رمان دلباخته پارت ۲۰

3.8
(24)

 

 

 

 

جلوتر از مادرش لب می جنباند.

 

– چایی نخورده!

 

مکث می کند و از جایش بلند می شود.

 

– بشینید مریم خانم.. چاییتون و با شیرینی میل کنید

 

زبان در دهانم نمی چرخد چرا!

حرف شیرینی که می آید دست و پایم شل می شود انگار.

 

این روزها خودم را نمی فهمم.

انگار یک آدم دیگر در من متولد شده.

 

آدمی که جلودارش نیستم و عجیب نافرمانی می کند.

 

مثلاً همین حالا که باید بگویم نه.. نمی خواهم.

ولی آن یکی نمی گذارد و جای من دلش غنج می رود.

 

– آره مادر بشین. سرِ شب وقت خوابِ مگه!

 

مثل خودش لبخند می زنم.

 

کمی بعد شب بخیر می گویم و به اتاقم می روم.

 

لباس عوض می کنم و روی تخت دراز می کشم.

غلت می زنم و گذشته را مرور می کنم.

 

هر از گاه لبم کش می آید و خیلی زود چانه ام می لرزد.

انقدر جلو می روم تا به آن شب می رسم.

 

شبی که انگار آخر دنیا بود و من برای همیشه نیمی از خودم را از دست می دادم.

 

شوک زده.. گیج و منگ دستان یخ کرده ام را بهم می مالم

 

 

 

زبانم بند آمده انگار.

 

حتی می توانم صدای طپش های بی امان قلبم را بشنوم.

نبضم ولی کند می زند.

شاید هم اصلاً نمی زند، نمی دانم.

 

ملیحه چنگ به صورتش می زند.

با صدای بلند گریه می کند.

 

حاج صادق تسبیح می چرخاند و تشر می زند.

 

– چخبرته زن! آروم بگیر ببینم چه بلایی سرمون اومده.. باز این تخم سگ بی پدر چه غلطی کرده!

 

نگاهش سمت منصور می دود.

 

– تو از کی شنیدی سید جان؟ نکنه..

 

منصور دستی به ریش انبوهش می کشد.

حرف حاجی را قیچی می زند.

 

– فرقش چیه حاجی، حالا هر کی. مهم اینه که تخم دو زرده ی حاج خانم گوه زده به زندگی همه مون. هر چی آبرو جمع کردیم دود شد رفت هوا. الکی الکی شدیم انگشت نمای دوست و دشمن

 

تند و تیز من را نگاه می کند.

 

– چیه.. چرا اون طوری نگام می کنی! دروغ می گم مگه!

 

پوزخند حاجی پتک به سرم می کوبد.

 

 

 

 

 

 

– هه.. نگاش کن تروخدا یه قطره اشکم نمی ریزه آدم بگه دلش سوخته. خاک بر سرِ اون حامدِ احمق که واسه خاطرِ یه همچی آدمی تو روی من وایساد

 

منصور دنبال حرفش را می گیرد.

 

– شما تنها نه حاجی.. تو روی همه وایساد

 

مثل یک بمب ساعتی به لحظه ی انفجار می رسم.

 

بدنم می لرزد و جلو می روم.

رو به روی منصور می ایستم.

 

نگاه باریکش در چشمانم می نشیند.

دندان روی هم می فشارم.

 

دست خودم نیست که مشت بی جانم را به سینه اش می کوبم.

 

– تو مثلاً برادری! دلت می سوزه! پس اینجا چیکار می کنی؟ اصلاً رفتی ببینی کجاس!؟ چه بلایی سرش اومده؟

 

بهت و تعجب از صورتش می بارد.

 

– حامد اگه به این روز افتاد همش تقصیر شماهاس.. اگه یه ذره.. فقط یه ذره کنارش بودین دستش و می گرفتین دیگه حس نمی کرد کمتر از شماهاس.. شمایی که جز ادعا هیچی ندارین.. هیچی

 

حقیقت را مثل یک سیلی محکم در صورت تک تک شان می کوبم.

 

ناصر سر پایین می اندازد.

 

 

 

 

 

حاج صادق نعره می کشد.

 

– خفه شو!!

 

منِ افسار گسیخته اما کوتاه نمی آیم.

 

– خفه نمی شم حاجی.. دیگه بعدِ این خفه نمی شم

 

ملیحه صدایم می زند.

گوش به حرفش نمی دهم.

 

ناصر جلو می دود.

آستینم را توی مشتش می گیرد.

 

– کجا می ری این وقت شب زنداداش! الان کسی رو راه نمی دن بعدشم بذار اول ببینیم کجا بردنش. الکی نیست که، حامد..

 

حرفش را قورت می دهد.

شاید هم خجالت می کشد، نمی دانم.

 

ملیحه باز التماس می کند و زجه می زند.

نگاهش می کنم.

 

اشک می چکد و نفسم بالا نمی آید.

 

حاج صادق یکی از آن پوزخندهای منحصر به فردش را حواله ام می کند.

 

– مثلاً یقه جر می دی که چی!

 

حرفش تمام نشده ناصر لب می جنباند.

 

– تمومش کنید دیگه.. اَه. شما یه چیزی بگو داداش!

 

نگاه به منصور می کند.

 

سر تکان می دهد و نیم نگاهی به من می اندازد.

 

– شما فعلاً دخالت نکن ببینم چیکار می شه کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x