سهره پوزخندی زد :
– اوه … جدی ؟ … پس معلومه خیلی هم بی خبر نیستی ! … حالا نظرت چیه ؟
فراز چیزی نگفت … هنوز هم خنده ی محوی گوشه ی لبش نشسته بود . سهره باز گفت :
– هرمز داره وصیت نامه تنظیم می کنه و انگار قراره به تو ارثیه ی قانونی یک فرزند ذکور رو بده … یعنی دو برابر دخترای من ! … و این انصاف نیست ! قبول داری ؟!
فراز گفت :
– بله … کاملاً !
یک جوری حرف می زد … انگار داشت سهره رو دست می انداخت . سهره نفس تند و تیزی کشید :
– ازش هیچی قبول نمی کنی … حرومزاده ! … هیچ ارثی از هرمز قبول نمی کنی !
عضلات صورتش منقبض شده بودن … انگار که داشت کم کم تسلطش بر اعصابش رو از دست می داد . از لبخند فراز متنفر بود و برای به خشم آوردن اون رو آورده بود به توهین های گزنده .
– اگه بخوام قبول کنم چی می شه ؟!
– ازت شکایت می کنم ! می کشونمت دادگاه … اثبات می کنم چه تخم حرومی هستی ! خوراکِ داغ رسانه ها می شی ! آبروت رو از دست می دی !
– می دونی چیه سهره ؟ … خیلی آدم بدبختی هستی … که منو کشوندی اینجا و داری با توهین ازم گدایی می کنی !
– توهین ؟ … این توهین واقعیت زندگی توئه ! … اگه به حرفم گوش ندی … همه چی رو از دست می دی ! شهرتت رو از دست می دی ! … … این نقابِ شیک و خوشگلی که برای خودت ساختی رو از دست می دی ! … تو به پول بیشتر احتیاج داری یا به اسمت ؟!
فراز باز هم خندید … و اینبار سهره از کوره در رفت .
– چرا می خندی حرومزاده ؟!
مشتش رو کوبید به دسته ی مبل و عاصی و پر کینه نگاه دوخت به فراز . فراز هم نگاه می کرد بهش … و اگرچه هنوز پوزخندی انحنای لب هاش رو به سمت پایین کشیده بود ، ولی نگاهش باعث می شد سهره عقب نشینی کنه .
نگاهش منجمد ، پر اخطار ، بی احساس بود .
– حرومزاده … کلمه ای که مردم برای تحقیر بقیه به کار می برن ! … ولی نمی دونن به وقتش چقدر می تونه خطرناک باشه ! …
چند لحظه مکث کرد تا تأثیر کلماتش رو در چشم های سهره ببینه … بعد پرسید :
– کاملاً مطمئنی ، حلال زاده ؟!
سهره با صدایی تو دماغی پرسید :
– از چی ؟!
صداش می لرزید … ترسیده بود ! فراز لبخند زد :
– از اینکه میخوای با یک حرومزاده در بیفتی !
از جا بلند شد … نگاه سهره همراه با اون کشیده شد به بالا . اینقدر منجمد به نظر می رسید که بعید بود بتونه کلمه ای دیگه حرف بزنه . فراز هم دیگه چیزی نگفت .
راهش رو کشید و رفت … و سر راهش گلدانِ لاجوردی اصیل رو به دیوار کوبید و درهم شکست .
***
ساعت از نه شب گذشته بود که درو باز کرد و وارد شد . سرکی به اطراف کشید … اکثر چراغ ها خاموش بودن . با خودش فکر کرد لابد فراز خونه نیست .
با این فکر نفس راحتی کشید و لی لی کنان به سمت اتاقش رفت .
وارد اتاقش که شد ، کوله اش رو روی تخت انداخت و شالش رو از سرش برداشت . حس می کرد بدنش بوی کلر استخر گرفته … می خواست دوش بگیره و بخوابه . به حد مرگ خسته شده بود .
ولی بعد متوجه شد چراغ های تراس روشن هستن .
به نرمی پلک زد . سعی کرد به یادش بیاره کِی آخرین بار وارد تراس شده و چراغ هاشو روشن کرده … ولی چیزی یادش نیومد .
