رمان رخنه پارت ۸۰

4.1
(18)

 

 

نمیتونست دیگه روی پاهاش واسته.

اصلا اهمیتیونداشت مرسده کجا باشه، فقط میخواست چشمش بهش نیوفته و با این احتمال که اون توی اتاق باشه، مجبور شد شب رو با همون مبل و کوسن های کوچیکش به صبح برسونه.

 

با فکر این که صبح میخواست نیکی رو ببره دکتر و ببینتش میتونست آروم بگیره اما الان بیشتر از قبل دلش برای دخترش تنگ شده بود.

 

اون حالا فقط یه بچه نداشت بلکه نیکی اخلاقش از آوا هم بچگانه تر بود و حالا مجبور بود از الان طوری رفتار کنه که دختر کوچولو بزرگ سالش یه وقت از دستش عصبانی نشه.

 

***

صدای مرسده رو شنید.

اما دیگه حاضر نبود صبحش رو با دیدن‌ چهره‌ش شروع کنه و فقط سعی کرد در هین خشک کردن موهاش و بستن دکمه پیراهنش اونو نادیده بگیره.

 

– کجا داری میری؟

 

دندون های حافظ روی هم ساییده شد.

– تو قصد نداری سرتو از زندگی من بکشی بیرون؟

 

صدای هین مرسده باعث شد تمرکزش رو از دست بده و ساعتش از دستش بیوفته.

ترک خوردن صفحه ساعت چیزی نبود که بتونه بخاطرش خونسردیش رو حفظ کنه.

این ساعت رو با نیکی ست داشت و حتی اگر خط و خشی روش میوفتاد قطعا مو به سر باعث و بانیش نمی ذاشت.

– چته؟ چی میخوای؟ سر صبح شروع به تیلیت کردن اعصاب من نکن.

 

مرسده نزدیک شد.

– ساعتت شکست؟ ببخشید نمیخواستم.

 

خواست مچش رو لمس کنه که حافظ پسش زد.

– بکش کنار، چیزی که لازمش داری تا فلنگتو ببینی توی گاو صندقه …بردار گورتو گم کن …

 

 

 

شوکه شدن مرسده چیز عجیبی نبود.

این که حافظ دستش رو خونده بود دیگه به این سادگیا نمی‌تونست عقب بکشه.

 

– منظورت چیه؟

 

برگشتن حافظ به این معنا بود که دیگه حتی از نگاه کردن با چشم هاش هم بحراسه.

– منظورمو واضح گفتم، تو واسه چیز دیگه ای اینجایی منم دیگه نمیتونم یه لحظه بیشتر تحملت کنم …میدونی که منظورم چیه؟

 

رنگش پرید.

شاید با این سادگیا انتظار نداشت به هدفش برسه.

اما انگار هدفش دیگه مهم نبود.

حالا فقط اسم رامین تو سرش هک نشده بود، اون تشنه مرد های دست نیافتنی بود …شرط دست یافتن به رامین پیدا کردن چند تا کاغذ پاره بود تما به دست اوردن حافظ به همین راحتی ها نبود …

 

– دیگه لازمش ندارم، خیلی وقت بود بیخیالش شده بودم، حافظ گوش کن به حرفم …میخوام بگم قضیه اینه که …

 

 

حرفش رو قطع کرد.

وقتش طلایی بود که به چرندیات گوش بده.

– که چی؟ حرف تو گوشت نرفت؟ نشنیدی چی گفتم؟

 

نفسش رو بیرون داد.

– شنیدم …اما خود نیکی بهم گفت اگر قراره به دستت بیارم باید برات بجنگم، میدونی من دیگه برام مهم نیست چی راجبم فکر میکردی.

 

پوزخندش صدا دار شد.

چیزی تا ساعت ده نمونده بود.

صبرش سر اومد.

– نیکی از کیسه خلیفه بخشیده، هنوز یاد نگرفته چیزی که مال خودشه رو با بقیه تقسیم نکنه.

 

 

 

حتی فکرش رو هم نمیکرد که نیستی برای آزاد شدن خودش بخواد مرسده رو تحریک کنه تا اون رو به دستش بیاره.

 

یک دقیقه دیگه بیشتر اونجا می اومد قطعا اتصالات مغزییش دچار سیم‌پیچ شدن میشد و تصمیم گرفت با بهم کوبیدن محکم درب یکم تخلیه بشه.

 

نه این که حالا بیتاب تر بود که نیکی رو ببینه …میتونست اونو امروز با خودش به ناهار دعوت کنه؟ حتی دلش برای نگاه کردن به غذا خوردن های نیکی تنگ شد.

 

وقتی سعی میکرد گوشت و پیاز رو از توش غذاش در بیاره چون از خوردنش خوشش نمی‌اومد یا زمانی که بی میل بود و با غذاش بازی میکرد …

 

به خیابون نگاه کرد تا بیشتر از اینکه توی افکارش غرق نشه و دیگه نتونه ازش بیرون بیاد.

 

هرچند که چند دقیقه ای از ساعت قول و قرارش رد میشد اما بالاخره خودش رو رسوند و جنتلمانه زنگ خونشون رو فشار داد.

 

#نیکی

 

مامان با دیدن حافظ توی قاب آیفون ماتش برد.

– اینجا چیکار میکنه؟

 

شالم رو درست کردم.

– گفتمت که دیشب …قراره منو ببره دکتر!

 

چشم هاشو ریز کرد.

– کلک جدیده؟

 

کیفم رو برداشتم و پیشونی آوا که خوابیده بود رو بوسیدم.

– نه به جون دخترم، فقط دیشب دید ناجورم گفت امروز منو میبره.

 

مامان که هنوز قانع نشده بود گیره سرش رو باز کرد و دوباره بست و با فکر عمیق گفت:

– اگه بابات نصف کار های حافظ رو میکرد، من دیگه هیچی ازین دنیا نمیخواستم.

 

#

 

مامان در رابطه ارتباطم با حافظ، رفتار های ضد و نقیضی بروز می‌داد که قابل پیشبینی نبود.

سعی کردم با بستن درب به افکارم خاتمه بدم و از پله ها با احتیاط پایین برم.

هنوز اثار سرگیجه دیشب توی بدنم بود و یکم حرکتم رو مشکل تر کرد.

 

با رسیدن به جلوی درب متوجه حافظ شدم‌ اما قبل از اون به دستش که دیشب بریده بود نگاه نکردم.

زخمش رو بسته بود.

مثل دیشب ظاهرش خراب و آشفته نبود.

یقینا یک ساعت گذشته رو طرف انتخاب لباس کرده بود.

 

– سلام کردن یادت رفته؟

 

صورتم رو لوچ کردم.

– فکر کنم، حالا که چی؟ گیرم که علیک …

 

زیر لب چیزی زمزمه کرد که نشیدم اما ددب رو برام باز کرد تا بشینم.

– من عقب میشینم!

 

اخم کرد.

– مگه راننده شخصیتم؟ بشین جلو لوس نشو.

 

مانع ارین شد که عقب برم و ناجار سر جام نشستم.

باز همون همون بو و عطر خاص ماشینش که ترکیب عجیبی با چرم مشکی داخل ایجاد کرده بود و تو رو وادار میکرد که چشم هاتو ببندی و بخوابی.

 

– صبحانه خوردی؟

 

سری به نشونه نفی تکون دادم.

– داشتم به آوا شیر میدادم وقت نشد، میل هم ندارم …زود تر راه بیوفت نمیخوام کسی تو محله ببینتت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x