….. یه چیزی بگم؟
_ دوتا بگو
…… من اینجوری اصلا نمیتونم بخوابم
_ چه جوری
….. همین جوری دیگه
_ چه جوری!
….. همین جوری که الان تو بغل شمام
_ اوففف!
بگو بازم..!
…… چی بگم؟
دستانش را به دور دخترک محکمتر حلقه میکند و با حرکتی دختر را برمیگرداند و روی پشتش قرار میگیرد
نازنین جیغی آرام میکشد که..
_ از این بگو…
دختر حرصش میگیرد.. از طرفی فشاری ک رویش بود باعث نفس زدنش میشد
….. اگه دیگه اومدم اینجا!
باید اصلا.. شب راه میفتادم میرفتم!
فشاری به پای دختر میاورد که صدای «آییی» دختر را بلند میکند
_ لابد من سیب زمینیم که بزارم زنم نصفه شب بزنه بیرون!
….. آییییی.. بلند شو از روم!
لب هایش را روی گوش دختر میگذارد
زبان خیس و داغ جهان، ارام روی گوشش
حرکت میکند
_ چرا نفس میزنی؟
اگه دلت میخواد بگو عزیزم، با من تعارف نداشته باش!
دیگر خونش به جوش میآید
فقط به خاطره یارا بود که صدایش را بالا نمیبرد
….. تن گندت و از رو من بردار تا بهت نشون بدم کی دلش چی میخواد!
…………………………….📕
جهان دست هایش را از دور دخترک ازاد میکند و از رویش کنار میرود
_ بفرما!
به محض اینکه احساس سبکی میکند، از جایش بلند میشود
نگاهی خصمانه روانه مرد میکند!
جهان تای ابرویش را بالا میدهد و خود را منتظر نشان میدهد
نازنین اب دهانش را فرو میدهد و فکرش پی یک چیز میرود!
با بدنی که سال ها کشتی گیر بود و چغر،
فقط همان حرکت کارش را میساخت!
ناگهان با پایش محکم ضربه ای به بین پاهای جهان میزند..!
حرکت بداهه جهان، مانع اصابت میشود
اما…
دردی که پاهای نازنین را دچار میکند باعث جیغ بلندش میشود
مرد مبهوت نازنین را که پایش را گرفته بود و ناله میکرد، به آغوش میکشد و محل درد را آرام ماساژ میدهد
_ دختره ی فندق مغز این چه کاریه؟
….. پامو شکوندی دیوونه!
او ناله میکرد و جهان..
خنده اش را کنترل میکرد!
و سعی داشت خود را جدی و عصبانی نشان دهد
_ تکرار بشه، واقعا پات و میشکنم
دختر را رها میکند
_ برو سر جات
فردا رو میمونی، میخوام دکورات بیارم
نازنین هم با درد، بدون حرف و همراه با حرص به جای خود میرود..
………………………. 📕
….. مریض روانی!
شکوند پامو..
زمزمه آرامش را میشنود
کاش این دختر تلخی نمیکرد..
کاش کمی سازگار بود..
کاش حداقل کمی با دلش راه میآمد
اخر او…
با حس دست های کوچکی روی صورتش
چشم های سنگین از خوابش را باز میکند.
یارا لب هایش را روی گونهی نازنین به نشان بوسیدن میگذارد و برمیدارد..!
از سر ذوق با اشتیاق بلند میشود و کودک را در اغوش میگیرد
….. دورت بگردم خوشمزهی من!
یه دقیقه صبر کنی میام پیشت
دست و رویش را میشوید، با شانهی کوچکی که در کیف داشت موهایش را شانه میزند و بالای سرش جمع میکند.
وضعیت یارا را هم سامان میدهد.
شعلهی زیر کتری کم بود، پیدا بود که جهان قبل از رفتنش چای را دم کرده.
یخچال هم تقریبا پر بود!
معلوم بود برای طبقهی بالا خرید هم کرده
و این را نان تازه روی کانتر گواه بود
….. به این میگن مرد زندگی!
تیکه ای کوچک از نان را در دهانش میگذارد و سفره را باز میکند..
دو ساعت بعد از صبحانه را، به بازی با
یارا گذراند.
حال که یارا خوابش برده بود، شروع به تمیزکاری میکند
گرد گیری، جارو و..
و مرتب کردن لباس های جهان!
با خودش جنگید تا سمت وسایل شخصی او برود یا نه!
اما..
در اخر به این دلیل که امروز دکورات میآمد و شاید داخل کمد ها را نگاه کند، خود را راضی کرد!