لبش رو کشید بین دندوناش … جلو رفت و پرده رو کنار زد … بعد فرازو دید .
نشسته روی صندلی های تراس … سرش رو کمی بالا گرفته بود … سیگاری بین انگشتای دست راستش دود می شد .
آرام میخکوب شده بود . راستش انتظار حضور اون رو نداشت … و جدا از همه چی … این سکوت و در خود فرو رفتگی فراز … حالت مرموز و پر جاذبه ای بهش داده بود .
آرام می دونست درستش اینه که برگرده و بی سر و صدا حمام کنه و بخوابه … درست همون طوری که قرار بود باشه . ولی نفهمید چرا دستش بالا رفت و در کشویی تراس رو باز کرد .
بلافاصله فراز چرخید به طرفش … آرام گفت :
– سلام !
– سلام ! … کی اومدی ؟ متوجه ورودت نشدم !
– همین حالا !
آرام گفت … بعد یک قدم وارد تراس شد .
– چته ؟!
– هیچی ، فقط … سرم درد می کنه !
– سرت درد می کنه و سیگار می کشی ؟!
فراز پوزخند غمگینی زد … بعد سیگارِ نصفه ی بین انگشتاش رو پرت کرد توی زیر سیگاری . گفت :
– بیا جلو !
آرام پرسید :
– چیکارم داری ؟!
ولی جلو رفت و مقابل فراز ایستاد . فراز حالا سرش پایین بود و به آخرین تلاش های آتیش سیگار برای روشن موندن ، نگاه می کرد .
– میشه کنارم بمونی ؟
– من کار دارم … باید برم !
فراز مچ دستش رو گرفت .
– لطفاً !
لحنش بیشتر دستوری بود . آرام به سرعت واکنش نشون داد و خواست خودش رو عقب بکشه .
– ولم کن !
فراز رهاش نکرد . آرام نفس عمیقی کشید و مکثی کرد . چیزی در وجود فراز و حالت صورتش بود که مثل روزهای دیگه نبود … چیزی شکننده و قابل ترحم . نفس عمیقی کشید و باز گفت :
– ولم کن … پیشت می مونم !
چند ثانیه مکث … و بعد بلاخره فراز مچ دستش رو رها کرد .
آرام تعللی کرد . می تونست بدوه و از تراس و دسترس فراز خارج بشه ، ولی نه … خسته بود ! حوصله نداشت … حوصله ی کشمکش و نفرت ورزیدن نداشت .
دو قدم به عقب رفت و روی صندلی نشست .
فراز خاطر جمع از حضور آرام ، دوباره توی صندلیش فرو رفت و چشماشو بست . آرام خیره به اون … با انگشتانش روی زانوش ضرب گرفت .
– داری چیکار می کنی ؟
فراز با چشم های بسته پاسخش رو داد :
– فکر می کنم !
– به چی ؟!
سکوت … ! … پاسخی نشنید ! … سرفه ای نمایشی کرد و باز گفت :
– اگه سرت درد می کنه … باید بخوابی !
– نه !
– قرص بیارم بخوری ؟
– نه !
– پس بمونم اینجا چیکار ؟
– فقط بمون … و حرف نزن !
آرام توی دلش برای فراز دهان کجی کرد … بمون و حرف نزن ! بعد از توی جیبش ، موبایلش رو در آورد و برای گذروندن وقتش ، مشغول چک کردن تلگرام شد .
پریسا اونو توی گروه دوستانه شون ادد کرده بود . با اشتیاق وارد گروه شد و بعد سیل پیام ها و استیکرهایی رو دید که دوستانش برای استقبال ازش فرستاده بودن .
پریسا : بچه ها … آرام ربانی اومده توی گروه . بوس بفرستید براش !
فاطمه : آرام ! … وای آرام … باورم نمی شه ! واقعاً خودشه ؟!
سحر : سلیطه خانم کدوم گوری بودی این مدت ؟ چرا غیب شده بودی ؟
آیلین : من غش !
عطیه : آرام جون عشقم … خیلی خوش اومدی . باورم نمی شه که برگشتی به اکیپمون .
سحر : بوس به کله ات پریسا !
لبخند روی لب آرام نشست … دلش قیلی ویلی رفت . پریسا ، فاطمه ، آیلین ، عطیه و سحر … رفقای گرمابه و گلستان دوران دانشگاهش !
