رمان دلباخته پارت ۱۹۹

4.5
(94)

 

 

حواسم که هیچ، دلِ بی صاحبم پیشِ مریم است.

زنی که حالا به من از هر کسی محرم تر است.

 

کنارِ خیابان پارک می کنم و پیاده می شوم.

خیلی طول نمی کشد که دوباره سوار می شوم و راه می افتم.

 

درِ ماشین را می بندم و از پله های ایوان بالا می روم.

 

دستگیره را پایین می کشم و وارد می شوم.

عطری که در فضای خانه پیچیده را بو می کشم.

 

مردِ این خانه بودن خوب است، تازه می فهمم.

 

– سلام اقا امیر حسین، خوش اومدین.. خسته نباشین

 

می گوید و جلو می آید.

نگاهم را از  دامن گلدارش بالا می کشم، نفسم بند می آید چرا!

 

موهایش را بالای سر بسته و دستی به صورتش کشیده.

 

نگاه شگفت زده ام در چشمانش می نشیند و قصدِ تکان خوردن ندارد انگار.

 

– گل خریدین؟

 

تازه یادم می افتد که چند شاخه گل برایش گرفتم.

 

– می دونم چقدر دوست داری، گفتم بگیرم برات

 

لبخند می زند و دست دراز می کند.

بارِ اول است که فکرِ گناه نمی کنم، دستش را می گیرم.

 

حالا دیگر محرم است، ولو برای زمانی کم.

 

نگاهش را از چشمانم می دزدد و پایین می کشد.

 

– می خوام اینو بدونی که من آدمِ حرمت شکستن نیستم.. یه موقع فکر نکنی چیزی این وسط عوض می شه.. من رو حرفم هستم، بهت قول می دم، مریم

 

منظور حرفم را می فهمد و آهسته سر تکان می دهد.

 

 

تنم گُر گرفته و دستش را ول می کنم.

نکند با خودش فکر کند که با هر بهانه می خواهم به او نزدیک شوم.

 

با اجازه ای می گوید و با دو پای قرضی از پیش چشمانم فرار می کند.

 

دستی لای موهایم می کشم.

من حتی تصور اینهمه خوشبختی را کنارِ مریم نمی کردم.

 

با خودم می گویم باید نمازِ شکر بخوابم.

او برای من هدیه ای از جانب خدا بود، می دانم.

 

دست و صورتم را می شورم.

حوله را دورِ گردنم آویزان می کنم و به آشپزخانه می روم.

 

مریم را می بینم که میز شام را می چیند و یک بار دیگر بوی خوشی که در فضا پیچیده را نفس می کشم.

 

– به به، عجب بویی.. حالا این بوی خوب مالِ چی هست، خانم خونه؟

 

چشم می چرخاند سمتِ من.

دلم می ریزد از لبخندی که روی لبش مستانه می رقصد.

 

– همون که شما خیلی دوست دارین اقا امیر حسین

 

گفته بودم که من را جور دیگر صدا می کند.

من انگار نفهمیدم که جانم را دستِ آدمکشی سپردم که هر بار صدایم می کرد جانم را می گرفت.

 

جلو می روم و پشت سرش می ایستم.

درِ قابلمه را برمی دارد و روی برنج دم کشیده روغن داغ کرده می پاشد.

 

سر جلو می برم و لب می جنبانم.

 

 

 

 

– مریم خانم، می خوای منو بد عادت کنی! اینجوری باشه سرِ یه هفته می شم عینِ این حاجی شکم گنده ها که دلت نمیاد نگاشون کنی

 

نگاهش را سمت من می کشد.

پشت چشم نازک می کند لعنتی.

 

– می خواین وقتی حاج خانم برگشتن گِلگی کنن ازم! من باید حواسم به همه چیتون باشه، خورد و خوراک از همه مهم تر.. مادر جون خیلی سفارش کردن

 

شیطنتم گل می کند.

 

– خدا وکیلی همین! یعنی من خورد و خوراکم از همه چی مهم تره؟ ببینم، زری خانم نگفت شبا واسم قصه بگی، یا اگه بلد نیستی برام لالایی بخونی، نگفت!

 

فاصله می گیرد و یواشکی لبش را به دهان می کشد.

 

– نخیر، اینارو نگفتن.. شمام اگه می شه بشینید تا من غذا رو بکشم.. مگه گشنتون نیست، خب برید دیگه

 

معلوم است که می خواهد حرف را عوض کند.

شاید هم با خودش می گوید چقدر پرروست، مردِ گنده.

 

دو صندلی بهم چسبیده و سبدِ مخصوص بچه را روی آن گذاشته است.

چشمان رستا بسته و آرام نفس می کشد.

 

خم می شوم و به نرمی گونه اش را می بوسم.

پلکش تکان می خورد و ابرو در هم می کشد.

 

پشتِ میز می نشینم و به زنی که حالا خانم این خانه است، نگاه می کنم.

 

 

 

 

دیس برنجِ زعفرانی و ظرف پُر شده از قیمه را وسط میز می گذارد.

 

روی میز را پُر کرده از ماست و سبزی و سالاد شیرازی که من خیلی دوست دارم.

انگار برایش مهم است که هر چه من می خواهم همان باشد.

 

ولی نمی داند که من جز او چیزی نمی خواهم.

خودش باشد یعنی همه چیز.

 

رو به رویم می نشیند.

چند تا موی مزاحم را از صورتش کنار می کند.

 

بشقابم را از برنج پُر می کند.

تشکر می کنم و برای خودم قیمه می ریزم.

 

بسم الله می گویم، قاشق اول را به دهان می گذارم.

چشمانم بی اراده بسته می شود.

 

– می خواید براتون نیمرو درست کنم؟ خوشتون نیومد، نه؟ تعارف نکنین تو رو خدا، بگید من ناراحت نمی شم

 

نگاهش در چشمانم دو دو می زند.

سر به دو طرف تکان می دهد.

 

لقمه را می جوم و قورت می دهم.

 

– باورت بشه یا نه، قیمه به این خوشمزگی نخوردم تا حالا.. یادم باشه ازت بپرسم چی ریختی توش، مزه ش عالیه، حرف نداره

 

نفس حبس کرده اش را رها می کند.

 

– آخیش.. خیالم راحت شد.. گفتم الانه که بگید این چیه درست کردی.. گلوم خشک شد از استرس، یکم آب بخورم

 

لیوان را از آب پُر می کند و تا نصفه می خورد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 94

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

بابت رمان قشنگت ممنونم قاصدک جون,نه فقط برای این رمان,بلکه برای همه رمانهای که میگزارید متشکرم.همهء همه شون زیبا و خوندنی هستن.😍🤗

نیوشا
8 ماه قبل

ممنون•مرسی از نویسنده و ادمینها 👏💓💕😇💞😘

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x