رمان دلباخته پارت 196

4.5
(67)

 

 

 

کم مانده به مادرم زنگ بزنم و بگویم” پس آخر چه شد؟ نگو که من را نمی خواهد”.

 

به خودم تشر می زنم.

” چته، امیر حسین! انگاری بدجور خاطر خواه شدی، سید! یکم صبر کن، شاید خودش زنگ زد”.

 

برای خودِ لعنتی ام سر تکان می دهم.

دست خودم نیست که هر ثانیه قدِ یک عمر می گذرد.

 

کمی از ظهر گذشته که گوشی ام زنگ می خورد.

زنگ دوم نخورده جواب می دهم.

 

– سلام حاج خانم

 

صدای الهه در گوشم می پیچد.

 

– سلام داداش.. خوبی؟

 

می گویم خوبم و حالش را می پرسم.

 

– مامان چی می گه، داداش!؟

 

حواسم پیش او نیست انگار.

 

– چی می گه، ابجی؟ من از کجا باید بدونم!

 

پوزخند کم صدایی می زند.

 

– جالبه! مامانت می خواد برات زن بگیره، اونوقت تو می گی از کجا بدونم!

 

نفسم را پوف می کنم.

جوری از زن گرفتنِ من حرف می زند انگار جشن عروسی راه افتاده و او بی خبر است.

 

– خوبه والا، خودتون بریدین و دوختین، تازه به من زنگ زده می گه، محرم بشن بهتر نیست، الهه جان، تو نظرت چیه، مادر؟

 

معلوم است که شمشیر را از رو بسته و قصدِ کوتاه آمدن ندارد.

 

 

 

سعی می کنم خونسرد باشم و آرامشم را حفظ کنم.

 

– خب حالا نظر شما چیه، ابجی خانم؟

 

– مگه فرقی هم می کنه! شما اگه منو آدم حساب می کردین..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– این حرفا چیه، الهه؟ منو آدم حساب نکردین از کجا اومد! ببین ابجی، خودت یکم فکر کن، بنظرت صلاحه من با یک زن نامحرم بمونم تو خونه؟

 

– من اگه داداش خودمو نمی شناختم، می گفتم نه، صلاح نیست.. بعدشم ده روز که چیزی نیست، ملیحه خانم از خداشم هست که بره پیشش، چرا نره؟

 

با دو انگشت لبم را پاک می کنم.

باورم نمی شود که الهه تا این حد پافشاری می کند.

 

– شما که بهتر می دونی باهاش چیکار کردن.. خودت بودی، می رفتی!

 

– خب.. خب چی بگم.. دروغ چرا، نه، نمی رفتم

 

– همین دیگه، توام بودی برنمی گشتی.. اونوقت انتظار داری مریم بره!

 

– مامان می گه محرم نباشه تو بیشتر معذب می شی، اینو منم می دونم داداش.. ولی خب تو که باهاش صنمی نداری، قرارم نیست داشته باشی، دروغ می گم؟

 

شاید اگر وقت دیگر و کسِ دیگر بود به من برمی خورد و تندی می کردم.

 

جوابش را جور دیگر می دهم.

 

– خوبه خودت داری می گی، نه می خواد اون معذب باشه، نه من

 

 

 

 

می گوید، می دانم و باز خودش را قانع می کند.

 

– اره خب.. واسه مریم شاید زیاد مهم نباشه، ولی برای داداش من خیلی مهمه.. بعدشم تو فقط شب به شب می ری خونه، بقیش و که تو مغازه ای دیگه، نه؟

 

معلوم است دلش می لرزد از وابستگی و دلبستگیِ من.

 

با لحنی پُر از خنده حرف می زنم، شاید دلش آرام بگیرد..دستِ کم، فعلاً!

 

– نه پس، می خوام هر روز آبِ حوض بکشم و خاک گلدون عوض کنم.. معلومه که تو مغازه ام، ابجی کوچیکه

 

نفسی که رها می کند نشان از آسودگیِ خیالِ آشفته اش می دهد.. دستِ کم فعلاً!

 

– ولی من هنوز از مامان دلخورم.. ناسلامتی دخترشم، برگِ چغندر نیستم که!

 

سر به سرش می گذارم.

 

– می گم، برگش به درد چی می خوره؟ می ندازنش دور فکر کنم، نیست؟

 

کشدار صدایم می کند.

و من باز می خندم.

 

تازه یادم می افتد که شاید او بیشتر از من می داند.

من اما صلاح نمی بینم چیزی بپرسم.

 

الهه بی ساز می رقصد.

صبر می کنم تا مادرم بگوید.

 

– شما تاجِ سری، الهه خانم.. حالا این دفعه رو جونِ امیر کوتاه بیا، نمی شه؟

 

– جونت سلامت، داداش.. چَشم، هر چی تو بگی، خوب شد؟

 

– مخلصم، ابجی.. امری نیست؟

 

 

 

 

– مزاحمت نمی شم، داداش.. کار نداری؟

 

با یک “نه” ساده جواب می دهم و خداحافظی می کنم.