………………………. 📕
_ زن داداش؟ میخوام سفره رو باز کنم، میای پایین؟
….. اره الان میام
کلاه و روپوش کودک را تنش میکند. این روز ها هوا سرد تر شده بود،
اصلا این پاییز و زمستان با سال های قبل فرق داشت؛
گویی دم به دم بر ساز و طبل مخالفتش با ادم ها میکوبید..
حاج صابر و جهان برای ناهار امروز نمیآمدند.
جهان میخواست کار هایش را زودتر تمام کند تا شب زودتر به خانه بیاید
حاج صابر هم، عادتش بود. گاهی که نمیآمد، خبر میداد.
_ مادر اون کنترل و بده به من، الان فیلمم شروع میشه!
_ والا خاتون جان، تا اونجایی که من میدونم هیچ سریالی از دست شما رد نشده!
با خنده تلوزیون را روشن میکند و کنترل را به خاتون میدهد
_ شما که نگاه نمیکنید، مجبورم جور شماها رو هم بکشم!
ستاره با لبخند سری تکان میدهد..
یارا به تازگی از خواب بیدار شده بود و کمی بهانه میگرفت اما در اخر، عصای خاتون چشمش را میگیرد
او که مشغول میشود نازنین هم مینشیند، و از داخل سینی چای، که ستاره اورده بود لیوانی برمیدارد
_میگم زن داداش، میخوای بالا رو رنگ کنید؟
….. من نظرم رو کاغذ دیواریه
اگه هم شد، بدم نمیاد پنجره ها تعویض بشن
_ آره قشنگ میشه!
یعنی مدل پنجره ها عوض بشه؟
….. میخوام عایق صدا باشن
البته جهان بیاد ببینم میشه یا نه
ستاره میخندد
_ داداشم رو حرف شما حرف نمیزنه!
نازنین ابرو بالا میاندازد
….. تو اینطور فکر میکنی؟!
_ فکر نه، یقین دارم!
………………………… 📕
ستاره دختر بانمکی بود، گاهی هم با حرف ها و طرز بیانش نازنین را به خنده میانداخت.
کمی در مورد دیزاین دلخواه نازنین صحبت میکنند، بعد هم ستاره پی درس و کتابش میرود
نازنین میماند و یارا، و.. خاتونی که از تماشای تلوزیون پلک هایش سنگین شده بود.
ساعاتی بعد که تاریکی سفره اش را پهن کرده بود، تلفن همراهش توسط جهان زنگ میخورد
…… بله؟
_ سلام
….. سلام!
جهان سکوت میکند، شاید منتظر بود جمله ای از او بشنود
اما..
….. بله؟ کاری داشتی؟
_ یک ربع دیگه با دکورات میایم
…… باشه
_ فعلا..
گوشی را که قطع میکند، یادش به زنگ دَر، میافتد
باید ان را هم به جهان میگفت.
نگاهی به ساعت میاندازد
از دیشب ک با مادرش صحبت کرده بود، دیگر نگین سراغش را نگرفته بود
لبش را گاز میگیرد و، تماس را برقرار میکند
_ سلام دختر مامان!
خوش میگذره؟
….. علیک سلام
به شما انگار بیشتر خوش میگذره!
_ جات خالی، اومدیم دماوند!
چشم هایش گرد میشود؛!
نمیداند بخندد یا حرص بخورد!
….. تو این سرما؟
بدون من؟
واقعا که سر خوشید!
خندهی بلند نگین، لب های او را هم کش میآورد
_ راست میگی نازی!
ییلاق و قشلاق مونم با همه فرق داره!
خواستم بگم بهت بیای،
ولی گفتم حالا این دفعه نباشی طوری نمیشه!
البته بیشتر به خاطره دامادم بود!
گفتم حالا که پیششی، اون طفلکم استفاده کنه!
….. مامان؟
واقعا که!
باز هم صدای بلند خندهی نگین و اطرافیانش!
….. باشه، مثل اینکه حالتون زیادی خوبه!
سلام برسون
بای مامی.. .
سرش را به چپ و راست تکان میدهد
….. حکایت دارم من از دستت مامان!
از اینکه نگین را انقدر شاد و سرحال میدید خوشحال بود، خیلی هم خوش حال..
مدت ها بود که این چنین صدلی خنده هایش را نشنیده بود.
عقربه های ساعت نزدیک بودن جهان را خبر میداد
اینبار اما.. ، با شوق منتظر بود..
مرسی مثل همیشه عالی🙏😊