_ بله؟
….. نازنیم
در باز میشود و چهرهی ستاره پیش رویش نمایان میشود
_ بهبه عروس خانم!
چه عجب بالاخره ما شما رو زیارت کردیم!
چهرهی شاد و چشم های پر برق ستاره، لبخند روی لب هایش مینشاند
….. سلام عزیزم! گفتم یه چند وقت منو نبینید که ورودم طوفانی باشه!
از کنار درخت خرمالو میگذرند
در حین حرکت نگاه نازنین روی ساختمان میگردد
_ طوفانی که میشه منتها زمانی که داداش خان عروسشو ببینه!
….. بعله.. داداش خان!
به محض داخل شدن به اتاق بزرگی که حکم پذیرایی داشت، یارا با دیدن نازنین از خوشحالی جیغ میکشد
چند قدم تاتی وار برمیدارد و باقی فاصله را رول میرود!
دلش قنج میرود و با قربان صدقه کودک را در آغوش میگیرد
پشت دست های کوچکش را بوسه میزند و نگاهش را به خاتون که با لبخندی کمرنگ نگاهشان میکرد میدهد
….. سلام
_ سلام دخترم
خوش اومدی به خونهی خودت
….. ممنون، اختیار دارین
ستاره هدایتگرانه دست پشت نازنین میگذارد
_ تا شما بشینید منم یه چایی میارم
نزدیک خاتون، تکیه به پشتی مینشیند
یارا هم کنار دستش بازیش را شروع میکند
لبخندی نصفه و نیمه میزند
فقط میخواست کاری کرده باشد و..
….. پا دردتون بهتر شده؟
نگاه محبت آمیز خاتون را پاسخ میگیرد
_ واسه آدمی به سن من، دردِ دست و پا یجور رفیق و همراهه، نباشه تعجب داره
بازم الهی شکر.. از پا نیفتادم
….. درد در هر صورت درده..
شکل های مختلفی داره، کسیم بهش عادت نمیکنه
امیدوارم شما بهتر بشین
چشم های کم سوی خاتون چهرهی بی فروغ دختر را رصد میکند
کاش با ورود این دختر غم از این خانه رخت بکند.
_ بفرمایید اینم چایی
به داداش گفتم اینجایین، گفتش میاد!
……………………………. 📙
ستاره چای تعارف میکند
هر کدام درگیر افکار خود، در سکوت لیوان های چایشان را برمیدارند..
کاش انتظار ها به اندازهی سرد شدن چای در لیوان بود..
کاش همه چیز به شیرینی مزهی تلخش بود..
….. عزیزم وسایل یارا رو بیاری،
دیگه باید بریم
_ کجا آخه به این زودی؟
هنوز یکساعت نیست که اومدی، داداشمم که نرسیده
….. من خیلی وقته راه افتادم. تو ترافیک موندم که دیر شد
الانم که تا ده شب اوج ترافیکه، هر چی دیر تر برم دیر تر میرسم
بلند میشود تا دیگر از سمت ستاره اصراری نباشد
خاتون که اصرار نازنین را برای رفتن میبیند حرفی من باب ماندنش نمیزند.
خیلی زود لباس های کودک را میپوشاند و ساکش را برمیدارد
رو میکند به خاتون و کمی لب هایش را کش میدهد
….. فعلا خداحافظ
خاتون تکیه به عصا از جایش بلند میشود
_ اگه میشد بمونی خوشحال میشدیم
الانم خیلی از دیدنت خوشحال شدیم
به مادرت هم سلام برسون
بوت هایش را پا میکند و همراه ستاره به سمت در حرکت میکند
اما..
_ داداشم اومد!
صدای بسته شدن در و قدم هایی که در تاریکی شب هر لحظه نزدیکتر میشدند
_ سلام داداش خسته نباشی
بیا که به موقع اومدی، عروست داشت میرفت!
و.. میبیند جهان را..
مردی که به شدت از نگاهش فراری بود..
……………………… 📕
جهان بی کلام نگاهش میکند..
و چقدر بعضی نگاه ها حرف دارند…
کودک سعی داشت خود را به آغوش جهان بیندازد، اما هر بار نازنین مانع میشد
همین هم باعث میشود تا سکوت شکسته شود
….. ببخشید من دیرم شده باید برم
ستاره سعی میکند نازنین را برای ماندن مجاب کند
_ نمیخوام خیلی اصرار کنم، ولی اگه رفتنت خیلی واجب نیست، بمون زن داداش، داداشمم تازه اومده
….. نمیتونم عزیزم، باید حتما..
_ به سلامت!
صدای محکم و مردانه اش نازنین را ساکت میکند
از کنار دختر میگذرد و.. فاصله بیشتر میشود
_ شام منو بیار بالا
_ چشم داداش
مرد از پله ها بالا میرود اما، نگاه دختر روی پله ها مانده بود
لپش را بین دندان هایش میفشارد و سر به سوی ستاره میگرداند
_ به نظرم ناراحت شد
….. مهم نیست
ستاره مات میماند. یعنی چه که ناراحتی همسرش آن هم زمانی که خودش باعث شده، مهم نیست؟
_ هر طور صلاح میدونید..
……………………… 📕
خودش هم در کارش مانده بود
نمیدانست چه میکند و چه باید بکند
از طرفی خواسته و انتخاب خودش بوده و از طرفی دیگر دلش راضی نمیشد.
چند قدمی با حرص جلو میرود
اما..
سر یک تصمیم ناگهانی و بدون فکر برمیگردد و با قدم هایی نسبتا تند داخل خانه میشود
خاتون با شنیدن صدای یارا از روی قرآن سر بلند میکند
_ چی شد مادر؟
چیزی جا گذاشتی؟
کودک را روی زمین میگذارد و نفسی میگیرد
….. نه.. گفتم یکم بمونم، بعد میرم
_ کار خوبی کردی مادر
به گمونم جهان هم اومد ولی رفت بالا
….. بله اومد
خواست بگوید دو استکان چای و ظرفی میوه بردارد و بالا برود
اما..
برایش روشن بود که هنوز رابطه ی نرمال و طبیعی، بینشان شکل نگرفته
به نگین تکست میدهد که شب دیر میآید، نگین هم اطلاع میدهد که شب را منزل خواهرش میماند اگر میخواهد میتواند شب را بماند یا اگر قصد برگشت دارد، آنجا بیاید.
ستاره با گوشی در دست داخل میشود
_ خاتون؟ آقاجون میگه چی لازم دارین سر راه براتون بگیره؟
_ یکم سیاه دونه یکمم لیمو سنگی اگه تونست،
الهی خیر بچه هاشو ببینه
حاج صابر میآید..
بماند که چقدر از دیدن نو عروسش خوشحال شد
دیگر کم مانده بود به زبان بیاید که آیا واقعا عروس گرفته یا خوابش را دیده؟!