رمان دلباخته پارت ۲۸

4.5
(13)

 

 

 

 

– عمل! چی داری می گی مادرِ من! دکتر الان بالا سرشه داره معاینه ش می کنه شما صبر کن تموم شه ببینیم چی می گه

 

سر به دو طرف تکان می دهد.

 

جوری که انگار بدترین مصیبت عالم بر سرش آمده.

 

– زیادی نگرانی حاج خانم. همکارش می گفت از صبح سر گیجه داشته حتماً فشارش افتاده ضعف کرده.. همین

 

دستمال مرطوب به صورت عرق کرده اش می کشد.

 

نفسش کم کم جا آمده و چشم از آن پرده ی سفید برنمی دارد.

 

کمی بعد پرده کنار می رود.

 

قامت نه خیلی بلند دکتر پدیدار می شود.

 

مادر جلوتر از من به سمتش می دود.

صدای صحبت شان می آید.

 

پای خشک شده ام به زمین می چسبد انگار.

 

آب دهانم را به سختی قورت می دهم.

 

مادر سر می چرخاند و نگاه به من می کند.

اشاره می زند بیا.

 

و من انقدر در افکارم غرق شده ام که طول می کشد تا منظورش را درک کنم.

 

چشم باز و بسته می کنم.

 

بهت زده جلو می روم.

 

دکتر جوان لب می جنباند.

 

.

 

– یه چند ساعت اینجا باید بمونه تا حالش بهتر شه. در ضمن تو اولین فرصت پزشک متخصص ایشون و باید ویزیت کنه چون ظاهراً سابقه ی کم خونی شدید داره.. الانم با این شرایط خاص حتماً باید تحت نظر باشه

 

من را نگاه می کند.

 

مثل یک متهم که جنایت بزرگی مرتکب شده.

 

– همسرتون ممکن بود دچار کُما بشه.. می دونید برای یه زن باردار چقدر می تونه خطرناک باشه!

 

زبان در دهانم نمی چرخد.

 

نه به این خاطر که من را همسر مریم خطاب می کند و نه آن نگاه سرزنشگر.

 

مغز شوک زده ام را تکان می دهم.

 

یادم به حرف های منصور می افتد.

 

خودم را شماتت می کنم.

 

جواب یک سوال پیچیده را اما پیدا نمی کنم!

 

مادر جای من سوال می پرسد و من در سکوت نگاه شان می کنم.

 

من فقط به کمی زمان نیاز دارم انگار.

 

زمان برای فکر کردن و یک تصمیم نهایی.

نباید اینبار کوتاه می آمدم.

 

حتی اگر مجبور می شدم خواسته ی مادر را زمین بگذارم.

 

 

 

خُنک نمی شدم چرا!

آتشی که به جانم افتاده خاموش نمی شود انگار.

 

مادرم را می بینم که بیرون آمده و نگاهش به اطراف می چرخد.

دستی در هوا تکان می دهم.

می آید سمت من.

 

دست خودم نیست که جلوتر از او لب می جنبانم.

 

– ازش پرسیدی حاج خانم؟

 

نمی دانم منظورم را نمی فهمد چرا!

 

– چی باید می پرسیدم؟

 

زیر لب استغفراللهی می گویم.

 

– شما انگار تو باغ نیستی زری خانم! دختره حامله س.. اونوقت شما می گی چی باید می پرسیدم!

 

در سکوت نگاهم می کند.

و من عجیب دلم می لرزد از حرفی که می خواستم بر زبان بیاورم.

 

– بابای اون بچه کیه حاج خانم.. می دونی شما؟

 

مکث می کنم.

 

– شما.. خبر داشتی حامله س.. نه؟

 

مادر سکوتش را حفظ می کند.

نگاهش اما سیلی به صورتم می زند انگار.

 

حق به جانب لب می جنبانم.

 

– خبر داشتی و زنی رو که معلوم نیست کِی و کجا..

 

 

 

میان حرفم می دود.

با عتاب صدایم می کند.

 

– خجالت نمی کشی تو! شدی لنگه ی حاج صادق و پسراش، امیر حسین!

 

از نگاه کردن به او طفره می روم.

دروغ چرا، خجالت می کشم.

 

– پشتِ ناموس حامد حرف می زنی وقتی هنوز هیچی نمی دونی.. آره سید!؟

 

نگاهش می کنم.

 

– شما که می دونی بگو.. اون زن بدون شوهر چجوری حامله س؟

 

– منم عینِ خودت هیچی نمی دونم. ولی جلو جلو نه تهمت می زنم نه قضاوت می کنم. می ذارم حالش بهتر شد خودش واسم بگه

 

سر بالا می گیرم و پوف می کشم.

 

– هنوزم دلت براش می سوزه! هنوزم عبرت نگرفتی مادرِ من! بس نبود اون یکی دست کج از آب در اومد! کم مونده بود زندگیت و بار بزنه و در ره اینم که..

 

حرفم را قورت می دهم.

نگاه مادر نمی گذارد تمامش کنم.

 

رو از من برمی گرداند.

 

چادرش را جلو می کشد و لحظه ای بعد سر می چرخاند.

 

 

 

نگاهش با سکوت همراه است.

یک نگاه عاقل اندر سفیه که از طاقت من خارج است.

 

چند قدم از من فاصله می گیرد.

صدایش اما می آید.

 

– برو امیر حسین، موندنت صلاح نیست.. نمی خوام حق و ناحق کنی آقا سید

 

جمله ی آخر را با طعنه ادا می کند.

از پشت سر نگاهش می کنم.

 

یادم به حرف الهه می افتد.

 

– هر کی جای مامان بود بعدِ آقا جون طاقت نمی آورد. یادته چجوری بودن با هم، عینهو دو تا مرغ عشق. اولش احمد رضا بعدشم شوهرش.. اینهمه قدرت و از کجا آورده موندم توش!

 

نمی دانم چقدر گذشته و من دوباره وارد بخش اورژانس می شوم.

چشم می چرخانم و مادرم را نمی بینم.

 

جلو می روم و از پشت پرده صدایش می کنم.

 

– هنوز اینجایی.. نرفتی؟

 

– هستم حاج خانم.. خودم می رسونمتون

 

باز حرف خودش را می زند.

می گوید برو.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x