رمان دلباخته پارت202

4.5
(81)

 

 

 

– ببخشید دیگه، نشد غذای تازه براتون درست کنم.. می شه امروز..

 

وسط حرفش می نشینم.

 

– واسه چی؟

 

عادتم را می داند.

وعده ی هر روز را با خودم به مغازه می بردم.

اِلا همان یک روز در هفته که رسمِ پدرم را به جا می آوردم.

 

– خب.. خب واسه ناهار دیگه.. مگه هر روز با خودتون غذا نمی برین؟

 

نگاه باریکم را به چشمانش می دوزم.

 

– اگه نخوام ببرم و به جاش با شما ناهار بخورم، اونوقت چی؟

 

ابروهایش بالا می پرد.

 

– واقعاً! نکنه باز سر به سرم می ذارین، اره؟

 

دهانم پُر است، سر به دو طرف تکان می دهم.

لقمه را می جوم و قورت می دهم.

 

– شرمنده که این دفعه همچی قصدی ندارم.. ولی اگه اذیت می شی..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– نه بخدا، این چه حرفیه!

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– من از خدامه شما غذای تازه بخورید، چی ازین بهتر، اقا امیر حسین

 

کم مانده بگویم بی خیالِ کار و کاسبی، من پیشِ تو را بیشتر می خواهم.

 

جرعه ای چای می نوشم و از روی صندلی بلند می شوم.

 

– دستت درد نکنه.. من دیگه برم، چیزی لازم داشتی زنگ بزن، خب؟

 

می خواهد از جایش بلند شود.

نزدیک است شانه ی ظریفش را لمس کنم و بگویم”بشین”، ولی باز دستِ بی اختیارم را عقب می کشم.

 

– می گم، برای ناهار اگه نشد چیزی درست کنی، زنگ بزن یه چیزی سرِ راه بگیرم

 

 

فاصله اش با من کم است، انقدر کم که می شد نفس های گرمش را حس کنم.

 

لبخندش باز حالم را زیر و رو می کند.

 

– شما فقط بگید چی دوست دارید، بقیش دیگه با من..  باشه؟

 

گرمیِ خوشایندی زیرِ پوستم می دود.

این که می خواهد برای من کاری کند حس عجیبی به من می دهد.

 

حسی که هرگز تجربه نکرده ام.

دلخواه یک نفر بودن انقدر خوب است که تو دیگر جز او هیچ نمی خواهی.

 

– خانم خونه توئی، می ذارم به سلیقه ی خودت

 

صدای نفس هایش گوشم را پُر می کند.

قلبم انگار به همین بند است و امان از روزی که نباشد.

 

– مطمئنید؟ یعنی می گم نکنه یه وقت خوشتون نیاد.. می خواید برنج و ..

 

 

سر به سمتش جلو می کشم.

حرفش را تمام نمی کند.

 

– دیگه بدتر از سنگ چی می تونه باشه، تو بذار جلوم، نامردم اگه نخوردم

 

نگاه خیره ام را از صورتش برنمی دارم.

سرخ و سفید شدنش را دوست دارم.

 

منِ لعنتی را تحریک می کند سر به سرش بگذارم.

 

– حواست باشه فقط زیاد شور نشه

 

با لب بسته می خندد.

با خودم فکر می کنم گاهی دور شدن بد نیست.

می ترسم بلایی سرش بیاورم.

 

سر عقب می کشم و از کنارش رد می شوم.

 

 

 

کُتم را برمی دارم و با احتیاط لب می جنبانم.

 

– من دارم می رم، کار نداری خانم خونه؟

 

دستگیره را پایین می کشم.

پشت سرم می آید تا روی ایوان.

 

– تا یادم نرفته بگم بی زحمت چند تا نون بگیرید

 

چشمی می گویم و کاش می شد جورِ دیگر خداحافظی کنم.

 

دستی که برایم تکان می دهد را می بینم.

دست من اما برای لحظه ای نوازش این زن جان می داد.

 

راه می افتم و به مادرم زنگ می زنم.

حالش خوب است، کمی دیگر به مقصد می رسد.

 

سرم گرمِ کار می شود.

مغازه شلوغ است، رسول می آید و بار می آورد.

 

من اما یادم از دختری که حالا خانمِ خانه است، نمی رود.

یک بار زنگ می زنم و حالش را می پرسم.

 

– چیزی می خوای برات بگیرم؟

 

حالا که محرم است، دِینش را بیش از قبل به گردنم حس می کنم.

نکند چیزی بخواهد و از من قایم کند.

 

تشکر می کند، می گوید همه چیز در خانه هست.

 

دو ساعت از ظهر گذشته که به خانه می رسم.

دست و صورتم را می شورم.

 

رستا را بغل می گیرم و به چشمان آبی اش زل می زنم.

