رمان دلباخته پارت 2061 سال پیش۱ دیدگاه – دِ بیا، تازه می گه واسه چی! خودت و زدی به اون راه یا داری تلافی می کنی! دستم روی میز به سمت انگشتانش…
رمان دلباخته پارت 2061 سال پیش۱ دیدگاه ” می دونی گل ریزون معنیش چیه، پسرم.. یعنی یکی می خواد بنده ش و امتحان کنه، بابا جان.. واِلا روزی رسون یکی دیگه س، مام…
رمان دلباخته پارت 2051 سال پیش۱ دیدگاه انگشتانم بی اختیار لای موهایش می دود. من این لحظه ها را بارها و بارها با خود تصور کرده ام. نگاهش را پایین می کشد.…
رمان دلباخته پارت 2041 سال پیشبدون دیدگاه پنجره اتاقم را باز می کنم. باران به تندی می بارد. نگاهم به آسمان است که رعد و برق می زند. صدای گریه رستا…
رمان دلباخته 2031 سال پیشبدون دیدگاه کمک می کنم تا از ماشین پیاده شود. – دیرتون نشه، اقا امیر حسین زیر لب می گویم “فدای سرت” . کلید در قفل می چرخد…
رمان دلباخته پارت2021 سال پیش۳ دیدگاه – ببخشید دیگه، نشد غذای تازه براتون درست کنم.. می شه امروز.. وسط حرفش می نشینم. – واسه چی؟ عادتم را می داند. وعده…
رمان دلباخته پارت 2011 سال پیشبدون دیدگاه پدرم همیشه می گفت”مرده و قولش، بابا جان” و من هرگز اینرا فراموش نمی کردم. به حیاط می روم و سیگار روشن می کنم. از کنار…
رمان دلباخته پارت 2001 سال پیشبدون دیدگاه – شما قبلاً ثابت کردی خودتو، خانم.. بعدشم، گیرم خوشم نیاد، فدای یه تار موت.. دروغ می گم؟ صورتش طرحی از لبخند به خود می گیرد. با…
رمان دلباخته پارت ۱۹۹1 سال پیش۴ دیدگاه حواسم که هیچ، دلِ بی صاحبم پیشِ مریم است. زنی که حالا به من از هر کسی محرم تر است. کنارِ خیابان پارک می کنم و پیاده…
رمان دلباخته پارت 1981 سال پیشبدون دیدگاه – اقا سید؟ یه لحظه تشریف بیارید حواسم جمعِ حاجی می شود. چشمی می گویم و از جایم بلند می شوم. حرفش را آهسته می…
رمان دلباخته پارت 1971 سال پیشبدون دیدگاه دستی به لب و چانه ام می کشم. نمی توانم تصور کنم که بعد از این چه می شود. – کی می خواد بفهمه…
رمان دلباخته پارت 1961 سال پیشبدون دیدگاه کم مانده به مادرم زنگ بزنم و بگویم” پس آخر چه شد؟ نگو که من را نمی خواهد”. به خودم تشر می زنم. ” چته، امیر…
رمان دلباخته پارت 1951 سال پیشبدون دیدگاه یادم به حرف پدرم می افتد. زن را باید مثل گل بویید و مراقبش بود. مادرم جوری حرف می زند انگار رضایتِ من را گرفته و…
رمان دلباخته پارت 1941 سال پیشبدون دیدگاه – نمی شه مادر..بنده خدا خیلی وقته نرفته زیارت، ثواب داره پسرم… اگه بدونی چقدر خوشحال شد، کلی دعات کرد من اما به این…
رمان دلباخته پارت 1931 سال پیش۱ دیدگاه حیدر با تکان سر حرفش را تایید می کند. گوشی زری خانم زنگ می خورد. – داریم برمی گردیم خونه، چطور مگه؟ نمی دانم پسرش…