رمان دلباخته پارت 204

4.4
(104)

 

 

 

 

 

پنجره اتاقم را باز می کنم.

باران به تندی می بارد.

 

نگاهم به آسمان است که رعد و برق می زند.

صدای گریه رستا بلند می شود.

 

می دانم مریم از رعد و برق می ترسد.

خودم را پشت در می رسانم و تقه می زنم.

 

– من اینجام، مریم.. می خوای بیام پیشت؟

 

در آهسته باز می شود.

مردمک چشمانش می لرزد انگار.

 

رستا را در آغوش گرفته و تکان می دهد.

 

– خیلی ترسید بچه م.. خدا کنه دیگه رعد و برق نزنه

 

– اونم کم کم می فهمه وقتی من هستم نباید از چیزی بترسه، مگه نه؟

 

لبخند جانداری می زند.

 

– من بهش یاد می دم، لااقل تا وقتی که اینجام دیگه از چیزی نترسه

 

گریه رستا بند آمده و خوابش می برد.

دخترک را با احتیاط روی تخت می گذارد.

 

نفسم را محکم فوت می کنم.

دستِ مریم را می گیرم و می گویم بشین.

 

کمرش به لبه ی تخت می چسبد و نگاه من به صورتش.

 

روشناییِ داخل حیاط هاله ای در صورتش انداخته و من از دیدنش سیر نمی شدم چرا!

 

– تو داری به رفتن فکر می کنی؟!

 

لب زیرینش را به دهان می کشد.

 

– نباید فکر کنم؟

 

 

 

 

سر جلو می کشم.

 

– می خوام بدونم در مورد خودمون چی فکر می کنی؟ تو اصن به من فکر می کنی؟

 

چشم می دزدد از من.

 

– خب.. من.. چی بگم.. چرا این سوال و می پرسین، فرقی داره مگه؟

 

انگشت زیر چانه اش می گذارم و نگاهش را مالِ خود می کنم.

 

– می دونی من چقدر بهت فکر می کنم؟

 

در سکوت نگاهم می کند.

 

– هر روز.. هر شب.. هر لحظه.. می خوای بگم چرا؟

 

نمی دانم قلب او نیز مثل من تند می زند یا نه.

تارِ موهای مزاحم را از صورتش کنار می زنم.

 

به تکان خوردن لب هایش زل می زنم.

 

– نمی شه، اقا امیر حسین.. خودتونم می دونید که نمی شه

 

– نمی شه دوسِت داشته باشم، اینو می خوای بگی؟

 

لب روی هم می فشارد.

 

– من.. خب.. راستش..

 

– می خوام تو چشام نگاه کنی و بگی که توام همین احساس و نسبت به من داری.. می شه؟

 

با خودم می گویم شاید شرم و حیا مانع شود از این اعتراف شیرین و آدمکش.

 

تنم را جلو می کشم.

دست خودم هست یا نه، نمی دانم.

 

سرش به سینه ام می چسبد و نفسش بلای جانم می شود.

 

– دوسِت دارم، امیر حسین.. بیشتر از خودم دوسِت دارم

 

سر خم می کنم.

لبم به گوشه ی لبش می چسبد و خودم را گم می کنم.

 

 

 

 

صدایش می لرزد کمی.

 

– بعدش چی.. چی می شه، امیر حسین؟

 

صبر نمی کند تا خودم را پیدا کنم.

من هنوز غرقِ آن بوسه ی ریز آدمکشم.

 

سرش را به سینه ام می فشارم.

 

– بغض نکن، خانمم.. تو به من اعتماد نداری؟

 

می گوید”دارم” و باز ساکت می شود.

 

تپش قلبش را حس می کنم.

آرام تر می زند انگار.