 

صدای اذان بلند می شود.

وضو می گیرم و نماز می خوانم.

 

میلم به غذا نمی کشد، چند لقمه بیشتر از گلویم پایین نمی رود.

 

من انگار از یادِ مادرم رفته ام.

هوا روشن است که قصدِ رفتن می کنم.

 

مغازه را به حسین می سپارم و از در بیرون می زنم.

پشتِ فرمان می نشینم و راه می افتم.

 

گوشی ام زنگ می خورد.

بی بی آسیه است، جواب می دهم.

 

سلام و احوالپرسی می کنم.

دعا گوی من است، تشکر می کند.

 

– خدا خیرت بده، ننه.. پیر شی پسرم.. من برم زیارت برات دعا می کنم، ننه.. ایشالله خدا یه بخت و روز مقبول نصیبت کنه، پسر جان

 

جوری حرف می زند انگار من دخترِ دمِ بختم و برایم دعای گره گشا می کند!

 

خنده را قورت می دهم.

می ترسم دلِ نازکش بشکند.

 

– داشتیم بی بی آسیه! ما هر چی داریم صدقه سرِ دعای شما و حاج خانمه، مادرِ من.. کی از شما واجب تر، بی بی جان

 

صدای خنده اش در گوشی می پیچد.

خوشش می آید وقتی مادر خطابش می کنم.

 

– خیر ببینی، ننه.. تو نبودی من دیگه کسی رو نداشتم.. همش لطف خداست، امیر حسین.. من فقط بلدم دعات کنم، ننه

 

 

 

خدا را شاهد می گیرم که برای من همین بس است ، خودش می داند.

 

– می گم،  با حاج خانم حرف زدی، بی بی؟ یعنی، چیزی بهت نگفت؟

 

خِش خِش آرامی در گوشی می پیچد.

جوابم را نمی دهد و حرفِ دیگر می زند.

 

می گوید صدای زنگِ در می آید، بی معطلی خداحافظی می کند.

 

نمی دانم چرا حس می کنم که می خواست من را از سرش باز کند.

واِلا جوابش ساده بود.

 

ماشین را داخل کوچه پارک می کنم.

گویی نمی خواهم کسی از آمدنم خبردار شود.

 

کلید را در قفل می چرخانم و وارد حیاط می شوم.

بوی نمِ خاک و حیاط آب پاشی شده حالم را بهتر می کند.

 

تازه یادم می افتد به عباس بگویم بیاید تا تخت چوبی را از زیر زمین بیرون بیاورم.

 

از پله های ایوان آهسته بالا می روم.

پشتِ در می ایستم و نفسم را فوت می کنم.

 

یالله می گویم و دستگیره را پایین می کشم.

صدای مریم را از اتاقش می شنوم.

 

با یک نفر حرف می زند انگار.

” می دونم خاله، می دونم چقدر سخته.. من این روزا رو کشیدم، خاله.. هیشکی اندازه ی من حالت و نمی فهمه”.

 

مادرم حق داشت، حالِ فیروز خان بدتر از ان بود که تصور می کردم.

 

– خیر باشه، سید!

 

 

 

با صدای مادرم به خود می آیم.

منظورش را می فهمم.

 

من هرگز این وقتِ ساعت به خانه نمی آمدم.

سلام می کنم و جواب می گیرم.

 

با اشاره ی دست می گوید، بیا.

جلوتر از من وارد اتاق پدرم می شود.

 

در را پشت سر می بندم.

می دانم که می خواهد حرفِ مهمی بزند.

 

قلبم انگار پشت حلقم می زند.

مادرم لبه ی تخت می نشیند و من این پا و آن پا می کنم.

 

– الهه بهت زنگ زد؟

 

منِ وامانده را انگار نمی دید و از الهه می پرسید.

دندان سرِ جگر می گذارم و سر تکان می دهم.

 

– می گفت از مامان دلخورم، بهش نگفته بودی، حاج خانم؟

 

چانه بالا می اندازد.

 

– قبلِ اینکه با مریم صحبت کنم، دلیل نداشت بگم.. الهه رو که می شناسی، جونش برات می ره.. بعد می خواستی با مریم لج بیفته!

 

– یعنی.. یعنی موافقه؟

 

چشم باز و بسته می کند.

لبخند شیرینی روی لبش ظاهر می شود.

 

گاهی سخت می شود احساست را پنهان کنی.

مثل من که باید نقشِ خودم را بازی نمی کردم.

 

– من بهت نگفتم ،زنا زبون همو بلدن.. دخترم اونقدر خانمه که رو حرفِ من حرف نزد.. گفتم اینجوری هم تو معذب نیستی، هم امیر حسین.. قرارم نیست کسی خبردار بشه، خیالت راحت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x