رمان دلباخته پارت 206

4.4
(94)

 

 

 

 

” می دونی گل ریزون معنیش چیه، پسرم.. یعنی یکی می خواد بنده ش و امتحان کنه، بابا جان.. واِلا روزی رسون یکی دیگه س، مام یکی عینِ بقیه.. نیست بابا جان؟”.

 

یا حقی زیر لب می گویم.

پسرِ میرزا اکبر گل ریزان را انجام می دهد.

 

برادرِ کوچکش نیاز به عملِ فوری دارد، دستشان تنگ است.

دمِ رفتن صدایش می کنم.

 

– جونم آسید، امر کن

 

– جونت سلامت جوون.. شماره منو داری، کم و کسری بود به خودم زنگ بزن، خب؟

 

کم مانده دست بوسی کند، نمی گذارم.

 

– این چه کاریه، پسر! یادت نره چی گفتم، زنگ بزن

 

حدقه چشمانش خالی و پُر می شود.

 

– خدا از بزرگی کَمت نکنه، اقا سید.. به آقام می گم حتماً

 

نمی دانم چرا این پا و آن پا می کند.

انگار حرفی پشت لبش نشسته، تعلل می کند.

 

– چیزی می خوای بگی؟

 

زبان روی لبش می کشد.

 

– چیزه.. یعنی.. می شه.. چجوری بگم آخه، روم نمی شه اقا سید.. می ترسم فکر کنی..

 

حرفش را قطع می کنم.

شانه اش را به نرمی می فشارم.

 

– تا نگی چی می خوای من از کجا باید فکر کنم، هان؟ بگو، خجالت نکش

 

مِن مِن کنان حرفش را می زند.

 

– این چند روز رو بمون پیش برادرت، از شنبه بیا مغازه.. ولی..

 

 

 

انگشت اشاره ام در هوا تاب می خورد.

 

– تنبلی و از زیرِ کار در رفتن، نداریما.. حواست و جمع کن کلامون نره تو هم.. قبول؟

 

تند تند سر تکان می دهد.

نمی خواهم فکر کند محضِ ترحم به کار می گیرمش.

 

– چشم اقا، بهتون قول می دم.. همچی مثه اسب براتون کار کنم کِیف کنین

 

با خنده می گویم ” تو اندازه خودت کار کن، کافیه.. یادت نره چی گفتم، به آقات سلام برسون.. یا علی”.

 

دستش را مردانه می فشارم.

جوان است و می خواهد خودی نشان دهد.

 

دیر وقت است که به خانه می رسم.

آهسته وارد می شوم، مریم را در آشپزخانه پیدا می کنم.

 

نمی دانم زیر لب با خودش چه می گوید.

ولی انقدر می دانم که آمدنم را نفهمیده است.

 

با احتیاط جلو می روم.

حالا صدای زمزمه اش می آید.

 

– باشه خانم، چشم.. هر چی شما دستور بدی.. یکاره بگو به ما نمی خوری، شَرت کم

 

با خودش پوف می کشد.

 

– اگه غُرغُرت تموم شد، جواب سلام ما رو بده، خانم..چی شده ریز ریز با خودت حرف می زنی؟!

 

هین خفه ای می کشد.

کفِ دستش به سینه می چسبد و نگاهش به چشمانِ من.

 

-س.. سلام.. کِی اومدی من نفهمیدم؟

 

 

 

لبم را به دهان می کشم.

 

– تو ازین عادتا نداشتی، یه چیزی شده، اره؟

 

چشم می دزدد و با یک “نه” ساده جواب می دهد.

نمی دانم غمِ چشمانش را باید باور کنم یا “نه” گفتنش.

 

مُچش را می گیرم.

 

– راست بگو، مریم.. تو وقتی ناراحتی، نباید به من بگی!

 

لحنش غمگین است و باز طفره می رود.

نمی دانم چرا یادِ ملیحه می افتم.

 

– ملیحه خانم زنگ زد؟ تو بهش چیزی گفتی راجع به خودمون؟ واجب نبود..

 

نمی گذارد حرفم تمام شود.

ابرو در هم کشیده لب می جنباند.

 

– ربطی به اون نداره.. می شه دستم و ول کنی

 

نمی توانم بگویم نه.

هر چند زورم به او می چربد، خودش می داند.

 

دستم را عقب می کشم.

در سکوت نگاهش می کنم.

 

از کنارم رد می شود، بشقاب و لیوان روی میز آشپزخانه می گذارد.

 

دیسِ غذا را پُر می کند و سکوتش را نمی شکند.

لقمه را از دستم می گیرد.

 

لبخندش کم جان است و بی رمق.

انگار یک نفر لبخندش را از من دزدیده است.

 

– می گم، حاج خانم که اومد زیاد لفتش ندم ،ها..نظرت چیه؟

 

حواسش پیش من نیست، معلوم است.

 

– واسه چی؟

 

چپ چپ نگاهش می کنم، به شوخی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 94

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

چرا تا یه ذره خوب می شن,یکی این وسط موش میدوونه😥

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x