 

– پس چرا نگرانی! ببین مریم.. تو محرم منی، نه فقط این چند روز، من و تو می خوایم یه عمر با هم زندگی کنیم.. بذار همه چی رو من درست کنم، می دونی الکی حرف نمی زنم.. فقط نگاه کن ببین چجوری همه چی جور می شه و..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– مادر جون.. راضی نشه، اونوقت چی؟ من.. بهش حق می دم، امیر.. اون فقط تو رو داره و آرزوش اینه تو با کسی ازدواج کنی که..

 

– دوسش دارم.. که خاطرش و بخوام.. می دونی چند ساله اینو ازم می شنوه.. فکر کردی نمی دونه چرا تا حالا ازدواج نکردم.. مادرم همه اینا رو می دونه، ولی خوشبختیِ من براش از همه چی مهم تره

 

سرش از سینه ام جدا می شود.

نگاهش در چشمانم می نشیند.

 

 

 

– می خوام بهم قول بدی که برای راضی کردنش دلش و نشکنی.. حتی اگه به قیمتِ جدایی تموم بشه.. قول می دی، امیر حسین؟

 

چشم باز و بسته می کنم.

بی درنگ می گویم” من نمی ذارم ازم جدا شی، اینو بهت قول می دم”.

 

با پشت دست گونه اش را نوازش می کنم.

داغ است، مثل آتش.

 

من اما بیشتر از او می سوزم.

نه برای تصاحب جسم ظریفش، من برای روح عشقی که در نِی نِی چشمانش می بینم، جان می دهم.

 

لبخند لرزانی می زند.

انگار یادش می افتد حرفِ ناگفته ای مانده و لب می جنباند.

 

– تو منو تنها نمی خوای که، نه؟ من.. من نمی تونم از رستا جدا شم.. دیوونه می شم بخدا.. رستا همه ی زندگیِ منه، می فهمی چی می گم؟

 

پلک نمدارش را بهم می زند.

ابرو در هم می کشم.

 

– من همچی حرفی زدم، مریم! گفتم رستا رو نمی خوام؟!

 

لبِ زیرینم را به دهان می کشم.

 

– تو منو اینقدر آدم بی رحمی دیدی که بخوام بچه ت و ازت جدا کنم! خدا لعنتم کنه اگه حتی واسه یه لحظه بهش فکر کنم

 

صورتش را با دست هایم قاب می گیرم.

من تمام قد پایِ تصمیمم ایستاده ام ولی، باید دلش قرص می شد از من.

 

 

 

– به روح آقام، عینِ بچه ی خودم می خوامش.. راضی شدی؟

 

اشک از گوشه ی چشمش سُر می خورد.

صورتش را در گودی گردنم فرو می برد.

 

صدایش می لرزد و پچ پچ می کند.

 

– خیلی مردی، امیر حسین.. مردی که .. هیچوقت تو زندگیم نبود

 

گوشه ی لبم چین می خورد.

برقِ چشمانم را نمی بیند.

 

– پس باید خدات و شکر کنی دیگه،دروغ می گم؟

 

سر به سرش می گذارم.

شاید آن بغضِ گلو گیر راحتش بگذارد.

 

خنده اش می گیرد.

روی موهایش را می بوسم.

 

– ببین با من چیکار کردی، مریم خانم.. من از فردا چجوری برم مغازه، هان؟

 

سرش را عقب می کشد.

نگاهش را به چشمان شوخم می دوزد.

 

– می خوای باهات بیام؟

 

با دو انگشت لپُش را می کشم.

 

– که دقه به دقه رگِ گردنم باد کنه.. خون جلو چشام و بگیره، که زنِ منو دید زدن.. دِ نه دیگه، اینجوری کلامون می ره تو هم.. گفته باشم

 

نگاهش خیره است.

دیگر حتی لبخند نمی زند.

 

با خودم می گویم نکند ترس بَرش داشته و پشیمان شود.

 

لحظه ای بعد سر جلو می کشد.

لمسِ لب هایش روی گردنم، نفسم را تند می کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x