اینقدر باهاشون خاطرات خوش داشت که حدی نداشت . همیشه با هم بودن … همه ی واحدهای درسیشون رو با هم بر می داشتن . بعدها حتی روابطشون بالاتر رفت و خانوادگی شد .
هر چی این روابط صمیمی تر می شد ، آرام بیشتر بینشون حس ناراحتی می کرد . دوستانش می رفتن خرید یا رستوران و همیشه به آرام اصرار می کردن هر سری باهاشون بره … یا آخر هفته ها قرار می ذاشتن و به خونه ی همدیگه می رفتن و از آرام هم می خواستن پایه شون باشه .
ولی آرام نمی تونست … خجالت هایی داشت که سعی می کرد پنهان کنه . از نظر مالی هم طرازشون نبود و با وجود پدر قمار بازش به رفت و آمدهای خارج از دانشگاه مایل نبود . بعدها ترجیح داد بی خیال این دوستی ها بشه و با عوض کردن خطش … خودش رو از دوستان واقعاً خوبش دور کنه .
تایپ کرد : سلام !
سحر در پاسخ ویسی ارسال کرد که آرام صلاح ندونست در حضور فراز بازش کنه . آیلین هم گیفی فرستاد از دو شامپانزه ی سیاه و سفید که همدیگه رو بغل گرفتن .
لبخند آرام عمق گرفت . گوشه ی لبش رو گاز گرفت ، خواست باز هم چیزی تایپ کنه که بی حواس سرش رو بالا گرفت و فراز رو دید .
فراز چشم باز کرده بود و خیره به اون … با نگاهی عجیب … کاونده و جدی .
لبخند روی لب آرام کنار رفت … فراز گفت :
– خوشحالم که می بینم حالت خوبه !
مکثی کرد ، دسته ی صندلی رو گرفت و کمی بدنش رو بالا کشید … ادامه داد :
– خب … تعریف کن برام ، عزیزم ! … خوش گذشت ؟!
آرام آب دهانش رو قورت داد و صفحه ی موبایلش رو خاموش کرد .
– آره !
– کجا رفته بودی ؟
– استخر بودم … با دوستام !
فراز اوهومی گفت و سرش رو با وقار تکون داد . آرام با نوک انگشتش ، موهای روی پیشونیش رو کنار زد .
– خب … انگار پروژه ی فکر کردنت هم تموم شده ! حالا می تونم برم پی کارم ؟!
فراز انگار صداش رو نشنید … باز پرسید :
– تا جایی که من می دونم ، تو فقط یک دوست صمیمی داری که باهاش قهر بودی !
– از کجا می دونی ؟!
– نکنه باهاش دوباره آشتی کردی ؟
– آره ، آشتی کردم !
فراز لبخند زد :
– خیلی هم عالی ! به نظرم معاشرت با چند دوست صمیمی ، در موقعیتی که تو داری … واقعاً کمک می کنه حالت بهتر بشه !
آرام پووف کلافه ای کشید … و فراز باز هم پرسید :
– ولی اینکه گفتی دوستات … منظورم اینه که جمع بستی ! … این قسمتو متوجه نشدم ! … تو مگه چند تا دوست صمیمی داری ؟!
آرام چشم ریز کرد و با حرص و عصبیت گفت :
– تو داری منو بازجویی می کنی ؟!
فراز کاملاً جا خورده از کلمه ای که آرام به کار برده بود … پاسخ داد :
– خب … نه !
آرام نفس تندی کشید … بعد گفت :
– امیدوارم که همینطور باشه !
فراز چند لحظه بدون پلک زدن فقط نگاهش کرد . آرام می تونست بفهمه مسئله ای اینقدر ذهن اونو درگیر کرده که به سختی می تونه جلوی خودش رو بگیره تا سوالات بیشتری نپرسه . با خستگی گفت :
– فراز … بهتره من برم !
فراز گفت :
– نه … لطفاً چند دقیقه ی دیگه بمون ! … نزدیک بودنت به خودم رو دوست دارم !
