رمان اردیبهشت پارت ۶۴

4.5
(21)

 

 

سهره پوزخندی زد :

 

– اوه … جدی ؟ … پس معلومه خیلی هم بی خبر نیستی ! … حالا نظرت چیه ؟

 

فراز چیزی نگفت … هنوز هم خنده ی محوی گوشه ی لبش نشسته بود . سهره باز گفت :

 

– هرمز داره وصیت نامه تنظیم می کنه و انگار قراره به تو ارثیه ی قانونی یک فرزند ذکور رو بده … یعنی دو برابر دخترای من ! … و این انصاف نیست ! قبول داری ؟!

 

فراز گفت :

 

– بله … کاملاً !

 

یک جوری حرف می زد … انگار داشت سهره رو دست می انداخت . سهره نفس تند و تیزی کشید :

 

– ازش هیچی قبول نمی کنی … حرومزاده ! … هیچ ارثی از هرمز قبول نمی کنی !

 

عضلات صورتش منقبض شده بودن … انگار که داشت کم کم تسلطش بر اعصابش رو از دست می داد . از لبخند فراز متنفر بود و برای به خشم آوردن اون رو آورده بود به توهین های گزنده .

 

– اگه بخوام قبول کنم چی می شه ؟!

 

– ازت شکایت می کنم ! می کشونمت دادگاه … اثبات می کنم چه تخم حرومی هستی ! خوراکِ داغ رسانه ها می شی ! آبروت رو از دست می دی !

 

– می دونی چیه سهره ؟ … خیلی آدم بدبختی هستی … که منو کشوندی اینجا و داری با توهین ازم گدایی می کنی !

 

– توهین ؟ … این توهین واقعیت زندگی توئه ! … اگه به حرفم گوش ندی … همه چی رو از دست می دی ! شهرتت رو از دست می دی ! … … این نقابِ شیک و خوشگلی که برای خودت ساختی رو از دست می دی ! … تو به پول بیشتر احتیاج داری یا به اسمت ؟!

 

فراز باز هم خندید … و اینبار سهره از کوره در رفت .

 

– چرا می خندی حرومزاده ؟!

 

مشتش رو کوبید به دسته ی مبل و عاصی و پر کینه نگاه دوخت به فراز . فراز هم نگاه می کرد بهش … و اگرچه هنوز پوزخندی انحنای لب هاش رو به سمت پایین کشیده بود ، ولی نگاهش باعث می شد سهره عقب نشینی کنه .

 

نگاهش منجمد ، پر اخطار ، بی احساس بود .

 

– حرومزاده … کلمه ای که مردم برای تحقیر بقیه به کار می برن ! … ولی نمی دونن به وقتش چقدر می تونه خطرناک باشه ! …

 

چند لحظه مکث کرد تا تأثیر کلماتش رو در چشم های سهره ببینه … بعد پرسید :

 

– کاملاً مطمئنی ، حلال زاده ؟!

 

سهره با صدایی تو دماغی پرسید :

 

– از چی ؟!

 

صداش می لرزید … ترسیده بود ! فراز لبخند زد :

 

– از اینکه میخوای با یک حرومزاده در بیفتی !

 

از جا بلند شد … نگاه سهره همراه با اون کشیده شد به بالا . اینقدر منجمد به نظر می رسید که بعید بود بتونه کلمه ای دیگه حرف بزنه . فراز هم دیگه چیزی نگفت .

 

راهش رو کشید و رفت … و سر راهش گلدانِ لاجوردی اصیل رو به دیوار کوبید و درهم شکست .

 

 

***

ساعت از نه شب گذشته بود که درو باز کرد و وارد شد . سرکی به اطراف کشید … اکثر چراغ ها خاموش بودن . با خودش فکر کرد لابد فراز خونه نیست .

 

با این فکر نفس راحتی کشید و لی لی کنان به سمت اتاقش رفت .

 

وارد اتاقش که شد ، کوله اش رو روی تخت انداخت و شالش رو از سرش برداشت . حس می کرد بدنش بوی کلر استخر گرفته … می خواست دوش بگیره و بخوابه . به حد مرگ خسته شده بود .

 

ولی بعد متوجه شد چراغ های تراس روشن هستن .

 

به نرمی پلک زد . سعی کرد به یادش بیاره کِی آخرین بار وارد تراس شده و چراغ هاشو روشن کرده … ولی چیزی یادش نیومد .

