رمان قلب عاشق پارت ۶۲

4.3
(75)

 

 

 

 

پله ها را با حرص بالا می‌رود..

تقریبا خود را روی تخت می‌اندازد. شماره‌ی شیدا را می‌گیرد

 

_ سلام خاله دختر جان

کم پیدایی!

 

….. من آخر این دیوونه رو می‌کشم!

روانیه خل!

فقط رو اعصابه شیدا، نمیکشم کار ها و حرف هاشو

 

_ چی شده باز؟

 

بالشی زیر سینه اش می‌گذارد و سرش را تکیه به دست مشت شده اش می‌دهد

 

_ از تو خیابون، یدفعه منو برداشت آورد شمال!

دیوونه نیست؟

نه من آمادگیشو داشتم نه خودش

تازه بماند که..

 

از ادامه‌ی حرفش منصرف می‌شود

 

_ کوفتت نشه نازی

چه مرد رویایی گیرت اومده!

 

….. ما رو باش اومدیم پیش کی دادخواهی

 

دقیقه ها حرف هایشان به طول می‌انجامد

نازنین شکایت هایش را از وضعیت موجود برای شیدا تعریف می‌کرد

گاهی هم بین‌شان حرف های جهان را می‌گفت که باعث خندیدن و دست انداختن شیدا می‌شد.

 

یارا روی صندلی مخصوصش در آشپزخانه با آوا هایش حرف می‌زد و می‌خندید

گاهی هم برای اسباب بازی که از دستش می‌افتاد جیغ می‌کشید

 

نگین هم…

 

_ دختر مامانشه..!

عزیز دلمه…!

پرنسس خونمه..!

 

دیدن یارا جانی دوباره در رگ و پیَش تزریق کرده بود

یارا بوی نگارش را می‌داد

دختر جوانش که هنوز تشنه‌ی یک لحظه دیدارش را داشت.

 

زنگ آیفون به صدا درمی‌آید

می‌دانست نازنین و جهان در سفر شمال هستند، برای همین احتمال می‌داد شیدا یا خواهرش پشت در باشند

 

………………………….. 📙

 

اما…

تصویر شخص دیگری در مانیتور نمایان بود

بی اهمیت به فرد پشت در گوشی را برمی‌دارد

 

_ نازنین نیست

 

_ میدونم. باز کن.. لطفا

 

بار دیگر تأکید می‌کند

 

_ وقتی نازی نیست شما هم اینجا کاری نداری

 

_ باز کن نگین.. میخوام یارا رو ببینم

 

مردد بود.. اگر در را باز نکند هم،

خرده ای بر او نبود

 

_ خواهش میکنم

 

شاسی را می‌زند و به آشپزخانه می‌رود تا کودک را به سالن بیاورد

یارا با دیدنش می‌خندد و اطوار کودکانه اش را می‌ریزد

 

_ قربون دندونات پرنسسم!

فدای خنده های قشنگت!

 

روسری بلند ترکمنی اش را روی سر می‌اندازد.

با ناز و نوازش کودک را در آغوشش می‌گیرد و به سالن می‌رود

 

بیرون که می‌رود، در باز می‌شود و فرامرز هم داخل می‌شود

 

_ سلام

 

با کلامش پاسخ نمی‌دهد، در جواب به تکان سر اکتفا می‌کند

 

_ یکوقت یارا اینجا بود و احیاناً خواستی ببینیش، زمانی باشه که نازنین هم خونه باشه

 

فرامرز چند قدمی جلو می‌آید

رنگ آبی روسریش عجیب به پوست گندم گونش می‌آمد

 

_ چرا؟

می‌ترسی؟

 

به آشپزخانه می‌رود تا صندلی کودک را بیاورد

 

_ نه.. کهیر میزنم

 

لبخندی تلخ کنج لبش جا خوش می‌کند

در چهار چوب تکیه به کانتر می‌ایستد

 

_ من و تو بچه داریم.. نوه داریم

چند وقت دیگه هم، بچه های نازنین به دنیا میان و.. دور و ورمون شلوغ میشه

 

پوزخندی گوشه ی لب های نگین می‌نشیند

حرف هایش ارزنی ارزش نداشت

همان طور که عشق و غرور او در آن زمان برای این مرد اهمیتی نداشت

 

_ نگین.. بیا برگردیم به هم..

 

………………………… 📙

 

 

 

برمی‌گردد و رو به فرامرز می‌ایستد

بی هیچ حسی..

حتی شاید بدون کمترین حس تنفر

 

_ خودت برو بیرون

 

_ نگین؟

 

_ از خونه‌ی من برو بیرون و یه لطفی هم کن، دیگه اینجا نیا

 

مرد سعی می‌کند خشم درون زن را آرام کند..

سعی می‌کند تا..

جلو می‌رود.. جلوتر.. مقابل زنی می‌ایستد که نگاهش یخ زده بود

 

_ خیلی وقته تنهام

میخوام با تو باشم نگین.. فقط با تو

دلم تنگه واسه یک لحظه بغل گرفتنت

اشتباه منو، تو ببخش

باور کن، روزی نیست که بهت فکر نکنم

 

زن نگاهش می‌کند

نگاه به چشم هایی که سال ها پیش دلش را برده برده بود

نگاهش عمیق نبود

حرفی هم برای گفتن نداشت

 

_ کسی تو زندگیم هست که یه حس هایی بهش دارم

شما هم فکر های هر روزت رو جمع کن ببر بیرون از اینجا

 

خیره ی زن می‌ماند

مات و مبهوت جمله ای که به طرز منزجر کننده ای در سرش اکو می‌شد

عصبانی می‌شود

حق داشت..

هیچ فکر نمی‌کرد روزی برسد که نگین چنین حرفی به او بزند

 

_ خفه شو حرف بیخود نزن

فکر کردی کی جلوت وایستاده که

اراجیف می‌بافی؟

 

صدای بلند فرامرز کودک را می‌ترساند

نگین اما..

اجازه نمی‌دهد در خانه اش توهین بشنود

 

_ تو خفه شو و صدات رو تو خونه‌ی من

بالا نبر

فکر کردی یه دختر بیست ساله جلوت وایستاده که با حرف های پوچ و بی ارزشت دست و دلش بلرزه؟

یا با داد و ابراز وجود کردنت دست و پاهاش؟

اگه در و باز کردم و اجازه دادم که داخل شی

فقط به خاطره این بود که گفتی میخوای یارا رو ببینی

وگرنه، شما خیلی وقته از تاریخ مصرفت تو این خونه گذشته

 

حرف هایش.. حرف های زن مقابلش

هیزم می‌شود روی آتش دلش..

 

………………………. 📙

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 75

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x