….. دیگه اومدیم بالا!
فکر کنم پایین گفتین خسته این
گفتم خوابید حتما!
مهتابی را روشن میکند
بدون توجه به نگاه پر غضب جهان که از فرط خواب سرخ شده بود، جای خودش و یارا را کنار هم میاندازد
با فاصله از جهان
….. پنجره ها حتما باید عوض شن
شبا خیلی سرد میشه
جهان اما..
توجهش به آن فاصله بود
_ چرا جاتو اونجا انداختی؟
….. خوبه
من و یارا اینجا اینطوری راحتیم!
تا نازنین پتو ها را بیاورد، یارا تند و دستپاچه خودش را در اغوش جهان میاندازد و از ذوقش جیغ میکشد
جهان میخندد..
همراه بازی نوازشش میکرد و برایش حرف میزد
کمکم خسته میشود
_ این بچه چرا نمیخوابه؟
…. خوابشو کرده!
_ نمیدونی نباید بذاری بچه اونوقت شب بخوابه؟
الان میخوای چطور این انرژی رو خواب کنی؟!
خواب الود دست در موهایش میکشد و
نگاه خواهشمندش را به جهان میدوزد
….. من خوابم گرفته
تو میتونی بخوابونیش؟
مرد جدی نگاهش میکند
_ تخصص من خواب کردن توئه!
دخترک دهن کجی برایش میکند
_ میخورمتا!
نازنین مات میماند
نگاه جدی جهان، با درصد کمی اخم هنوز روی خودش بود
خیلی سریع اخم میکند تا اجازهی پیشروی نداده باشد
میرود کودک را از جهان بگیرد
در دلِ خودش بود اما..
از نزدیک شدن به او، وقتی که تنها بودن ترس داشت
دست جلو میبرد که.. ناگهان،
جهان با شتاب نیم خیز میشود و غرشی همانند هیولا به دختر میکند!
نازنین خود را عقب برده و از ترس جیغ میکشد!
….. دیوونه ی زامبی چته؟
در عوضِ ترس او
جهان خونسرد نگاهش میکند
انگار که او کاری نکرده باشد!
………………………….. 📕
دستش را از روی قلبش برمیدارد
یارا با دیدن حرکت جهان در لحظهی اول سکوت میکند و بعد میخندد
….. نگاه تروخدا! به چی میخندی تو؟
جهان کودک را به اغوش میگیرد و بلند میشود
نزدیک نازنین میشود و یک دستش را پشت او میگذارد و دورانی ماساژ میدهد
_ انقدر ترسناک بود؟
دختر فاصله میگیرد
….. نه بابا! جیغش واسه تفریح بود!
بازوی دختر را میگیرد و سمت خود میکشد
باز هم دست پشت دختر میگذارد و دورانی ماساژ میدهد
_ این خونه شبا.. یوقتایی صدا میاد!
گفتم بهت؟
نازنین به سرعت از ترس برمیگردد و پشت به جهان میایستد
میترسید..
به نظرش به آن خانه میآمد
…… یعنی چی خب؟
چرا اینجا اینجوریه؟
آرام دستش را روی شکم دختر میگذارد
و نوازش وار حرکت میدهد
_ نازنین؟
صدایش گرم و زمزمه وار بود
…..هوم!
_ گفته بودم بهت؟
….. اره
سر میچرخاند سمت جهان و به چشم هایش نگاه میکند
….. تو که میدونی اینجا خونهی آدمیزاد نیست، چرا میخوای منو بیاری اینجا؟
خط نگاهش را به چشم های دختر ادامه میدهد
دستش ارام بالاتر میرود تا به برجستگی سینه های دختر برسد
نازنین خودش را عقب میکشد
اما..
بیشتر به خود جهان میچسبد
دست روی ساعد مرد میگذارد تا پایین بکشدش، اما بی فایده بود
….. نکن..
_ جان..
لحن دختر خواهشانه بود و در لحن مرد
نیاز موج میزد
دخترک باز هم تلاش میکند
….. میگم ول کن.. دست نزن بهم
_ نازنین!
….. هان؟
تن دختر را ارام فشار میدهد
_ نبستی؟
…………………… 📕
نازنین با دهانی نیمه باز مات، میماند
عجب مرد گستاخی!
شروع به تکان خوردن میکند. پایش را روی پای مرد میگذارد
جهان میخندد
حرص خوردن های دختر بیشتر میشود
….. خیلی وقیحی
لب های مرد کش میآیند
تفریح خوبی بود!
_ چرا عزیزم؟
زنمی!
اگه دست مالیت نکنم نمیری بگی شوهرم بی بخاره؟!
مردونگی نداره؟!
دخترک را از بند خود ازاد میکند
نازنین به سرعت از او فاصله میگیرد
نگاه به کودک که در اغوش عمویش به خواب رفته بود میکند
و بعد به خود او..
لبخندی نداشت اما چشم هایش میخندید
….. چند بار بگم حق نداری به من نزدیک بشی؟
چرا همه چیز و به شوخی میگیری؟
مثل اینکه یادت رفته من چرا تو این خراب شده ام؟
جهان کودک را در جایش میگذارد
بلند میشود و ارام به سراغ دختر سخن درشت میرود
_ اینجایی که تو بهش میگی خراب شده،
ما میگیم خونه
داریم توش زندگی میکنیم
با نزدیک شدن هر قدم جهان، نازنین به عقب میرود
….. به من ربطی نداره شما تو این جهنم چه غلطی میکنید
فقط منو راحت بذار
سیلی که به صورتش میخورد
برق از سرش میپراند
دست روی گونه اش میگذارد و سر راست میکند
به چشم های خشمگین مردی نگاه میکند که لحظه ای پیش دست سنگین خود را به صورت ظریفش کوفته بود
هرچه میکرد اب دهانش را فرو دهد، نمیشد
انگار چیزی راه گلویش را بسته بود
به پاهای لرزانش قدری جان میدهد که
او را به کمد برسانند
لباس هایی که در تنش بود را با لباس های خودش تعویض میکند
شالش را سر میکند و کیفش را برمیدارد
_ کجا؟
………………………… 📕
اهمیتی به سوال جهان نمیدهد
ساک کودک را فورا جمع و جور میکند و
روی دوشش میاندازد، به طرف یارا میرود
قطعا او را در این خانه و کنار این مرد تنها نمیگذاشت
لحظه ای که خواست کودک را در اغوش بگیرد، جهان مانع میشود
_ حرف میزنیم
….. برو کنار
_ گفتم حرف میزنیم
به چشم های جهان نگاه میکند و.. پوزخند میزند
…… یه نگاه به خودت بندازد
تو کی هستی که لایق حرف زدن با من باشی؟
راست میگن.. خوبی که از حد بگذرد ابله خیال بد کند!
دستش مشت میشود
چقدر با غضبش میجنگید تا سیلی دوم را محکمتر به صورت دختر نکوبد
…… برو کنار
حتی صدای لطیف دختر با آن لرزش اندک که سعی در پنهان کردنش داشت هم نمیتواند جهان را ارام کند
…… نمیشنوی؟
گفتم : برو، کنار
بی اعتنا به بخش کردن حرف ها ی نازنین
فقط نگاهش میکرد
با خشم.. غضب.. عصبانیتی که به شدت قصد داشت کنترلش کند
نازنین اما..
میترسید..
فقط شانسش را در این میدانست که خانوادهی جهان آن پایین هستند و به خاطره متوجه نشدن ان ها هم که شده، نمیتواند با او کاری کند
ساک کودک را به سینهی مرد میکوبد
….. نمیفهمی؟