 

لبش رو کشید بین دندوناش … جلو رفت و پرده رو کنار زد … بعد فرازو دید .

 

نشسته روی صندلی های تراس … سرش رو کمی بالا گرفته بود … سیگاری بین انگشتای دست راستش دود می شد .

 

آرام میخکوب شده بود . راستش انتظار حضور اون رو نداشت … و جدا از همه چی … این سکوت و در خود فرو رفتگی فراز … حالت مرموز و پر جاذبه ای بهش داده بود .

 

آرام می دونست درستش اینه که برگرده و بی سر و صدا حمام کنه و بخوابه … درست همون طوری که قرار بود باشه . ولی نفهمید چرا دستش بالا رفت و در کشویی تراس رو باز کرد .

 

بلافاصله فراز چرخید به طرفش … آرام گفت :

 

– سلام !

 

– سلام ! … کی اومدی ؟ متوجه ورودت نشدم !

 

– همین حالا !

 

آرام گفت … بعد یک قدم وارد تراس شد .

 

– چته ؟!

 

– هیچی ، فقط … سرم درد می کنه !

 

– سرت درد می کنه و سیگار می کشی ؟!

 

فراز پوزخند غمگینی زد … بعد سیگارِ نصفه ی بین انگشتاش رو پرت کرد توی زیر سیگاری . گفت :

 

– بیا جلو !

 

آرام پرسید :

 

– چیکارم داری ؟!

 

ولی جلو رفت و مقابل فراز ایستاد . فراز حالا سرش پایین بود و به آخرین تلاش های آتیش سیگار برای روشن موندن ، نگاه می کرد .

 

– میشه کنارم بمونی ؟

 

– من کار دارم … باید برم !

 

فراز مچ دستش رو گرفت .

 

– لطفاً !

 

لحنش بیشتر دستوری بود . آرام به سرعت واکنش نشون داد و خواست خودش رو عقب بکشه .

 

– ولم کن !

 

فراز رهاش نکرد . آرام نفس عمیقی کشید و مکثی کرد . چیزی در وجود فراز و حالت صورتش بود که مثل روزهای دیگه نبود … چیزی شکننده و قابل ترحم . نفس عمیقی کشید و باز گفت :

– ولم کن … پیشت می مونم !

 

چند ثانیه مکث … و بعد بلاخره فراز مچ دستش رو رها کرد .

 

 

آرام تعللی کرد . می تونست بدوه و از تراس و دسترس فراز خارج بشه ، ولی نه … خسته بود ! حوصله نداشت … حوصله ی کشمکش و نفرت ورزیدن نداشت .

 

دو قدم به عقب رفت و روی صندلی نشست .

فراز خاطر جمع از حضور آرام ، دوباره توی صندلیش فرو رفت و چشماشو بست . آرام خیره به اون … با انگشتانش روی زانوش ضرب گرفت .

 

– داری چیکار می کنی ؟

 

فراز با چشم های بسته پاسخش رو داد :

 

– فکر می کنم !

 

– به چی ؟!

 

سکوت … ! … پاسخی نشنید ! … سرفه ای نمایشی کرد و باز گفت :

 

– اگه سرت درد می کنه … باید بخوابی !

 

– نه !

 

– قرص بیارم بخوری ؟

 

– نه !

 

– پس بمونم اینجا چیکار ؟

 

– فقط بمون … و حرف نزن !

 

آرام توی دلش برای فراز دهان کجی کرد … بمون و حرف نزن ! بعد از توی جیبش ، موبایلش رو در آورد و برای گذروندن وقتش ، مشغول چک کردن تلگرام شد .

 

پریسا اونو توی گروه دوستانه شون ادد کرده بود . با اشتیاق وارد گروه شد و بعد سیل پیام ها و استیکرهایی رو دید که دوستانش برای استقبال ازش فرستاده بودن .

 

پریسا : بچه ها … آرام ربانی اومده توی گروه . بوس بفرستید براش !

 

فاطمه : آرام ! … وای آرام … باورم نمی شه ! واقعاً خودشه ؟!

 

سحر : سلیطه خانم کدوم گوری بودی این مدت ؟ چرا غیب شده بودی ؟

 

آیلین : من غش !

 

عطیه : آرام جون عشقم … خیلی خوش اومدی . باورم نمی شه که برگشتی به اکیپمون .

 

سحر : بوس به کله ات پریسا !