 

 

 

– تعریف کن واسه عمو ببینم،چیکارا کردی.. رفتی اتاق من فضولی، اره؟ کلاغه خبر داد رستا خانم، می دونستی

 

صدای خنده مریم از انطرف می آید.

 

– بفرمایید اقا امیر حسین، غذا کشیدم

 

می روم به آشپزخانه و کم مانده بی هوش شوم.

 

– ببین رستا خانم، یاد بگیر.. ببین مامان چی پخته

 

دخترک انگشت می مَکد و مردمک های رنگی اش می چرخد.

 

مریم جلو می آید، رستا را از آغوشم جدا می کند.

 

– راحت باشین شما، غذاتون سرد نشه

 

نگاهش که می کنم، نمی دانم چرا حس می کنم صدایش گرفته.

شاید به قدِ اندکی بغض.

 

– راستش خیلی وقت بود که پلوی مخلوط نپختم.. ولی چون می دونم شما خیلی دوس دارین..

 

بغض اجازه نمی دهد انگار.

شاید یک خاطره ی بد در ذهنش تداعی شده، نمی دانم.

 

– مریم؟

 

نگاهش را با تاخیر سمت من می کشد.

 

– وقتی چیزی ناراحتت می کنه، چرا باید..

 

حرفم را قطع می کند.

بغضِ لعنتی را پس می زند شاید.

 

– من.. من بخاطر شما.. همه کار می کنم.. بخاطر… بهترین مردی که تو زندگیم دیدم

 

نمی دانم باید از خوشی ذوق کنم یا از خودم بیزار شوم.

 

 

 

خدا من را ببخشد که درست نمی دانم این زن چقدر سختی کشیده و در حقش کوتاهی شده.

 

بی ملاحظه دستش را می گیرم.

 

– بخاطر من، فقط کاری رو انجام بده که دلت می خواد، نه چیزی که باعث آزارت بشه

 

لبم را تَر می کنم.

 

– می خوای شرمنده م کنی! نکن، جونِ امیر حسین دیگه اینکارو نکن

 

لبخندش غمگین است.

جوری که قلبم را به آتش می کشد.

 

– نه بخدا.. من.. من بمیرمم..

 

با عتاب صدایش می کنم.

ابرو در هم می کشم.

 

– لا الله الا الله.. این چه حرفیه، دختر! اصن می دونی چیه، تو هر کار دلت خواست بکن، چشمم کور، دنگم نرم، هر چی باشه به جون می خرم.. ولی..

 

انگشت اشاره ام را نزدیک صورتش تکان می دهم.

 

– دیگه این حرف و نزن.. نه حالا، نه هیچوقتِ دیگه.. شنفتی چی می گم؟

 

چشم باز و بسته می کند.

دستش را ول نمی کنم.

 

– هیچی به اندازه ی آرامش تو برام مهم نیست.. دیگه نمی خوام به اون گذشته ی لعنتی فکر کنی، هر چی بود رو بریز دور، مریم.. نذار این روزای قشنگ و خراب کنه، وقتی نمی تونی بهش برگردی و خیلی چیزا رو از نو شروع کنی

 

 

 

نگاهش از چشمان من به سمت دیس پُر شده از برنج مخلوط می دود.

آزار خودش با تداعیِ یک خاطره حال بهم زن به قیمتِ خوشنودی من!

 

من هرگز اینرا نمی خواستم.

 

– پاشو.. پاشو حاضر شو بریم.. با دیزی موافقی؟

 

دستش را آهسته از دستم بیرون می کشد.

زیرِ بار نمی رود.

 

من اما کارِ خودم را می کنم.

 

برایش لقمه می گیرم.

 

– کاش بتونم یه روز دیگه به هیچی فکر نکنم.. یکم سخته، زمان می بَره، می دونم

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– من همیشه سعی کردم دختر قوی ای باشم، رو پای خودم وایسم.. ولی بعضی چیزا هست که انتظارش و نداری و اتفاق میفته.. مثه.. مثه آشنایی من با خونواده شما.. که می تونه بهترین اتفاق زندگیم باشه.. من حالا یه مادر مهربون دارم که می دونم چقدر دوسم داره و یه مردِ واقعی که پشتم وایساد و نذاشت کم بیارم.. نذاشت ترس تو دلم بیفته.. من همه ی اینا رو مدیونِ شمام.. نمی خوام فکر کنید آدمِ..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– من فقط کاری رو کردم که باید می کردم.. توام نشون دادی که ارزشش رو داری.. پس دیگه حرفی نمی مونه.. قبول داری؟

 

سر تکان می دهد و باز یک لبخند لاکردار.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 81

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

میگم ها قاصدک جون یه جهش برو جلو,دیگه خیلی تکراری ده.انگار داستان وایستاده.🤗

camellia
7 ماه قبل

بی صبرانه منتظر می باشم.😄

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x