رمان دلباخته پارت 198

4.4
(95)

 

 

 

– اقا سید؟ یه لحظه تشریف بیارید

 

حواسم جمعِ حاجی می شود.

چشمی می گویم و از جایم بلند می شوم.

 

حرفش را آهسته می زند، جوری که جز من کسی نشنود.

 

– می گم اقا سید، ایشون حقِ نزدیکی هم دادن؟ حاج خانم در این مورد چیزی نگفتن، شما چی می گی، راضی ان؟

 

سوال سختی می پرسد.

من اما هرگز فکرش را نکرده ام.

 

سر جلو می کشم و زیر گوشش پچ می زنم.

 

– خیر حاج اقا، لازم نیست

 

من هرگز به او دست نمی زدم، مگر به دائم و برای همیشه.

 

حاجی فقط سر تکان می دهد.

مادرم با چشم و ابرو می پرسد “چی گفت” و من چشم باز و بسته می کنم.

 

خیلی طول نمی کشد که دنیا مالِ من می شود.

دنیای من مریم است، زنی که قدِ جانم دوستش دارم.

 

زنی که حالا محرم است، هر چند برای مدتی کوتاه.

 

ظرفِ شیرینی را مادرم دور می گرداند.

بارِ اول است که طعمش را جور دیگر حس می کنم.

 

حاجی را تا روی ایوان بدرقه می کنم.

 

– خیر باشه آ سید.. خدا ازت راضی باشه که خودتو قاطیِ گناه و معصیت نکردی، جوون.. امری نیست؟

 

دستش را به گرمی می فشارم.

 

– لطف کردید حاج اقا.. با ماشین اومدین؟

 

می گوید ماشین هست و خداحافظی می کند.

 

 

 

 

در را می بندم و نگاهم در چشمان مریم می نشیند.

نمی دانم مادرم کجاست، بی بی را هم نمی بینم.

 

لبخند نازی می زند و چشم می دزدد.

آب دهانم را قورت می دهم.

 

حالا که دیگر محرم است، پس چرا چادر از سر برنمی دارد!

 

من باید چیزی بگویم ولی، تپش قلبم نمی گذارد.

 

بی آنکه بدانم چه می گویم لب می جنبانم.

 

– راحتی؟

 

جوری سر تکان می دهد انگار منظورم را می فهمد و باز شیطنت می کند.

 

من اما از رو نمی روم.

 

– نمی خوای چادرت و برداری؟ گرمت می شه ها

 

با لب بسته می خندد، لعنتی.

 

من هرگز فکرش را نمی کردم که روزی برای دیدنِ موهایش انقدر بی تابی کنم.

 

– شما چی، گرمتونه؟

 

دستی به لب و دهانم می کشم.

دخترک انگار خوشش می آید از این بازیِ نابرابر.

 

– راستش تا حالا امتحان نکردم، چادرو می گم.. ولی خب، گمونم اره.. چی بگم

 

و باز کوتاه نمی آید و چادر از سر برنمی دارد.

شاید اگر وقت دیگر بود به شیطنتش می خندیدم.

 

ولی حالا که وجودم را هیجانی غریب در بر گرفته، نه، نمی شد خندید.

 

رو به رویش می نشینم.

لب زیرینم را می جوم و نفسم را از بینی رها می کنم.

 

و باز یک نفس عمیق می کشم.

 

– اقا سید؟

 

 

 

نگاهش نمی کنم.

و باز صدایم می کند.

 

– بعد از این هر بار خواستی چیزی بگی، بگو امیر حسین، سید و بی خیال شو دیگه.. خب؟

 

– بگم اقا سید، جوابم و نمی دین؟

 

تای ابرویم را بالا می برم.

 

– می خوای امتحان کنی؟

 

لبش را تَر می کند.

 

– بی ادبی نشه یه وقت، اصلاً نمی خوام فکر کنین..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– من دارم به این فکر می کنم که تو چرا نمی گی چشم! یعنی اینقدر سخته!

 

بامزه ابرو در هم می کشد.

 

– یعنی من بگم چشم، شما خوشت میاد؟

 

انگار فقط می خواهد قدِ خودم سر به سرم بگذارد.

من اما کم نمی آورم.

 

با خودم می گویم گربه را باید دمِ حجله کُشت، واِلا پدرم را در می آورد.

 

– این تازه اولشه، کجاشو دیدی هنوز

 

برای لحظه ای مکث می کنم.

