رمان دلباخته پارت ۲۱

4.6
(19)

 

 

 

 

 

هنوز وحشتی که روز بعدِ آن شب میان هیاهوی آدم هایی شبیه خودم داشتم تنم را می لرزاند.

 

انگار از آن اعتماد گذشته خبری نبود.

 

از خودم عصبانی ام.

بیشتر از حامد و آدم های اطرافم.

 

شانه ام را به دیوار تکیه می دهم.

نگاه خیسم را می بندم و دلم برای تنهایی خودم می سوزد.

 

– بریم زنداداش

 

صدای ناصر است که من را از میان افکارم بیرون می کشد.

 

چشم باز می کنم و نگاهم در صورتش می چرخد.

 

– کجا بریم آقا ناصر؟ من تا حامد و نبینم جایی نمی رم

 

– الان نمی شه زنداداش. بریم تو راه بهت می گم

 

گوشه ی چادر سیاهم را می چسبد و من را دنبال خود می کشد.

———–

 

” امیر حسین ”

 

 

یک نفر صدایم می زند.

یک صدای آشنا.

 

سر می چرخانم و نگاهش می کنم.

نمی دانم از کی چادر سر نمی کند!

 

– بفرمایید

 

نگاهش رنگ تعجب می گیرد.

 

– منم آقا سید، زرین.. نشناختی؟

 

سر تکان می دهم.

 

– امرتون؟

 

صدای ظریف کودکانه ای صدایش می زند.

نگاهم را پایین می کشم.

 

اشاره می زند.

 

– مامانی؟ اونو ببین

 

خیرگی نگاهم را به صورت دخترکی می دوزم که با خودش مو نمی زند.

 

با خودم می گویم ای کاش نمی آمد و هرگز صدایش را نمی شنیدم.

 

– آقا سید؟

 

به خودم می آیم.

لعنت به من که دلم برای این صدا لرزید و از عاقبتش نترسیدم.

 

چشمان دخترک از کیکی که با خامه و شکلات تزیین شده تکان نمی خورد.

 

– سایز بزرگش و بدید لطفاً

 

روی پاشنه ی پا می چرخم.

 

– حسین آقا.. بیا این کیک و واسه خانم آماده کن

 

 

پیام حرفم انقدر واضح است که با تردید می پرسد.

 

– هنوز ازم دلخوری امیر حسین؟

 

دست خودم نیست که پوزخند بی صدایی می زنم.

 

– شریعت هستم سر کار خانم

 

یک قدم جلو می آید.

 

– تو آدمی نیستی که نتونی ببخشی.. من.. اشتباه کردم.. الانم دارم تاوانش و می دم

 

 

 

با خودم می گویم تو را کجای دلم بگذارم که خدا راضی باشد!

 

انگار دست خودم نیست که رو برمی گردانم و بدتر از آن نه قدم های تندم و نه ذهنی که هزار حدس و گمان از هم پیشی می گیرد.

 

خودم را به حیاط پشتی که راه ورودی به انبار است می رسانم.

 

نگاه سرگردانم میان دیوارها می چرخد.

انگار قدرت تحلیل و تمرکزم را از دست داده ام.

 

پوف بلندی می کشم.

با دو انگشت گوشه ی چشمانم را می مالم.

 

سیگار آتش می زنم و ریه ام از دود زهر آلودش پُر می شود.

 

به خودم تشر می زنم.

چند بار پشت هم.

 

خاکستر سیگارِ به نیمه رسیده را می تکانم.

 

صدایش انگار در ذهنم پژواک می شود.

 

” تو آدمی نیستی که نتونی ببخشی”.

 

نفسم را همراه با دود سیگار محکم بیرون می فرستم.

 

صدای عباس است که از داخل مغازه می آید.

 

– آقا سید کجان؟ الان اینجا بود کجا رفت یهو!

 

دستی به لب و چانه ام می کشم.

استغفراللهی زیر لب زمزمه می کنم.

 

– اینجام عباس.. می آم الان

 

 

جلو می دود و در را باز می کند.

 

– آقا.. این دو تا سینی برای کیه؟ همونا که گفتین بذارم کنار

 

از گوشه ی چشم دور و بر را نگاه می کنم.

جای خالی اش خیلی وقت است به چشمانم نمی آید.

 

از همان روز که خبر وصلتش به گوشم رسید و او انگار من را اندازه ی خودش نمی دید!

 

 

کتم را تن می زنم.

 

– بذار تو ماشین، خودم می برم

 

– می گم آقا، خدای نکرده چیزی شده؟ رو به راه نیستین انگار!

 

– چیزی نشده.. کاری که گفتم و انجام بده. بجنب عباس

 

معلوم است باور نمی کند.

زیر لب چشمی حواله ام می کند.

 

امین است و چفت دهانش را هرگز باز نمی کند.

 

پدرش کنار دست پدرم کار می کرد و بعد از آن سکته ی ناقص و خانه نشینی عباس جای او را پُر کرد.

 

سینی ها را روی صندلی عقب ماشین می گذارد.

دلش شور من را می زند، می فهمم.

 

– می گم.. من بیام بهتر نیست؟

 

جوری نگاهش می کنم که سر پایین می کشد.

 

انگار نمی فهمد که حال من این جا بدتر می شود اگر بمانم.

 

اصلاً شاید کمتر فکر کنم به دختری که به سادگی از من گذشت و هرگز نفهمید چه بر سرم آورد.

 

نه این که حالا بخواهمش..نه.

یادِ گذشته است که آدم را گاهی از پا در می آورد.

 

یادم به حرفم پدرم می افتد.

انگار از نگاهم خوانده بود سِر درونم را.

 

– ببین بابا جان آدم ها شبیه سکه ان. یه ور شیر اونورم خط. ممکنه اولش طرف شیرو نشون بدن اما پای عمل که بیاد یهو می شن خط می زنن زیر همه چی. اینه که می گن به حرف آدمیزاد اعتباری نیست

 

ناخودآگاه دستم مشت می شود و دندان روی هم می فشارم.

 

راهنما می زنم و وارد کوچه ی باریکی می شوم.

 

بچه ها دست از بازی می کشند و به سمت ماشین می دوند.

 

صدای شان را از همان فاصله می شنوم.

 

– بچه ها.. عمو سید اومد

– آخ جون.. عمو سید

 

سرم را از شیشه بیرون می برم.

 

– مواظب باشین بچه ها.. یکم آروم تر

 

بالا و پایین می پرند و دست تکان می دهند.

 

– سلام آقا سید.. خوش اومدین

 

 

نگاه به محمود می کنم.

علیک می گویم و احوالپرسی می کنم.

 

اشاره می زنم.

 

– بچه ها رو صدا کن بیان اینا رو ببرن

 

– خجالتمون دادین سید. نمی شه هر دفعه..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– شیرینی عمو سید و بچه ها دوس دارن. شما اون کیسه ی داروها رو بردار تا درو قفل کنم

 

پشت سرم می آید و بفرما می زند.

 

وارد حیاط می شوم و چشم می چرخانم.

 

– فقط همون دیوار مونده؟

 

سر تکان می دهد.

 

– فردا تمومه آقا سید

 

خوبه ای می پرانم.

 

جمیله خانم جلو می دود.

تند تند سلام می کند و رنگ به رنگ می شود.

 

مرد خانه خیلی سال است زمینگیر شده و از جایش تکان نمی خورد.

 

محمود تنها پسر خانواده نان آور خانه است و دخل و خرجش با هم نمی خواند.

 

– خدا از آقایی کَمت نکنه سید.. عوضش و از خودش بگیری

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x