین کلی گفتیم و خندیدیم صبح هم تیرداد و کیومرث مارو رسوندن از توی ماشین به بچه ها نگاه کردم استاد شاکری و بینشون دیدم  رو به آیلین گفتم :مگه استاد شاکری هم میاد
آیلین شونه ای بالا انداخت

سورنا شاکری یکی از همدانشگاهی ها و دوست های تیرداد بود یکی از دانشجو ها ی دکتری که چون جزع  دانشجو های رتبه الف بود به بچه های کاردانی درس میداد
کیومرث و تیرداد از ماشین پیاده شدن و با استاد شاکری سلام و احوال پرسی کردن منو آیلین هم سر به زیر سلامی کردیم و وسایل و از ماشین برداشتیم همینطور که سمت بقیه ی بچه ها می‌رفتیم صدای تیرداد و شنیدم که می‌گفت :سورنا حواست به خواهر کوچیکه ما باشه بقیه حرف هاشون و نشنیدم ساک و توی ماشین گزاشتم و تکیه ام و به ماشین دادم و به زمین چشم دوختم صدای چند تا از بچه ها رو شنیدم که میگفتن اون دو تا داداشاشن انگار استاد شاکری و میشناسن به کیومرث و تیرداد نگاه کردم تیرداد با حرکت دست بهم گفت :بیا
به سمتشون رفتم تیرداد دستم و گرفت و گونه ام بوسید و گفت :مواظب خودت باشی ها
لبخند زدم و سرم و تکون دادم کیومرث هم گونه ام و بوسید و یکم سفارش کرد که مواظب باشم و از اکیپ دور نشم دو تایی خداحافظی کردن و رفتن سورنا هم گفت بهتره تو ماشین اون بشینم به سمت آیلین رفتم  آیلین با چند تا بچه ها صحبت میکرد حرفش و قطع کرد و گفت :جانم
با دقت به صورت اپل و سفیدش و چشم های قهوه ای روشن نگاه کردم و گفتم :سورنا میگه تو ماشین اون بشینم
سنگینی نگاه بقیه رو رو خودم حس کردم نفهمیدم آیلین چی گفت فقط سرم و تکون دادم و گفتم :منتظرم
به سمت سورنا رفتم و تکیه ام و به ماشین دادم به زمین چشم دوختم که سورنا گفت :کیومرث کی از روستا برگشت
به صورتش که ریش پوستش و پنهون کرده بود نگاه کردم و گفتم :دیروز
سرش و تکون داد و در صندلی عقب و باز کرد سوار ماشین شدم  بعد از مدتی آیلین و فرشته هم کنارم جا گرفتن صندلی جلو هم یکی از بچه های دانشگاه که اسمش سعید بود نشست و سورنا راه افتاد رو هم رفته ۲ تا ماشین بودیم که پشت سر هم را افتادیم آفتاب مستقیم به صورتم میخورد برای همین از توی کیف دستیم زد آفتاب و برداشتم و به گونه هام زدم عینک دودیم و هم به چشمام زدم و کمی از کرم و پشت دستام مالیدم سرم و بلند کردم که با چشم های مشکی سورنا که از توی آینه بهم ژول زده بود رو به رو شدم نگاهم و دزدیم و به بیرون نگاه کردم  آهنگ ملایمی توی ماشین پخش بود فرشته و آیلین کل طول مسیر و با هم حرف میزدن گاهی هم سورنا و سعید وارد بحث شون میشدن اما من فقط به بیرون رول زده بودن که کم کم چشم هام گرم شد و به خواب رفتم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x