رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۹2 سال پیشبدون دیدگاه دربارهاش حرف نزد، تنها با ترس مضحکی که بابتش به خواهرش حق میداد گفت “”نمیفهمی چی میگم سامان! میدونم از فرار و جا خالی دادنش وقتی راحت میتونسته…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۸2 سال پیشبدون دیدگاه “باشه” کشیده و معناداری گفت کنار تخت خم شد کمرم که به تخت رسید سریع رهایش کردم تا عقب بروم اما تند هر دو دستم را میخ…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۷2 سال پیشبدون دیدگاه به سینهاش کوبیدنم بی فایده بود خندید و با پیروزی “نچی” گفت. دوباره شروع کرد انگار فقط میخواست تسلیمم کند تا رازم را بگویم میگفتم اما ترسیدم…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۶2 سال پیشبدون دیدگاه حرکت لبهایی که هر آن ناتوانم میکرد متوقف شد، فقط بوسید… چندین و چند بار، نرم، بی صدا، باخط بوسهای به چانه و لب هایم رسید و نگاه…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۵2 سال پیشبدون دیدگاه افکار و درماندگی خودم در این اوضاع دور از خانوادهای که نمی دانم چه میکنند کم بود؟ حالا عصبانیت چشمهای او که انگار به عمد نگاهم نکرده…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۴2 سال پیش۱ دیدگاه نگران از برداشتم نگاهم کرد کلافه گفتم – میدونی چقدر اذیت شده؟ چرا بجای این کارها بهش نگفتی کمکت کنه؟ به من نگفتی قبول کرده صوری نامزدت بشه…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۳2 سال پیشبدون دیدگاه جا خورده از آن ازدواجی که گفتم نگاهم کرد با مکث کوتاهی گفت – میشه گوشی منو بدید؟ خودم را به نفهمی زدم، آن روز به…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۲2 سال پیشبدون دیدگاهسیمینخانوم با لبخند در حالی که بیرون رفته در را میبست گفت – اگه با رفتارت از خجالت آبش نکنی جلوی مادرت که پشیمون بشه و باز فرار کنه…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۱2 سال پیشبدون دیدگاهسریع به سمت در که باز بود رفتم دستم به دستگیره نرسیده بود که مچم را گرفته عقب کشید – کجا میری؟ در رفتن خستگیم موند که! تشکی…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۵۰2 سال پیشبدون دیدگاه مشتی که به پهلویم زد با صدای “هین” بلند دخترانهای همراه شد بی آنکه بچرخم ایستاده سحر را با خودم بالا کشیدم – سلام استاد سحر…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۴۹2 سال پیشبدون دیدگاهنیم نگاهی به تابلوها انداخته مسیر سالن ورزش شماره یک را از طریق پله ها به سمت زیر زمین در پیش گرفتم از فضای نا آشنایی که باید برایم آشنا…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۴۸2 سال پیشبدون دیدگاه حدسم را با طعنه به زبان آوردم – بپرس تا بهت بگم کجا میتونی زنتو پیدا کنی! بی اعتنا به طعنهام درمانده گفت – میدونی کجا رفته؟…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۴۷2 سال پیشبدون دیدگاه بازویش را گرفتم کاش ساسان و رها را حالا که پرهام نبود با اصرار راهی نکرده بود – خوبی مامان؟ لبخند زد – آرهه فقط نگرانم،…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۴۶2 سال پیشبدون دیدگاه به در اشاره کرد – حتی اگه الانم بری و بتونی درستش کنی بدون سحر فراموش نمیکنه، هیچ وقت! دلی که شکستی رو نمیتونی مثل روز اولش داشته…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۴۵2 سال پیشبدون دیدگاه جلو آمد با نفرت هلم داد با هر جملهاش کارش را تکرار کرده صدایش بالاتر میرفت – بچهام رفت… تو ازم گرفتیش… از دستش دادم چون…