رمان دلباخته پارت ۲۹2 سال پیشبدون دیدگاه من اما سفت و محکم روی حرفم پافشاری می کنم. کوتاه می آید. می داند از حرفم برنمی گردم. تنهایش نمی گذارم. مثل همه…
رمان دلباخته پارت ۲۸2 سال پیشبدون دیدگاه – عمل! چی داری می گی مادرِ من! دکتر الان بالا سرشه داره معاینه ش می کنه شما صبر کن تموم شه ببینیم چی می گه…
رمان دلباخته پارت ۲۷2 سال پیشبدون دیدگاه – بفرمایید؟ جا می خورد انگار. خودش را اما نمی بازد. – اومدم ببینمت امیر حسین. یه حرفایی هست باید بهت بگم، در مورد…
رمان دلباخته پارت ۲۶2 سال پیشبدون دیدگاه قیافه ی متفکری به خود می گیرد. – بنظرت یه ذره مشکوک نمی زنه! منظورش را می فهمم. – ازدواج نکرده چون نخواسته…
رمان دلباخته پارت ۲۵2 سال پیشبدون دیدگاه – بیخود.. به من و تو چه! کم بدبختی دارم! تازه ازشون راحت شدم آتو بیاد دستشون زیر آبم و می زنن مکث کوتاهی می کنم.…
رمان دلباخته پارت ۲۴2 سال پیشبدون دیدگاهآ – بریم که باز یه مشت آزمایش بنویسه بعدشم.. حرفم را قطع می کند. – از کِی قرصات و نخوردی؟ اصلاً بگو ببینم آخرین بار…
رمان دلباخته پارت ۲۳2 سال پیشبدون دیدگاه – این احمد رضاس.. سرش و انداخته پایین.. از همون بچگیش اینطوری بود نگاه به هیشکی نمی کرد – آقا سیدن.. نه؟ سوال بی…
رمان دلباخته پارت۲۲2 سال پیشبدون دیدگاه دستان کم جانش بالا می رود و زیر لب دعا می کند. – سلامت باشی آقا فتحی. شما به گردن ما حق داری مومن سر…
رمان دلباخته پارت ۲۱2 سال پیشبدون دیدگاه هنوز وحشتی که روز بعدِ آن شب میان هیاهوی آدم هایی شبیه خودم داشتم تنم را می لرزاند. انگار از آن اعتماد گذشته خبری…
رمان دلباخته پارت ۲۰2 سال پیشبدون دیدگاه جلوتر از مادرش لب می جنباند. – چایی نخورده! مکث می کند و از جایش بلند می شود. – بشینید مریم خانم.. چاییتون…
رمان دلباخته پارت ۱۹2 سال پیشبدون دیدگاه کلیدی که از جیب در آورده را سمت من می گیرد. – باشه پیشتون لازم می شه گیج و منگ لب می جنبانم. –…
رمان دلباخته پارت ۱۸2 سال پیشبدون دیدگاه پوزخند تلخی می زنم. جوری که مزه اش را حس می کنم. – اون که تکلیفش از همون اول مشخص بود. منِ احمق و بگو فکر…
رمان دلباخته پارت ۱۷2 سال پیشبدون دیدگاه توام جایِ خواهرش عزیزم. فقط شیرینی ما یادت نره سر تکان می دهم و چشمی می گویم. انگار بال در آورده و به سمت…
رمان دلباخته پارت ۱۶2 سال پیشبدون دیدگاه درِ چوبی ایوان را باز می کنم. نسیمی خنک صورتم را نوازش می کند. شب های آخر تابستان است. چشم می چرخانم و به درختی…
رمان دلباخته پارت ۱۵2 سال پیشبدون دیدگاه دندان روی هم می فشارم. کم مانده بزنم زیر گریه. با خودم می گویم کاش می مُردم و امروز را نمی دیدم. یک چای تلخ…