 

لبخند روی لب آرام نشست … دلش قیلی ویلی رفت . پریسا ، فاطمه ، آیلین ، عطیه و سحر … رفقای گرمابه و گلستان دوران دانشگاهش !

 

اینقدر باهاشون خاطرات خوش داشت که حدی نداشت . همیشه با هم بودن … همه ی واحدهای درسیشون رو با هم بر می داشتن . بعدها حتی روابطشون بالاتر رفت و خانوادگی شد .

 

هر چی این روابط صمیمی تر می شد ، آرام بیشتر بینشون حس ناراحتی می کرد . دوستانش می رفتن خرید یا رستوران و همیشه به آرام اصرار می کردن هر سری باهاشون بره … یا آخر هفته ها قرار می ذاشتن و به خونه ی همدیگه می رفتن و از آرام هم می خواستن پایه شون باشه .

 

ولی آرام نمی تونست … خجالت هایی داشت که سعی می کرد پنهان کنه . از نظر مالی هم طرازشون نبود و با وجود پدر قمار بازش به رفت و آمدهای خارج از دانشگاه مایل نبود . بعدها ترجیح داد بی خیال این دوستی ها بشه و با عوض کردن خطش … خودش رو از دوستان واقعاً خوبش دور کنه .

 

تایپ کرد : سلام !

 

سحر در پاسخ ویسی ارسال کرد که آرام صلاح ندونست در حضور فراز بازش کنه . آیلین هم گیفی فرستاد از دو شامپانزه ی سیاه و سفید که همدیگه رو بغل گرفتن .

 

لبخند آرام عمق گرفت . گوشه ی لبش رو گاز گرفت ، خواست باز هم چیزی تایپ کنه که بی حواس سرش رو بالا گرفت و فراز رو دید .

 

فراز چشم باز کرده بود و خیره به اون … با نگاهی عجیب … کاونده و جدی .

 

 

لبخند روی لب آرام کنار رفت … فراز گفت :

 

– خوشحالم که می بینم حالت خوبه !

 

مکثی کرد ، دسته ی صندلی رو گرفت و کمی بدنش رو بالا کشید … ادامه داد :

 

– خب … تعریف کن برام ، عزیزم ! … خوش گذشت ؟!

 

آرام آب دهانش رو قورت داد و صفحه ی موبایلش رو خاموش کرد .

 

– آره !

 

– کجا رفته بودی ؟

 

– استخر بودم … با دوستام !

 

فراز اوهومی گفت و سرش رو با وقار تکون داد . آرام با نوک انگشتش ، موهای روی پیشونیش رو کنار زد .

 

– خب … انگار پروژه ی فکر کردنت هم تموم شده ! حالا می تونم برم پی کارم ؟!

 

فراز انگار صداش رو نشنید … باز پرسید :

 

– تا جایی که من می دونم ، تو فقط یک دوست صمیمی داری که باهاش قهر بودی !

 

– از کجا می دونی ؟!

 

– نکنه باهاش دوباره آشتی کردی ؟

 

– آره ، آشتی کردم !

 

فراز لبخند زد :

 

– خیلی هم عالی ! به نظرم معاشرت با چند دوست صمیمی ، در موقعیتی که تو داری … واقعاً کمک می کنه حالت بهتر بشه !

 

آرام پووف کلافه ای کشید … و فراز باز هم پرسید :

 

– ولی اینکه گفتی دوستات … منظورم اینه که جمع بستی ! … این قسمتو متوجه نشدم ! … تو مگه چند تا دوست صمیمی داری ؟!

 

آرام چشم ریز کرد و با حرص و عصبیت گفت :

 

– تو داری منو بازجویی می کنی ؟!

 

فراز کاملاً جا خورده از کلمه ای که آرام به کار برده بود … پاسخ داد :

 

– خب … نه !

 

آرام نفس تندی کشید … بعد گفت :

 

– امیدوارم که همینطور باشه !

 

فراز چند لحظه بدون پلک زدن فقط نگاهش کرد . آرام می تونست بفهمه مسئله ای اینقدر ذهن اونو درگیر کرده که به سختی می تونه جلوی خودش رو بگیره تا سوالات بیشتری نپرسه . با خستگی گفت :

 

– فراز … بهتره من برم !

 

فراز گفت :

 

– نه … لطفاً چند دقیقه ی دیگه بمون ! … نزدیک بودنت به خودم رو دوست دارم !

