رمان شالوده عشق پارت 161

بدون دیدگاه
    -امیرخان لطفاً… باهات حرف دارم.     نه… مثل اینکه بیخیال نمی‌شد.     کلافه جلو رفت و روی صندلی مقابلش نشست.     گندم که دستش را…

رمان شالوده عشق پارت ۱۵۸

۱ دیدگاه
      حالت امیرخان ناراحتم کرده بود اما آنقدر از دست اشکان نفهمی که نگاه متاسفش را ثانیه‌ای از چشمانم جدا نکرده بود، حرصی بودم که دلم می‌خواست همین…

رمان شالوده عشق پارت۱۵۷

۱ دیدگاه
      مانند ابر بهار گریه می‌کرد و می‌نالید.     -دزد د..دزد اومده امیرخان دزد تو خونه هست. خو..خودم دیدمش!     دزد آمده بود؟! مگر می‌شد!  …

رمان شالوده عشق پارت ۱۵۴

بدون دیدگاه
  سر بابا احمد که مدام پایین‌تر می‌رفت، هیچوقت فراموشم نشد.     تمام آن روز آنقدر گریه کردم که نفسم بالا نمی‌آمد.     بارها از بابا احمد عذرخواهی…