 

– بذار یکم بگذره، کم کم دستت میاد که من از چیا خوشم میاد

 

خطِ نازک میان ابروهایش باز می شود و چپ چپ نگاهم می کند.

 

کم مانده بزنم زیر خنده.

به سختی خودم را لو نمی دهم.

 

– خدا بخیر کنه، نمی شه دیگه از چیزی خوشتون نیاد؟ آخه می ترسم یهو هول کنم بخدا

 

صدای باز شدن در می آید.

سر می چرخانم و بی بی را می بینم که از اتاق مادرم بیرون می آید.

 

– می گم ننه، تو نمی خوای لباساتو عوض کنی، اذیت نیستی، امیر؟

 

 

 

 

نگاهش را سمتِ مریم می کشد.

 

– ببینم ننه، آدم پیشِ محرمش با چادر می شینه! درآر اونو از سرت، بچه م  نامحرم نیست که

 

کم مانده دهان بی بی را ببوسم.

انگار فقط دستِ خودش بود که سوتِ پایان این بازیِ نفس گیر را بزند.

 

مریم از جایش بلند می شود.

چادرش را هنوز چسبیده و لب می جنباند.

 

– چشم بی بی خانم، هر چی شما بگین

 

نگاه شرورانه ای به من می کند.

انگار می خواهد بگوید بچرخ تا بچرخیم، من از تو کم نمی آورم.

 

قدم هایش را می شمارم تا به اتاقش می رود.

جلو آمدنِ بی بی را نمی فهم، حواسِ من پیش مریم است.

 

یک دفعه با کفِ دست ضربه ای به کتفم می زند.

از بالای سر نگاهش می کنم.

 

– چخبرته ننه! خوبه هنوز یه ساعت نشده، حیام خوب چیزیه ها.. هیشکی ندونه، می گه لابد زن ندیدی به خودت، امیر حسین!

 

جلوی خنده ام را نمی گیرم.

 

– آخه من.. قربون سرت برم، بی بی آسی.. مگه من چند بار زن گرفتم تا حالا! می گی نگاش نکن، چشم.. چشامو ببندم، خوبه؟

 

از کنارم رد می شود و دستی در هوا تاب می دهد.

 

– نکه من تو رو نمی شناسم! زیر زیرکی کارش و می کنه، بعد می گه هر چی تو بگی

 

نگاهم می کند و لب های باریکش کش می آید.

 

– تو می خوای ننه رو گول بزنی، بچه!

 

 

 

شانه ام از زور خنده تکان می خورد.

از جایم بلند می شوم.

 

جلو می روم و شانه هایش را بغل می گیرم.

جثه اش ریز است، در آغوشم گم می شود.

 

– مخلصیم بی بی جان.. هر چی باشه یه دونه که بیشتر نیستی، مام نوکرتیم

 

مُشت کوچکش به سینه ام می کوبد.

 

– نگو ننه، نوکر چیه! تو پسرِ خودمی، تاج سرمی

 

سرش را به سینه ام می فشارم.

حقِ این زن بر گردن من است، که هرگز از یاد نمی برم.

 

هر چه به در نگاه می کنم، مریم از اتاقش بیرون نمی آید.

شام آماده است ،مادرم صدایش می کند.

 

– اومدم مادر جون

 

مردمک چشمانم را یواشکی سمتِ در می کشم.

قلبم انقدر تند می زند که صدایش را می شنوم.

 

چه مرگم زده، نمی دانم.

من انگار بارِ اول است که می بینمش.

 

قامت نسبتاً بلندش میان چهار چوبِ در ظاهر می شود.

نفسم گره می خورد و بالا نمی آید.

 

بویِ عطرش آشنا می زند.

من اما فقط صورتش را نگاه می کنم.

 

موهای نه خیلی بلندش روی شانه رها شده و لب هایش رنگ دیگر به خود گرفته.

 

چشم می بندم و نفسِ جا مانده را بیرون می فرستم.

 

وقتی رو به رویم می نشیند و موهای کنار شقیقه اش را پشت گوش می زند، دیگر از من چیزی نمی ماند.

 

 

 

 

خدا لعنت کند من را، هوس بوسیدنش به سرم می زند.

آخر این زن من را می کُشد، می دانم.

 

لقمه از گلویم پایین نمی رود.

حواسم را مالِ خود کرده و هیچ نمی فهمم.

 

رستا نق نق می کند و بهانه دستم می دهد.

 

– من دیگه سیر شدم، تو بشین، من بغلش می کنم

 

لبخندش آتش به جانم می اندازد.

