رمان قلب عاشق پارت 7512 ماه پیش۱ دیدگاه یارا در خواب تکان میخورد و.. شروع به گریه میکند چشمان پر خشم و نگاه غضبناکش را روی دخترک ادامه میدهد تا وقتی که موهایش را ازاد…
رمان قلب عاشق پارت 7412 ماه پیش۷ دیدگاه خنده در گلو میماند پای دراز شده اش را به تذکر، به ساق پای شیدا میزند او هم ساکت میشود _ نازنین خانم؟ …… بله؟ …
رمان قلب عاشق پارت ۷۳1 سال پیش۲ دیدگاه _ شکاره ها! شانه بالا میاندازد ….. همیشه همین طوره عادت کردم _ میمیرید اگه یبار سنگاتونو با هم وا بکنید؟ سبد میوه…
رمان قلب عاشق پارت ۷۲1 سال پیش۱ دیدگاه خاتون و ستاره ادامهی بحث را پیش میبردن که دو تقه به در زده میشود جهان داخل میآید _ سلام _ سلام داداش خسته…
رمان قلب عاشق پارت ۷۱1 سال پیشبدون دیدگاه به یک آن دست جهان دور بازویش قفل میشود و او را به عقب میراند _ اونیکه نمیفهمه تویی انقدر عقب میبردش تا پشت…
رمان قلب عاشق پارت 701 سال پیشبدون دیدگاه ….. دیگه اومدیم بالا! فکر کنم پایین گفتین خسته این گفتم خوابید حتما! مهتابی را روشن میکند بدون توجه به نگاه پر غضب جهان که از فرط…
رمان قلب عاشق پارت ۶۹1 سال پیشبدون دیدگاه _ حاجی نمیاد؟ _ زنگ زد مادر، گفت دیر میاد، ما منتظر نمونیم ساعد دستش را روی زانو میگذارد و با انگشت شصت، انگشترش را…
رمان قلب عاشق پارت ۶۸1 سال پیشبدون دیدگاه _ یاالله.. شال را روی سرش میاندازد و از پنجره حیاط را میبیند جهان به همراه مردی نزدیک میشد در را کمی باز گذاشت و خود…
رمان قلب عاشق پارت ۶۷1 سال پیش۱ دیدگاه ….. یه چیزی بگم؟ _ دوتا بگو …… من اینجوری اصلا نمیتونم بخوابم _ چه جوری ….. همین جوری دیگه …
رمان قلب عاشق پارت ۶۶1 سال پیش۱ دیدگاه ستاره سینی چای را دور میگیرد و کنار نازنین مینشیند. حرف ها شروع شده بود و در آخر، بحث به طبقه ی بالا، خانهی جهان میرسد. …
رمان قلب عاشق پارت ۶۵1 سال پیشبدون دیدگاه _ بله؟ ….. نازنیم در باز میشود و چهرهی ستاره پیش رویش نمایان میشود _ بهبه عروس خانم! چه عجب بالاخره ما…
رمان قلب عاشق پارت 641 سال پیشبدون دیدگاه بیست روز بعد.. _ چیه باز زانوی غم بغل گرفتی؟ ….. وای مامان تو رو خدا انقدر به من گیر نده دو فنجان…
رمان قلب عاشق پارت ۶۳1 سال پیشبدون دیدگاه آتش میشود و حرص در رگ هایش جریان مییابد فکش منقبض شده و.. به زحمت جلوی دست بالا رفته اش را میگیرد تا روی صورت زن ننشیند.. …
رمان قلب عاشق پارت ۶۲1 سال پیشبدون دیدگاه پله ها را با حرص بالا میرود.. تقریبا خود را روی تخت میاندازد. شمارهی شیدا را میگیرد _ سلام خاله دختر جان کم پیدایی! …
رمان قلب عاشق پارت 611 سال پیشبدون دیدگاه بعد از گذر از مسیری که گاه جاده پر بود از آب باران، به مقصد میرسند. جهان پیاده میشود. ریموت را میزند و بعد کلید را داخل…