رمان دلباخته پارت 206

4.5
(93)

 

 

 

 

– دِ بیا، تازه می گه واسه چی! خودت و زدی به اون راه یا داری تلافی می کنی!

 

دستم روی میز به سمت انگشتانش می دود.

 

– وقت واسه تلافی زیاده، مریم خانم.. شما اول بعله رو بده، بعد به اوناشم می رسیم.. دو تا من، یکی تو.. خوبه؟

 

نمی دانم از کجا دلش پُر است که شاید ناخواسته پوزخند بی صدایی می زند.

 

– بهتر نیست اینقدر خوش خیال نباشی، اقا سید!

 

حرفش انگار منِ خواب رفته را بیدار می کند.

 

گوشه ی لبم را می جوم.

تنم را جلو می کشم و خیره در چشمانش لب می جنبانم.

 

– الهه بهت چی گفت؟ چی گفت که اینقدر بهم ریختی! گفت به ما نمی خوری؟

 

نگفته می دانم انکار می کند.

من اما جلوتر از او حرف می زنم، جدی و محکم.

 

– نمی خوام دروغ بگی.. یا فکر کنی میونه ی ما رو داری بهم می زنی.. نه، ولی من حق دارم بدونم به زنم چی گفته

 

بارِ اول است که او را زنم خطاب می کنم.

حتماً اگر وقت دیگر بود دلش غنج می رفت و من بدتر از او.

 

صبر می کنم تا حرفش را جفت و جور کند.

نگاهم اما خیره به اوست که دندان به لبش فرو می برد.

 

– حرفِ بدی نزد، باور کن.. نمی دونم، شاید ایراد از منه که بعدِ اون اتفاقات زیادی حساس شدم.. شایدم حق با اونه، هر کی باید با…

 

 

 

جوری استغفرالله می گویم که ساکت می شود.

انگشتانش را به نرمی می فشارم.

 

یک سوال ساده می پرسم.

هر چند جوابش را خوب می دانم.

 

– تو منو می خوای؟

 

چشم باز و بسته می کند.

 

– شده من بخوام کاری کنم و کسی بتونه جلوم و بگیره.. شده؟

 

– فکر نکنم.. ولی خب..

 

– ولی نداره، مریم.. من و تو همو دوست داریم، چیزی که مهمه اینه، نه دو تا حرفِ الهه یا لق لق دهن این و اون.. مطمئن باش وقتی بفهمه چقدر خاطرت و می خوام نظرش برمی گرده.. من اونو می شناسم، بزرگش کردم.. درسته خیلی دوسم داره، ولی قرار نیست تو زندگیم دخالت کنه

 

انگشتم را می فشارد.

 

– تو رو خدا بهش چیزی نگی.. یه موقع فکر نکنه..

 

– اون الان باید فکر کنه تو عروسیِ داداشش چقدی قِر بده که خدا رو خوش بیاد

 

جوری می خندد که چال گونه اش ظاهر می شود.

 

حالش انگار بهتر است.

مثل من که با او بهتر می شدم.

 

چمدان ها را عقبِ ماشین می گذارم.

پشت فرمان می نشینم و راه می افتم.

 

مادرم از خوشیِ سفر می گوید و من گوش می کنم.

هر از گاه بی بی وسط حرفش می پرد.

 

 

 

– می گم ننه، منو ببر خونه م… می بری؟

 

اصرار می کنم، بی بی اما زیر بار نمی رود.

 

– نه ننه، بذار برم.. معلوم نیست این چند روز که نبودم خونه زندگیم بهم ریخت یا هست.. بعید نیست این دختره درو نبسته، رفته پیِ النگ دولنگ خودش.. کاش کلیدو می دادم دستِ..

 

– خونه ت سرِ جاشه، بی بی.. با چشای خودم دیدم، گلدوناتم آب دادم، خوب شد!

 

دستش را پشتِ گردنم می کشد.

 

– ننه قربونت بره، امیر حسین.. پیر شی الهی

 

کلید در قفل می چرخاند و من پشت سرش می روم.

نفس بلندی می کشد.

 

– چی شد بی بی آسی، دلت وا شد، اره؟

 

لبخند می زند و چروک های صورتش بیشتر می شود.

 

– ها ننه.. هر جا بری باز برمی گردی خونه ت.. خونه ی آدم یه چیز دیگه س، ننه

 

پیشانی اش را می بوسم.

 

– کار داشتی زنگ بزن، بی بی جان.. من دیگه برم.. یا علی

 

در را می بندم و صدای بی بی را می شنوم که من را دعا می کند.

 

پشت فرمان می نشینم و راه می افتم.

مادرم با الهه حرف می زند.

 

– باشه مادر،اومدی واست تعریف می کنم.. اقا مجید و سلام برسون، بچه هاتم ببوس

 

گوشی را در کیفش فرو می برد.

نگاهش را به نیم رخم  می دوزد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

چرا این الهه اینقدر 😠😡رو مُخه?

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x