 

– زحمت می شه اقا سید، شما که چیزی نخوردین!

 

برای لحظه ای نگاهش می کنم و باز جایی وسط سینه ام می لرزد.

 

– رستا هیچ موقع زحمت نیست، اینو یادت نره، خب؟

 

دخترک باید بداند که رستا را شاید فقط ذره ای کمتر از خودش می خواهم.

می دانم اگر دلش قرص نباشد، می گذرد از منی که می خواهدم.

 

زیر لب تشکر می کند.

رستا را بغل می گیرم و راه می روم.

 

به آنی نکشیده ساکت می شود و انگشت کوچکش را می مَکد.

 

آهسته حرف می زنم با او که چشمان روشنش دل می بَرد.

 

– می دونستی عمو چقدر دوسِت داره.. اونقدر که دلش می خواد تو بشی دخترش.. دخترِ عمو می شی، اره عزیزِدلم؟

 

خدا را شاهد می گیرم که با لبخندش پاسخ می دهد.

پیشانی اش را می بوسم و تنش را بو می کشم.

 

خانه در خاموشی فرو می رود.

من اما خواب به چشمانم نمی آید.

 

 

 

 

عقلم را از دست داده ام شاید.

من حتی صدای نفس های مریم را از پشتِ دیوار می شنوم.

 

گاهی به خود می خندم و گاه تشر می زنم.

دوست داشتنِ زنی مثل او، من را آدم دیگری کرد، می دانم.

 

ذهنم از او خالی نمی شود چرا!

بدتر از آن تصویرش از پیش چشمانم دور نمی شود.

 

صدای اذان می آید اما، چشمانم از زورِ بی خوابی بسته می شود.

 

کمی مانده به حرکتِ قطار.

مادرم باز سفارش مریم را می کند.

 

– حواست باشه، مادر.. شبا زود بری خونه، نکنه یه وقت بترسه.. نذار زیاد بمونه تو خونه، ببرش اینور اونور.. خسته نشه یه وقت، کمکش کن، مادر.. خب؟

 

جوری نگاهش می کنم که خنده اش می گیرد.

 

– می خوام بدونم اینقد که سفارش دخترت و کردی، بهش گفتی یه ذره هوای ما رو داشته باشه.. جونِ امیر حسین راستش و بگو، گفتی؟

 

با لحنِ پُر از خنده لب می جنباند.

 

– بگم خدا چیکارت کنه، بچه.. من هر چی باید بگم و گفتم.. دو تایی مراقب هم باشین، خب مادر؟

 

می خواهم دستش را ببوسم، نمی گذارد.

 

– التماس دعا، حاج خانم.. از ما یادت نره، بی بی جان.. جای مام اقا رو زیارت کنین، ایشالله قسمت بشه بریم پابوسش

 

 

 

 

هر دو با هم می گویند “انشاالله” و کمی بعد راهی می شوند.

پشت فرمان می نشینم و به سمت خانه راه می افتم.

 

به مریم زنگ می زنم.

صدایش در گوشی می پیچد.

 

– سلام اقا سید، خوبین؟

 

جواب نمی دهم، مگر با دلم راه بیاید.

 

– الو.. الو.. قطع شد؟ الو..

 

با یک “نه” ساده جواب می دهم.

 

– پس چرا حرف نمی زنین!؟

 

– چون من سید و نمی شناسم، تو امیر حسین و می شناسی؟

 

می زند زیر خنده و همین برای من کافی بود.

 

– یعنی اینقدر براتون مهمه؟ در هر صورت شما..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– وقتی تو بگی، حتماً فرق می کنه.. شک داری؟

 

– شما خیلی زرنگی.. هر چی من می گم، باز حرفِ خودتون و می زنید.. دوست داری بگم اقا امیر حسین، باشه خب، چرا نگم.. هر چی باشه مرد خونه ای، حرف حرف شماست

 

جوری زبان می ریزد که باز بیشتر می خواهمش.

 

– نه، خوشم اومد.. کم کم داری راه میفتی، مریم خانم.. می گم، چطوره شام بریم بیرون، نظرت چیه؟

 

نمی دانم چرا مخالفت می کند.

می گوید، باشد برای یک وقتِ دیگر.

 

اصرار نمی کنم، هر چه دلش می خواهد همان می کنم.

 

راه دور است و بدتر از آن خیابان ها شلوغ.

هرگز انقدر برای رسیدن به خانه عجله نمی کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 95

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x