 

آرام دستاش رو جلوی سینه اش درهم گره زد و نگاهش رو دوخت به در نیمه باز تراس و پرده ی حریری که هر از چند گاهی نسیمِ ملایم تکونش می داد . نمی دونست چرا اون شب در برابر فراز صبوری می کنه .

 

 

فراز آرنج هاشو گذاشت روی پاهاش و کمی به جلو خم شد … پرسید :

 

– بگو ببینم آرام … الماس دوست داری ؟!

 

آرام با بی خیالی شونه بالا انداخت و پاسخ داد :

 

– نمی دونم ! … هیچوقت یک الماس واقعی رو از نزدیک ندیدم !

 

– ندیدی ؟! … ولی سنگ روی حلقه ات الماسه !

 

آرام متحیر نگاهش کرد … فراز با تأسف سرش رو تکون داد :

 

– واقعاً هیچوقت کنجکاو نشدی ببینیش ؟ … حتی وقتی من نیستم ؟!

 

آرام چونه اش رو بالا گرفت … بعد سعی کرد بحث رو تغییر بده :

 

– سر دردت بهتر شد ؟

 

– اوه … نه ! عود کرد !

 

باز دست برد و از توی جعبه ی روی میز ، سیگاری برداشت . آرام نچی گفت تا نارضایتیشو نشون بده . واقعاً از سیگار خوشش نمی یومد ! ولی فراز به روی خودش نیاورد … سیگارشو روشن کرد ، کامی گرفت و سرش رو بالا برد … اون وقت دو فواره دود از بینیش بیرون زد و روی صورتش پخش شد .

 

– یادمه مادر بزرگم جواهرات زیادی داشت . ولی یک گردنبند داشت که توجه منو توی همون بچگی خیلی جلب می کرد … همیشه دوست داشتم روی گردنش ببینم ! … گردنبند یک مدل طرح قدیمی داشت و یک الماسِ درشت صورتی رنگ ، وسطش بود ! … حالا که بهش فکر می کنم … تعجب می کنم که چطور تونستن اصلاً الماس به اون درشتی رو گیر بیارن !

 

میون کلامش مکثی کرد تا کام دوم رو از سیگارش بگیره … بعد باز ادامه داد :

 

– البته … خیلی قدیمی بود ! پدرِ پدربزرگِ پدرم اولین بار به عنوان کادوی ازدواج اون گردنبند رو به عروسش هدیه کرده … بعد اون گردنبند چند نسل بین پسرهای ارشد و همسراشون دست به دست شده … و حالا حدس می زنی دست کیه ؟ … سهره ، زن بابام !

 

صداش از نفرتی عمیق تیز شد . نگاه مستقیمش رو به صورت آرام دوخت … پرسید :

 

– دوست داری اون گردنبند رو داشته باشی ؟!

 

آرام درست نمی دونست باید چی بگه . اون آرام بود … یک دختر معمولی با آرزوها و خواسته های معمولی … و حالا شوهرِ تحمیلیش نشسته بود و گردنبند الماس بهش پیشکش می کرد ! گیج کننده بود !

 

– هیچوقت این چیزا برام مهم نبوده و از …

 

فراز پرید وسط حرفش :

 

– ولی برای من مهمه ! چون من تنها پسر هرمز هستم و طبق سنت خانواده … تو باید صاحب اون گردنبند باشی !

 

باز از سیگارش کام گرفت … بدون اینکه از آرام و نگاه گیج و ویجش چشم بگیره ، از جا بلند شد . کنار آرام ایستاد و سر شونه اش رو لمس کرد … و بعد زنجیر بدلی دور گردنش رو .

 

– اون گردنبند رو به دست میارم … بهت هدیه می دم … و اون روزیه که تو باید این زنجیرِ زشت رو از گردنت در بیاری و واقعاً همسر من بشی !

 

لحنش با چنان نرمشِ پر خشونتی همراه بود … که آرام بی اختیار به خود لرزید . فراز با پشت دستش گونه ی سردِ اون رو لمس کرد و بعد از کنارش گذشت و کنار نرده ها ایستاد … .

 

آسمانِ شب … زیبا و پر شکوه … و چراغ های شهر که در افق دیدش سوسو می زدن …

 

صدای باز و بسته شدن در تراس رو شنید … آرام رفته بود !

 

نفسش عمیقی کشید و باز هم به سیگارش پک زد و دودش رو با لذت توی دهانش مزه مزه کرد … .

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x