آرام دستاش رو جلوی سینه اش درهم گره زد و نگاهش رو دوخت به در نیمه باز تراس و پرده ی حریری که هر از چند گاهی نسیمِ ملایم تکونش می داد . نمی دونست چرا اون شب در برابر فراز صبوری می کنه .
فراز آرنج هاشو گذاشت روی پاهاش و کمی به جلو خم شد … پرسید :
– بگو ببینم آرام … الماس دوست داری ؟!
آرام با بی خیالی شونه بالا انداخت و پاسخ داد :
– نمی دونم ! … هیچوقت یک الماس واقعی رو از نزدیک ندیدم !
– ندیدی ؟! … ولی سنگ روی حلقه ات الماسه !
آرام متحیر نگاهش کرد … فراز با تأسف سرش رو تکون داد :
– واقعاً هیچوقت کنجکاو نشدی ببینیش ؟ … حتی وقتی من نیستم ؟!
آرام چونه اش رو بالا گرفت … بعد سعی کرد بحث رو تغییر بده :
– سر دردت بهتر شد ؟
– اوه … نه ! عود کرد !
باز دست برد و از توی جعبه ی روی میز ، سیگاری برداشت . آرام نچی گفت تا نارضایتیشو نشون بده . واقعاً از سیگار خوشش نمی یومد ! ولی فراز به روی خودش نیاورد … سیگارشو روشن کرد ، کامی گرفت و سرش رو بالا برد … اون وقت دو فواره دود از بینیش بیرون زد و روی صورتش پخش شد .
– یادمه مادر بزرگم جواهرات زیادی داشت . ولی یک گردنبند داشت که توجه منو توی همون بچگی خیلی جلب می کرد … همیشه دوست داشتم روی گردنش ببینم ! … گردنبند یک مدل طرح قدیمی داشت و یک الماسِ درشت صورتی رنگ ، وسطش بود ! … حالا که بهش فکر می کنم … تعجب می کنم که چطور تونستن اصلاً الماس به اون درشتی رو گیر بیارن !
میون کلامش مکثی کرد تا کام دوم رو از سیگارش بگیره … بعد باز ادامه داد :
– البته … خیلی قدیمی بود ! پدرِ پدربزرگِ پدرم اولین بار به عنوان کادوی ازدواج اون گردنبند رو به عروسش هدیه کرده … بعد اون گردنبند چند نسل بین پسرهای ارشد و همسراشون دست به دست شده … و حالا حدس می زنی دست کیه ؟ … سهره ، زن بابام !
صداش از نفرتی عمیق تیز شد . نگاه مستقیمش رو به صورت آرام دوخت … پرسید :
– دوست داری اون گردنبند رو داشته باشی ؟!
آرام درست نمی دونست باید چی بگه . اون آرام بود … یک دختر معمولی با آرزوها و خواسته های معمولی … و حالا شوهرِ تحمیلیش نشسته بود و گردنبند الماس بهش پیشکش می کرد ! گیج کننده بود !
– هیچوقت این چیزا برام مهم نبوده و از …
فراز پرید وسط حرفش :
– ولی برای من مهمه ! چون من تنها پسر هرمز هستم و طبق سنت خانواده … تو باید صاحب اون گردنبند باشی !
باز از سیگارش کام گرفت … بدون اینکه از آرام و نگاه گیج و ویجش چشم بگیره ، از جا بلند شد . کنار آرام ایستاد و سر شونه اش رو لمس کرد … و بعد زنجیر بدلی دور گردنش رو .
– اون گردنبند رو به دست میارم … بهت هدیه می دم … و اون روزیه که تو باید این زنجیرِ زشت رو از گردنت در بیاری و واقعاً همسر من بشی !
لحنش با چنان نرمشِ پر خشونتی همراه بود … که آرام بی اختیار به خود لرزید . فراز با پشت دستش گونه ی سردِ اون رو لمس کرد و بعد از کنارش گذشت و کنار نرده ها ایستاد … .
آسمانِ شب … زیبا و پر شکوه … و چراغ های شهر که در افق دیدش سوسو می زدن …
صدای باز و بسته شدن در تراس رو شنید … آرام رفته بود !
نفسش عمیقی کشید و باز هم به سیگارش پک زد و دودش رو با لذت توی دهانش مزه مزه کرد … .
***